آرزویی که برآورده شد (قسمت آخر)

قسمت اول داستان

می توانید داستان را پایین بشنوید.

 

آرزویی که برآورده شد (قسمت آخر)

 

دختر تمام راه تا خانه را همچون ابر بهاری گریست.

آخرین نگاه و حرفهای پسرک مدام در گوشش تکرار میشد.

قلبش از شدت غم به درد آمده بود .

بعد از چند ساعت اشک ریختن و مویه کردن، حالا دیگر شبیه مسخ شده ها به گوشه ای خیره میشد و حرفی نمی زد.

پدر دخترک نگرانش شده بود، دخترک دو روز بود که لب به غذا هم نزده بود.

هر چه پدر علت این همه غم و ناراحتی را می پرسید،جوابی عایدش نمی شد.

در تمام مدت او در حال شنیدن موسیقی و صدای  پسرک در خیالات خود بود.

عاقبت آن همه غم و بی غذایی او را از پا انداخت.

پدر پزشک را بر بالین دختر آورد و پزشک از احتمال شوک عصبی شدید برایش گفت و توصیه کرد ه رکاری بکنند تا خوشحال شود و از شوک در آید.

پدر دخترک مستاصل تمام مدت کنار تخت ایستاده بود و به چهره معصوم و افسرده دخترش نگاه میکرد.

شب هنگام ، صدای ناله های دختر بلند شد.

دخترک عرق کرده د رحالیکه به سختی میشد صدایش را شنید، می گفت :  برایم بخوان ، بنواز … تو باید زنده بمانی ، من بدون تو میمیرم …

و جملات آخر را مدام تکرار میکرد ..

پدر با دیدن وضعیت دخترش منقلب شد، اول فکر کرد که به خاطر تب در حال هذیان گفتن باشد اما دخترک بیمار آن جملات را به فاصله اندکی مدام تکرار میکرد و به رختخوابش چنگ میزد .

پدر دخترک یادش آمد که او هر روز به پارک می رفت و وقتی بر می گشت سرمست بود و برق شادی در چشماشن می درخشید.

تصمیم گرفت به پارک برود، شاید سر نخی از علت این همه پرشان خاطری بدست آورد.

فردای آن روز به پارک محل رفت . همه چیز عادی بود و بچه ها در پارک مشغول بازی بودند و پد رومادرها روی چمنها بساط ورد و خوراکشان را پهن کرده و گرم صحبت و خنده بودند.

چیزی دستگیر پدر نشد، در حال برگشت بود که ناگهان صدای کودکی را شنید که رو به پدرش گفت : پدر چرا آن آقا که تار میزد و برایمان میخواند دیگر نمی آید ؟

همین جمله کافی بود تا او  را سر جایش میخکوب کند.

پیش پدر کودک رفت و ماجرای مرد آوازه خوان را پرسید.

پدر کودک گفت : مدتی بود که جوانی به این پارک میامد که برای بچه ها و پارک نشینان مجاین تار یمزد و آوزا میخواند.

انقدر زیبا می نواخت و میخواند که بچه ها و بزرگترها شیفته اش شده بودند، اما چند روزی است که دیگر نمیاید و همه ما دلتنگ صدای زیبا و موسیقی روح نوازش هستیم.

آن طور که باغبان تعریف میکند، پسرک بیچاره مبتلا به سرطان بوده و پزشکان پیش بینی کرده اند که یکماه فقط زنده خواهد ماند.

زانوان پدر سست شد، علت این همه بی تابی و پریشان احوالی دخترش را فهمید.

نمی دانست چه باید بکند؟ چیزی درونش گفت پیش باغبان برود.

نزد باغبان که در حال حرص کردن گلها بود رفت و بی آنکه حرفی بزند، پرسشگرانه نگاهش کرد.

باغبان گفت : چیزی شده آقای محترم؟

پدر از حال و روز دخترش گفت و از اینکه نمی تواند کاری برای بهبودیش انجام دهد شروع به اشک ریختن کرد.

باغبان دلش به حال مرد بیچاره سوخت و گفت : به سراغ آن جوان برو … کسی چه می داند شاید هنوز زنده باشد و در بیمارستان بستری.

مرد گفت آدرس خانه اش را دارید؟

باغبان گفت: نه متاسفانه هیچ آدرسی از او ندارم .

