سرنخی شاید بزرگ…
سرنخی شاید بزرگ … میتواند خدا همین دست غالبمان باشد👋 تصور زیبایی است، با این باور دیگر چشممان به دنبال خدا در آسمان و دوردست نمیگردد و هر وقت
نقشهای اجباری!
نقشهای اجباری! لباسش مثل هر روز شق و رق نبود.انگار یکی چلانده بودش.موهایش بهم ریخته بود.گیج و ویج به نظر میرسید و همینطور بدعنق، این را از صدای دلخراش
یک روحِ زخمی!
یک روحِ زخمی! قلبش کرخت شده بود؛کرخت!آن قلبِ حساس و مالامال از احساس.گویی تمام وجودش به یکباره از حس زیبای زندگی که تا همین دیروز و آخرین دیدار در
خیرالهخان
خیرالهخان تهور و جسارتش زبانزد خاص و عام بود، آقا خیرالله بود و یک خاندان، بزرگ فامیل بود و حرفش حجت، یا حرفی نمیزد یا تا پای جان روی
گنجی در دل هر مشکل!
گنجی در دل هر مشکل! برآشفتن؛این تنها کاری بود که خوب میتوانست از پسش برآید. هر حادثهای حتی کوچک میتوانست سکونِ حوض نُقلی آرامشش را به آنی برهم زند
بهروز، با نشان بهروزی
بهروز، با نشان بهروزی در اوان قدیم که روزگار دندانش به گردی امروز نبود، بهروز نامی به دنیا آمد به حق بهروز که از مال دنیا، هرآنچه میخواست برایش
دنیای زیبای آرزوها
دنیای زیبای آرزوها روی یک کاغذ امیدها و آرزوهایم را نوشتم.اولش فکر نمیکردم این همه آرزو داشته باشم.دروغ چرا گاهی متوقف شده به فکر فرو میرفتم که دیگر چه
دختری روی نیمکت پارک
دختری روی نیمکت پارک کم کم جمعیت ازدحام کردند.کنجکاو شدم، پیادهرویم را متوقف کرده، به جمعیت پیوستم. دختری روی نیمکت افتاده بود.باغبان در کنارش ایستاده و داشت ماوقع را
رهایی
میرسیم به روزی رها، زین زندان تن دیوار پر از خط، پر از چین و شکن روز شماریهای دهر از برای رفتن و راهی شدن عاقبت فرو خواهد ریخت
ارسلانِ نشیمنجنبان
ارسلانِ نشیمنجنبان روزی روزگاری در ولایتی بس دور که امکان استناد و استدلال برای شنونده دور از دسترس بِنماید و راوی با خاطری آرام بر توسن گزافه و اغراق
آخرین دیدگاهها