سلام لیلون جان
خوبی عزیزم؟ امیدوارم حنجره نازنینت خوب بشه و بازم مثل بلبل برامون بخونی.
امروز نمی دونم چرا همش فکر میکنم کلماتم داره پاشون تو هم میپیچه، تو پست قبلی که اونم امروز نوشتم، هی داشتم با کلمات ور می رفتم.
پای یکی تو چش و چال اون یکی بود، یکی دماغش از سطر زده بیرون، اون یکی معلوم بود که اشتباهی از لغت دون بیرون کشیدمش، به کلمات دیگه نمی اومد، به نشانه اعتراض کج واساده بود.
باری به روم نمیارم و ادامه میدم.
میدونی لیلون اون روز، اول صبحی کلی صبوری کردم برای دعوای نسترن و صدرا.
خواهر زاده های شیطون و دوست داشتنیم که هر کدوم منو دقیقن هم سن خودشون میدونن و میگن خاله زهیا گ اونویاخ (خاله زهرا بیا بازی کنیم) به قول صدرا.
نسترن میخواد با اسباب بازیا بازی کنیم و نقاشی و خوشنویسی و بعدشم قصه نمایشی، صدرام میخواد با دایناسورا و جک و جونورایی که هر روز گونه هاشون بیشتر و متنوع تر میشه و هر هفته ساکشو پر از اونا میکنه و با اون قد و قواره کوچیکش میاره، کلی بازی.
سر اسباب بازیا چند بار دعوا شد، اسباب بازی که نسترن برمی داشت، همونو، دقیقن صدرام میخواست.
یه خاله کاملن صبوری بودم که صدرا که کوچکتر بود رو بغل میکردم و کنار لی لی به لا لا گذاشتن بهش میگفتم که کار اشتباهی کرده و نسترن رو هم با ملایمت سرزنش میکردم که چون بزرگتره باید بیشتر هوای داداش کوچیکشو داشته باشه.
بچه ها وقتی میان، هیچ آداب و ترتیبی برای بازیشون ندارن و برنامه ای هم که براشون میریزم تا منم به کارام برسم، در یک چشم بر هم زدنی دود میشه. منم برای اینکه سر و صداشون مامانو اذیت نکنه، کوتاه میام و مجبور میشم بیام کنارشون وهمبازیشون باشم.
میدونی لیلون من روی برنامه روزانم حساسم، البته نه در اون حد که اگه اجرا نشن شب بشینم زار بزنما نه.
اما از اینکه طول روز کار مفیدی در خصوص علایق خودم انجام ندم، یه حس عقب موندن و در جا زدن بهم دست میده.
تو این حس و حالها بودم که با اولین سورپرایز مواجه شدم :
یه دوستی بود که توی یه شرایط خیلی بد خانوادگی قرار داشت.
یه ماه پیش تو خواب دیدمش. بهش پیام دادم و خوابمو براش تعریف کردم، البته خواب بد ببینم، برای کسی تعریف نمی کنم و حتی از طرف خود اون آدم صدقه میگذارم کنار و یا تعبیر مثبت از توش در میارم.
بهم گفت درحال اتخاذ یه تصمیماتی هستم، برای همین این خوابو دیدی، برام دعا کن تو شرایط سخت و پیچیده اییم.
تو اون لحظه اولین فکری که به ذهنم و به احتمال قویتر قلبم رسید این بود که کتابی که تو یه مقطعی خیلی آرومم کرده بود و دید روشن و خوبی از زندگی بهم داده بود رو براش بفرستم.
شاخکات تیز شد نه؟! درست حدس زدی، تو تمام این مدت کوتاهی که باهات دوستی کردم و پا به پای حرفات، حسات و نوشته و نظرای انرژی بخشت بودم، میدونم زدی تو خال.
آره کتاب راز بزرگ عالم منظورمه، کتابی که دوسش دارم و برات فرستادم.
برام ویس گذاشته بود، هیجان زده بود، حس میکردم داره از حرفاش قلب، پروانه و اکلیل همینطور میپاشه بیرون.
هر وقت با هم حرف می زدیم یه رگه های غم تو صدای قشنگ و دلنشینش به گوشم می رسید.
این دوستم یه معلم ادیب، با اخلاق و فهمیده است و البته یکی از مشوقای من که ازش خیلی چیزا یاد گرفتم.
گفت زهرا باور نمی کنی این کتاب چقدر آرامش و برکات داشته برای من.
جواب خیلی از سوالاتی که همیشه داشتم رو بهم داد و چقدر حالا دیدم به زندگی زیبا و آرامبخش شده.
