پلک چشمان این روزها اندکی خسته و کمفروغم بسته میشوند و پرده تخیل روبرویم باز میشود:
نیم رخ زنی با موهای سیاه با پیراهن سفید ظاهر میشود که در حال زمزمه کردن شعر و نوشتن است.
گاه صورتش را بر می گرداند و به کنجی خیره میشود و دوباره مینویسد.
فروغ است…
جلو می روم، تا بخواهم سلام کنم، بر من پیشی میگیرد و با لبخند میگوید: سلام نی نوا.
الحق که نام فروغ برازنده چشمان روشن و نافذش بود.
با لبخند و هیجان گفتم: سلام استاد.
لبش را کج کرد و ابرویش را بالا داد و با چهره مضحک گفت: استاد؟ نه، بگو فروغ.
من سن زیادی ندارم ها، معلوم نیست؟
خندیدم و گفتم: بله
خیلی خوشحالم که میبینمتان، دم خدا گرم که تخیل را برای چنین روزهایی خلق کرده.
فروغ عزیز، من اشعار زیبای شما را خواندهام و البته دروغ چرا، بعضی هایشان را هنوز نخواندهام، اما مشتاقم که هر چه زودتر بخوانمشان.
شعر ۷ سالگیتان را دوست دارم، به معصومیت از دست رفته اشاره دارد و دلم میخواستم هایتان و …
راستی شما در زمان خود خیلی زن جسوری بودید.
خندید و گفت: اینطور فکر میکنی؟ چقدر خوب.
رفتارش مثل سر به سر گذاشتن بزرگتر با یک بچه بود.
صورتم گل انداخت، گفتم: داشتید باز هم شعر مینوشتید؟
گفت: بله
چند شعر هست که نشد در دنیا بنویسمشان، اینجا دارم تکمیلشان میکنم.
گفتم: چقدر خوب اما حیف، چون در دنیا امکان انتشارشان نیست.
خواستم بگویم که میخواهید من برای انتشار ببرمشان دنیا که دیدم من متفکر، دهانش را شبیه قایق وارونه کرد و سری به تأسف تکان داد، فهمیدم که اگر ادامه دهم، با این من، برنامهها خواهم داشت، لذا فکر را همانجا پای درخت بیخیالبابای ذهنم چال و سکوت اختیار کردم.
با لبخند آمیخته به مهربانی گفت:
نینوا قرار است این شعرها به دست یکی از شماها که آن طرف هستید، منتشر شود.
هر چیزی که نوشته می شود، دیگر خلق شده و وجود دارد، می شود یک ایده، الهام و …
اینکه تو آماده دریافتش نیستی و آنرا نمیبینی یا نمی شنوی دلیل نبودنش نیست.
یکی هست که همین چند خطی که دیروز که البته به زمان شما می شود چندین روز قبل، توی چکنویسی نوشته و انداخته توی سطل زباله اش که امروز در به در دارد دنبالش میگردد.
آن دیگری هم قرار است نوشته های جدیدم را در روزهای آینده در حالیکه عشق به سراغش آمده بنویسد، او خیلی هیجان زده خواهد بود و این اشعار را پای الهام گرفتن از عشق خواهد گذاشت.
دنیا پیچیده تر از چیزی است که فکرش را بکنی عزیزم.
راستی من هم مثل بیژن و سهراب از تو گله دارم، چرا شعر زیاد نمی خوانی و نمی نویسی؟
بیژن، خوب دوباره راهت انداخته بودها اما باز ترمز کردی؟ چرا؟
ببین عزیزم میدانم که گاه حس می کنی شعرهایت کاملن کودکانه است، اما ناامید نشو.
شعر است که شعر میاورد.
باید با کلمات مانوس شوی تا دلشان برایت آب شود.
له له بزنند بیایند بنشینند توی جملاتت، روی زبانت.
بشوند نت و از حنجره ات به پرواز درآیند.
باید این حس زیبا را تقویت کنی و یک توصیه خواهرانه.
نمی توانم توی پوستم بگنجم، برعکس همه نشستی با بزرگان که آقا بودند و آخر سر خودم توصیه از آنها می گرفتم، او بدون درخواست داشت راهنماییم میکرد.
هر روز حداقل یک بیت بنویس.
منظور از بیت هم موزون بودنش با وزن های شعری نیست.
چیزی که خوش آهنگ باشد شعر است، اگر حست خوب بود و وزن داشت هم که دیگر چه بهتر.
شعرهای سهراب، نیما، بیژن، شاملو و مرا بخوان.
با خواندن شعر، الهاماتت برای نوشتن بیشتر میشود.
پس قرارمان این شد ک هر روز یک بیت شعر بگویی.
کلمه ها انگشتان تواَند برای نواختن احساس و انرژی که دوست داری به دنیا هدیه کنی.
صدای دلنشین و پر انرژیش را قبلن شنیده بودم، اما اینجا زنده و پر هیجان بود.
گفتم: فروغ جان، راستی چه صدای زیبایی دارید، پر از شور زندگی است.
و آن شعر که درباره نماز گفتید، چه زیبا تفکر نقادانه خود را به شعر کشیدید.
این تعصب داشتن بدون تامل هنوز هم کم و بیش در ما وجود دارد و زمان میبرد تا بخواهد درست شود.
می ترسیم، از اینکه موضوعی را که یکسرش به خدا وصل است بیشتر بشکافیم و به آن نزدیک شویم و دریابیمش.
سری به تایید تکان داد و متفکرانه گفت:
رشد و بالندگی اندیشه های ما تدریجی است، باورهایمان تا بخواهد عمیق و درست شود، زمان میبرد اما همین که در حال رخ دادن است، خودش جای شکر دارد.
راستی میخواهم یک توصیه دیگر هم بکنم.
چشمانم از هیجان درشت شد، با وجد گفتم: واقعن؟ چقدر عالی.
گفت: هر روز کمی بیشتر از دیروزت جسور باش.
حتمن این به ذهنت خطور میکند که خب مقیاس جسور سنجیم چه باشد که بفهمم نسبت به دیروزم جسورتر بودهام، نه ؟
با لبخند گفتم: بله دقیقن.
سرش را کج کرد، زیر چشمی نگاهم کرد، خندید و گفت:
هی من صاحب نشست خوبی هستم ها سوال نپرسیده جواب دادم، اما نینوا پیدا کردن جواب این سوال با خودت.
و این را بدان هیچ سوالی در این جهان بیجواب نمیماند؛
گاه جوابها کمی دورند و یا چشم و گوش ما آماده دیدن و شنیدنشان نیست،
اما با تولد هر سوال، جوابی هم همزمان با آن به دنیا میآید.
با نوشتن، سر نخ جواب زودتر به دستت می رسد،
آخر همه جهان با رشته نخی بهم وصل است.
در این لحظه یاد شاپور و ابراهیم گلستان افتادم، نمی دانستم بپرسم یا نه که از ذهنم خواند و باز هم پیشدستی کرد و گفت: نشستت با پرویز را دیدم و شنیدم، او اعجوبه بامزه کردن کلمات است.
راستی گاه نمیشود عشق را قاشق قاشق دهان دل گذاشت، باید آنرا قطره قطره روی کلمات شعرت بچکی تا از لای انگشتان حروف، جوانه بزند.
و این جمله جوابی بود در نشستم با پرویز شاپور برای پاسخ به سوالم درباره عشق و پایانبخش نشست کوتاهمان با فروغ.
این هم شعر انتقادی نماز با صدای فروغ فرخ زاد
آخرین دیدگاهها