وزغ بیچاره کمی پایش را می کشید.
پوست پای لنگش دو رگه شده بود.
همه چیز مربوط به آن روز کذایی بود که خواست به داخل کرت بپرد ولی پایش گرفت به تله موشی که صاحب خانه برای شکار موش گذاشته بود.
درد امانش را بریده بود.
از شب تا صبح تمام تلاشهایش در تقلا برای نجات از دست آن تله موش زجر آور، بی فایده بود.
صبح دخترک با دیدن وزغ در تله گرفتار، چندشش شد.
او به شکل وحشتناکی از قورباغه و وزغ بدش می آمد، آنهم به دو علت، یکی به خاطر پوست بدنشان که مور مورش میکرد و دوم برای جهشهای یکهوییشان که ترس به جانش می انداخت.
وزغ در حال تقلا را که دید، زود نگاهش را دزدید و به خانه رفت.
پدر و مادر خانه نبودند و او به همراه خواهر خردسالش در خانه تنها بودند.
خدا خدا میکرد که پدر یا مادر زودتر به خانه بیایند و وزغ بیچاره را از مصیبتی که در آن گرفتار شده بود، نجات دهند، اما ساعتی گذشت و خبری نشد.
از پنجره اتاق به داخل کرت نگاهی انداخت، وزغ فلک زده مدام پایش را می کشید و در حال تلاش برای رهایی بود.
در قلبش صدایی می گفت کمکش کن، او در حال درد کشیدن است. او که موش نیست، گناهش چیست؟
با ترس و لرز چوبی برداشت و به سراغ تله موش رفت.
چند بار دستش را جلو برد تا ضامن تله موش را بلند کند، اما با دیدن پوست خال خالی و زمخت وزغ و تجسم جهش ناگهانیش، دست خود را عقب کشید.
وزغ دیگر نای تلاش نداشت، کمتر تکان میخورد.
صدایی درونش گفت کمکش کن، شجاع باش.
تصمیمش را گرفت، چوب را زیر ضامن تله موش گذاشت، با چند بار تلاش بلاخره ضامن بلند شد و وزغ در کسری از ثانیه با پای طفیلی که روی زمین کشیده میشد، آرام جهید و کشان کشان خودش را به سوراخ لوله فاضلاب رساند و از نظر ناپدید شد.
دخترگل از گلش شکفت، لحظه رهایی و حرکت کردن وزغ درست مثل پیروزی بزرگ برایش شیرین و جذاب بود.
حس میکرد قویترین آدم روی زمین است.
حالا دیگر دخترک هر وقت وزغ را میدید که با آن پای دو رگه لنگان لنگان میجهد، با مهربانی نگاهش میکرد و حسی از قدرت و انسانیت، تمام وجودش را فرا می گرفت.
و حالا همان ندایی که برای نجات وزغ او را برانگیخته بود، زیر گوشش زمزمه میکرد که وزغ تنها به خاطر تشکر از اوست که دوباره به آنجا سر میزند، جایی که میتواند باز هم برایش تله ای باشد.
2 پاسخ
زهرا جان این داستان خیلی قشنگ بود. این داستان رو حتما یه جایی بایگانی کن تا انشالله با یه مجموعه دیگه ببریش واسه چاپ. پندش خیل قشنگ بود. از اخرم شروع کرده بودی دوسش داشتم.
ممنون عزیزم
داستانکی واقعی بود
ممنون از این پیشنهاد خوبت لیلون باجی
به امید خدا