تو بحرانی ترین شرایط، اومدن این کتاب تو زندگیم ، یه اتفاق خیلی مبارکی بود.
گفت این بازخود رو دادم واسه خاطر تشکر و قدردانی برای این حال خوبی که برام با اون کتاب ساختی.
انقدر از کتاب لذت برده بود که برای چند تا از دوستاش فرستاده بود.
خیلی خیلی خوشحال شدم، انگار دو تا بال در آورده بودم.
دومین سورپرایز کار تو بود لیلون.
دوست نویسنده هنرمندی که شاید اگه سه ، چهار ماه قبل یکی پیشگویی این نامه رو میکرد می گفتم، برو ما رو کم دست بندازیا به قول آقای کلانتری عزیز یا حمیده نوروزی دوست نویسندمون، که دقیقن نمی دونم این تکه کلام مال کدومشون هست، مرسی اه.
طبق روال مالوف هر روز که بدون اینکه حتی یادداشتی بنویسم سری به خونه مجازیم میزنم، مگه اینکه دیگه کرکره بالا نره، رفتم سراغ وب سایت.
صبح به صبح هیچیم ننویسم، میرم یه آب و جارویی می کنم، پنجره هاشو باز میکنم یه هوایی بخوره و بعضی وقتام میشینم به خوندن پستای قبلی، البته که همه اینها با فرض داشتن وقت و شرایط هست، دیدم پیام گذاشتی زهرا برات یه سورپرایز دارم برو بیین.
تو اون وانفسای شیطنت بچه ها و کلافگی خیلی خوشحال شدم و رفتم و اون نقاشی قشنگو و حس خیلی خوبی که تو پستت بود رو از راه دور با ولع تمام هورت کشیدم.
چسبید لیلون .
اما سومین سورپرایز تلفن یکی از دوستای صمیمیم بود که آخرین بار تو فوت پدرش رفته بودیم برای سر سلامتی دادن بهش و از اون موقع دیگه خبری ازش نداشتم.
صدای پرانرژیش، شوخیایی که میکرد، حسابی کیفمو کوک کرد، کلی حرف زدیم و خندیدیم.
از اینکه حالش خوب بود و داشت مسیر خوبی در پیش میگرفت خیلی خوشحال شدم.
خب دیگه بیشتر از این سرتو درد نمیارم، نامه به قول اون جد بزرگم این قدر کفایت.
خیلی مراقب خودت باش و حالتو همیشه خوب نگه دار.
2 پاسخ
زهرا میدونی این نامه هم برای من یک سوپرایز بود. حنجره ام خوب شده اما اگه زیاد حرف بزنم میگیره برای همین عارف مسلک شدم و کمتر حرف میزنم. هر روز به وبلاگت سر میزنم یعنی بعد نوشتن صفحات صبحگاهی میام سراغت. این پست کوین ترودوت رو هم خوندم اگه کامنت نذاشتم برای این بود که به یه تکنیکی اشاره کردی ای اف تی فکر کنم بود. رفتم سراغش ببینم چی بعد یادم رفت و جمعه شد. جمعه ها منم سرم مثل تو شلوغه کسی نمیاد خونمون ولی به ساز خانواده میرقصم. این روزا امتحانای هستی شروع شده نوشتن شده اولویت دومم. ما به پاش میشینم و درس میخونم که از زیر کار در نره.
تا گفتی کتاب فهمیدم کدوم کتاب رو میگی اره درست حدس زدی باید برم برای بار دوم بخونمش.
خوشحالم که اون نقاشی رو دوست داشتی عزیزم.
و خوشحالم که این همه حس های خوب تو یه رو اومد سراغت.
زاستی تو چه خاله دوست داشتنی هستی.
مرسی که برام نامه نوشتی.
مراقب خودت باش
خوشحالم که سورپرایز شده برات عزیزم
اتفاقن همینو میخواستم
به امید خدا که هر چه زودتر خوب خوب بشی
اوه اوه امتحان نگوووو از نسترن فهمیدم یعنی چی
این خیلی برام ارزشمنده که بعد از صفحات صبحگاهی سری بهم میزنی
اتفاقن این پیگیر و جدی بودنتو دوست دارم، همینجوری الکی کاری نمیکنی و یا حرف و نظری نمی دی اینو از این چند ماه دوستی و ایاغ شدنمون فهمیدم
آره حتمن دوباره بخونش، با چند بار خوندن خیلی آدم عمیق تر میشه و کیف میکنه
ممنون برای همه حسای خوب و انرژیهای مثبتی که برام میفرستی لیلون باجی