بعد از دقایقی گفت: صبر کنید نام بیمارستانش را به یاد دارم، همانروز که سرش گیج رفت و خواستم برسانمش درمانگاه …

اوه بله آنروز گفت که تحت درمان در آن بیمارستان است …

برق امیدی در دل مرد روشن شد .

به سرعت  هر چه تمام خود را به بیمارستانی که باغبان گفته بود رساند.

از مسئولین بیمارستان جویای جوان شد.

پرستار سری به تایید تکان داد و گفت : بله او بستری است و البته حالش چندان تعریفی ندارد، به زور پدر و مادرش بستری شده.

مرد به سمت اتاق پسرک به راه افتاد.

امید بزرگی در دلش جان گرفته بود.

وارد اتاق شد، پسر جوان لاغر اندامی روی تخت دراز کشیده بود و در حال زمزمه شعری بود ..

رنگ زرد چهره اش نشان از بیماری هولناکش داشت.

مرد با دیدن پسرک اشک در چشمانش حلقه زد.

جوان با چشمان نافذش متعجبانه به او خیره شد.

پس از چند لحظه مرد از حال و روز دخترش برایش گفت و حالا پسرک نیز همراه او در حال اشک ریختن بود.

صدای موسیقی آرام آرام بلند شد :

زیر این آسمان زیبا

کنار درختان

لابلای گلها

کنار برکه آب

رویایی هست که ترا میخواند

برقص بخند و دست در دست باد

برای یافتن رویایت قدم بردار

تو برای در آغوش کشیدن رویایت

به این ضیافت آمده ای

پس آنرا پیدا کن و با تمام وجود زندگیش کن

پلکهای دخترک به آرامی باز شد.

لبخند زیبایی روی صورتش نشست بود.

شعر دوباره با نوای موسیقی برایش تکرار شد.

دخترک هیجان زده شد،  چشمانش  از تعجب باز باز مانده بود به یکباره سر جایش روی تخت نشست…

آیا او خواب میدید؟

نکند اینجا بهشت باشد؟

او هم مرده است ؟

در همین لحظه صدای خوشحال پدرش را شنید :

دخترم دختر عزیزم، تو بالاخره به هوش اومدی … حرف زدی.. خندیدی؟

و بعد دخترک را در آغوش گرفت …

سیل اشک جوان آوازه خوان هم به راه بود و حالا دیگر نمی توانست شعر را درست و زیبا بخواند …

ترجیح داد فقط تار بنوازد و دختری که عاشقانه دوستش داشت را تماشا کند.

دختر در حالیکه لبخند از صورتش کنار نمی رفت گفت : واقعن تو اینجا هستی ؟ حالت خوب است ؟ هان؟ خوبی ؟ من خواب نیستم؟

پسر گفت :  نه تو کاملن بیداری . من خوبم ، با دیدن لبخند تو حالم خوب خوب شد و قطرات اشک چون مروارید از چشمانش سر خوردند.

گفت : کاش همانروز به تو می گفتم که چقدر از دیدن هر روزه ات آنجا روی صندلی خوشحال میشدم.

کاش میگفتم که چقدر زیبا هستی … کاش میگفتم که چقدر دوستت دارم و وقتی با آن قطعه آنگونه منقلب شدی، تمام دنیا را داشتم …

دخترک بهتش زده بود.

حرفهایی که میشنید را نمیتوانست باور کند.

دخترک گفت : گفتی رویایت را پیدا کن و با تمام وجود زندگیش کن …

رویای من تو هستی …

پس باید زنده بمانی و برای من بنوازی و بخوانی

پسرک در حالیکه اشک میریخت  و زردی چهره اش به سرخی گراییده بود، سری به تایید تکان داد و ادامه قطعه را با تمام قلبش برای دخترک نواخت.

 

فقط به خاطر تو لیلون باجی  🙂

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

8 پاسخ

  1. لیلا تو یه نویسنده‌ی واقعی هستی. میدونی وقتی داشتم اینو می‌خوندم یاد ساراکورو افتادم. نمیدونم چرا ولی خوندن این متنت منو یاد فضای اون کتاب داستان انداخت.

      1. 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
        زهراااا. من یک عدد کالاه السلطنه هستم🤣. خواهر اینا علائم خستگیه به دل نگیر. منظورم زهرالی بود

      2. نه بابا داستان کودک بود😅🥲. عاشقانه نبود اما خیلی عاطفانه بود. اوزوم اولوم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *