نمکدان
در هر محفل و مجلسی مینشست نمک میریخت.
میدانیم که هر چیزی به اندازه خوب است؛
مخصوصا نمک.
گاه شورش را درمیاورد، آنهم بدجور.
آنقدر مزه میریخت که اشک آدم را درمیاورد آن هم نه برای غش و ضعف از خنده؛
دعوا راه میفتاد از کجا تا کجا!
آخرین رکورد هنوز از خاطر کل فامیل پاک نشده.
یعنی جوری از خنده و تحسین مردم جوگیر میشد که به هر خاطره و حرف نگفتهای چنگ میانداخت تا همچنان لبها منبسطانه در اعتزاز باشند و رودهها بریدهبریده.
و همینجا بود که دیگر باید خر میآوردی و باقلا بارش میکردی.
آخرین بار توی عروسی دختر عمه فاطی، شروع کرد همینطور نمک ریختن.
از شوخی با دماغ عمل شدهی فاطی شروع کرد تا …
الله اکبر، رسید به دوست پسر بدترکیبش که جز خودش و فاطی از آن خبر نداشتند و …
آخرش را دیگر خودتان حدس بزنید.
فاطی از همان عروسیِ ناکامش، شد دشمن خونی.
و به این ترتیب عیش عروسی به طَیش خانواده داماد و بر هم خوردن جَیش دو زوج انجامید.
داستان از این قرار بود که نمکدان همینطور که سر میز داشته نمک میریخته، خواهر داماد گذرا میشنود و میرود وسط دیجی و رقص رمانتیک عروس، میگذارد کف دست آقای داماد.
داماد هم غیرتی، رگش میزند بیرون و …
آخر کسی نیست بگوید دختر جلوی آدم سر میبرند، اگر قرار باشد برای هر حرف شنیده زیپ دهان باز کرد که سنگ روی سنگ بند نمیشود.
باری عروسی بهم خورد و عمه هر چه از دهانش درآمد نثار نمکدان کرد.
به خاطر همین نمکین بودنش خواستگاران زیادی داشت اما نمکهای بیحسابی که توی جلسات خواستگاری میپاشید، خواستگاران را به این باور میرساند که دختران شوخ همیشه هم جذاب و دلربا نیستند.
آخر سر هم زن غلام شد.
خوشخندهترین عضو فامیل.
کسی که شوخی درجهیک موردار همانقدر برایش خندهدار بود که درز کوچک یک دیوار.
فقط او بود که استعداد نمکین نمکدان، سحرش کرد و زندگی بانمکش را شروع کرد.
امیدوارم نمکدان لااقل توی زندگی خودش حواسش را جمع کند جوگیر قهقههی غلام نشود و کاسه کوزهی خودش و غلام را نشکند.
نی نوا
۲ اردیبهشت/۴
#کتابنام
#داستانک
———————————
گاههای گاه به گاه!
گاه دلت میخواهد ساعتها تنها باشی،
تنهای تنها،
به گوشهای دنج خیره شوی؛
آنقدر خیره که یا از زیر پای نگاهت جوانهی امید بروید یا به خوابی سنگین فرو روی.
گاه دلت یک دل سیر گریه میخواهد از آنهایی که تهش بتوانی یک آخیشِ پُر شین بگویی!
گاه دلت پر میزند برای یک لبخند از ته دل،
لحظهای زیبا که آن را آرزو کردهای!
گاه تمام حرفت میشود یک آه.
گاه یک دنیا حرف توی سکوتت جا میشود.
گاه تمام خستگی روزهای پشتِ فرداهای نیامده روی دوشت سنگینی میکند.
گاه دوست داری کسی کاری به کارت نداشته باشد
حتی خودت!
گاه دلت میخواهد میان هقهق اشکها خدا صدایت کند؛
صدای خودِ خودش باشد،
به دور از هر توهمی.
بشنوی که میگوید:
“اشکهایت را پاک کن
من اینجام!”
گاه دلت یک بغل بزرگ میخواهد،
آغوشی که در آن خودت و غمهایت گم شوید!
و آن آغوش گرم و بزرگ خداست که
برای هر دو جا دارد!
گاه دلت میخواهد جای یک پرنده باشی.
از زمین دور شوی،
به دل آسمان اصابت کنی و آسمان عاشقانه بوسههایش را نثار بالهای خستهات کند!
گاه دردهایی هست که نه میشود گفت و نه میشود از یاد برد.
دردهایی که روح را میخراشند؛
ردشان میماند حتی با گذر زمان و تسکینشان.
