دست به عصا بودم.
مراقب بودم که از مسیری که 121 روز قدم به قدم طی کرده بودم و حالا پرچم پایان سبزش از دور داشت برایم دست تکان میداد جدا نشوم که …
مسافرت شمال دستی به شانه ام زد و گفت هی نویسنده نو قلم چه میکنی؟
شنیده ام که بی ایده بودن گاه بسی رنجانده ات. درست است؟
گفتم بلی، اما شما از کجا میدانید؟
گفت : یادت هست که چندی پیش با خود اندیشیدی که یک نویسنده باید سفر کند، ماجراجویی کند،آدمهای زیادی ببیند تا ذهنش پر شود از ایده برای نوشتن؟
خب من همان سفری هستم که تو نیاز داشتی و خیلی مطمئنم که سربزنگا آمده ام.
گفتم : قدمتان روی چشم، اما امیدوارم که در طول سفر هم، پا به پای چالشم بمانم، آخر میدانید …
حرفم را نیمه تمام گذاشت و در حالی که صدایش شبیه فامیل دور کلاه قرمزی بود گفت: می دانم به هر جان کندنی بوده پای خط خطی کردن وبلاگت مانده ای…
اما این را بدان توی این سفر خبری از نوشتن نخواهد بود.
گفتم چرا؟ نه اینکه نمی شود …
باز هم وسط حرفم پرید و گفت : ببینم بعد از یک مسافرت حتی دلپذیر تهش وقتی به خانه می رسی چه حسی داری؟
گفتم : انگار وارد بهشت می شوم ، از بس که راحتم و چون چندی از آن دور بوده ام، برایم جدید و جذاب تر از قبل به نظر می رسد.
با همان لحن و صدای گیرایش گفت : اهان الان رسیدی به حرفم.
یک مدت از نوشتن که دور بمانی دلت لک میزند برایش و این بار بهتر از قبل مینویسی.
گرفتی چه گفتم؟
با لبخندی بر لب و تکان سری به تایید گفتم اوکی.
گفت : آفرین اما فارسی را به هر رو در تخیلت هم که شده پاس بدار.
گفتم چشم . راستی میخواهم یک سفرنامه جدید هم در رابطه با همین سفر اما از نوع جدیدش بنویسم.
گفت: بقیه اش دیگر با خودت . کار من این بود که تو را اندک مدتی از دنیای نوشتن بیرون بکشم و چند تا ایده جدید هم برای نوشتن بگذارم کف دست ذهنت. همین
و حالا بعد از 7 روز با مسافرت خداحافظی کردم و آمدم پای سیستم و خط خطی کردن وبلاگم اما اینبار با چشمانی که میدرخشد و لبخندی که گونه هایم را به احتزاز در آورده.
4 پاسخ
چقدر حس خوبی داشت. انگار یه جورایی آدم دیگه دچار عذاب وجدان نمیشه که چرا نتونستم توی سفر بنویسم.
همیشه مشتاق خوندن نوشتههات هستم زهرا جان.
با خوندن چند تا نوشته ازت دلم خواست بیشتر باهات آشنا شم🤭😊
آره دقیقن زهرا جان
یه رکب زدم به حس ملامتگر
الان چند هفته است میگه کی بود زد پس کلم … هنوزم پیدا نکرده
ممنون زهرا جان چقدر خوب حستو ساده و بی آلایش میگی.
خوشحالم از آشنایییت دختر خوش احساس
پس یادم باشه درباره من سایتم رو هم یه روز بشینم بنویسم
و درباره من تو رو هم برم بخونم 🙂
قربانت
بی صبرانه منتظرم درباره من رو بنویسی و بخونم😊
حتمن میذارم تو برنامه بنویسم
ممنون زهرا جان