این گاهها، گاههای سختی هستند، اما همهی گاههای زندگی این همه سیاه و خاکستری نیستند.
به قول مهدیه کاظمی (https://t.me/mahdeyekazemiii/212)، از هر طیف و رنگی، گاهی هست!
اصلا همین گاههای تلخ و شیرین، چرخهای زندگیند.
با یک چرخ که زندگی راه نمیفتد.
جای شکرش هست که همیشه روزگار روی یک چرخ نمیگردد!
نی نوا
۲ اردیبهشت/۴
#لحظهنگاری
—————————–
کاشی شکستهی حیاط
۷ ساله بودم که خانهی اجارهایمان را تحویل دادیم.
پدر توی دهشان، دو تا زمین ارثی داشت که فروخت و با پولش یک خانه در جمشیدیه گرفتیم.
خانه نقلی با یک حیاط کوچک.
تازه توی خانهی جدید جا شده بودیم که گازمان تمام شد.
آن زمانها گاز هنوز لولهکشی نبود و مردم کپسول گاز از آن بوتانهای طوسی و طلایی به کول یا توی فرغون میرفتند سر میدان، سراغ وانتگازی.
کپسول خالی میدادند، پر تحویل میگرفتند.
چرخ فرغون پنچر شده بود و پدر یادش رفته بود پنچری را بگیرد.
پدر مثل نقی معمولی پایتخت، خاص بود، تازه اسمش هم نقی بود!
همیشهی خدا کارها را عقب میانداخت.
اگر به پدرم بود ما هنوز اینجا و آنجا مستاجر و خانه به دوش بودیم.
مادر انقدر توی گوشش یاسین خواند تا بالاخره عزمش را برای فروش زمینها جزم کرد و صاحب خانه شدیم.
آن روز ساعت ۶ عصر بود و موقع آمدن وانت گازی.
مامان عهدیه گفت:
“نقی، کپسول گاز خالیه، ببر پرش کن.”
پدر تا حرف مادر را شنید دست به پیشانیش کوفت و گفت: :اکهی فرغون پنچره.”
مادر سری به تأسف تکان داد و گفت: “هیچوقت کار رو سر وقت نمیکنی.
حالا پاشو بذار رو دوشت برو.”
نیم ساعت بعد صدای در حیاط بگوش رسید و بعد صدای افتادن گروپِ کپسول گاز.
سرآسیمه دویدیم حیاط.
بابا نقی ویشویش گویان داشت پشتش را میمالید و به کاشیکار فحش میداد.
نگو، کپسول گاز روی دوشش، حواسش نبوده پایش به کاشی شکستهگیر میکند و خودش و کپسول نقش زمین میشوند.
مامان عهدیه گفت:
“چیزیت که نشد؟”
بابانقی با کمر خم، کمکم در حالی که همچنان پشتش را میمالید بلند شد و گفت:” نه.”
مامان عهدیه گفت:
“بالاغیرتا حالا که زمین خوردی این کاشی رو درست کن.”
بابانقی هر چه گشت، نتوانست لنگهی آن کاشی را پیدا کند.
جایش یک کاشی با طرح خورشید زردرنگ کاشت که جالب از آب درآمد.
انگار خورشیدی از زمین دمیده بود.
کاشی خاطرهانگیزی شد، تا میدیدی یاد صحنهی زمین خوردن بابا میفتادی.
اما آن کاشی شکسته اتفاق مبارکی شد، شد خورشید کوچک زندگیمان.
از آن زمان بود که پدر دیگر حرفهای از سر درایت مامان عهدیه را غربت نمیانداخت و در اولین فرصت کارها را انجام میداد.
نی نوا
۳ اردیبهشت/۴
#کتابنام
#داستانک
————————
جواب آزمایش!
هیچ نمیگوید.
هیچ.
پلک هم نمیزند.
مات و خیره نگاهم میکند.
بغض گلویم را میفشارد.
آب دهانم پایین نمیرود،
کم مانده اشک از چشمانم شره کند،
مقاومت میکنم،
سعی میکنم با همان بغض چنبرهی زده در گلو حرفم را بگویم:
“خداحافظ برای همیشه.”
گویی صدایم را نمیشنود.
مسخ شده.
حرکت نمیکند.
انگار حتی نفس هم نمیکشد.
ثانیههایی بعد پلک میزند و همزمان اشکی بر گونه اش میغلتد.
با بهت و ناباوری سر تکان میدهد و با صدایی پر از تقلا میگوید:
“حالا چی میشه؟”
حرفی برای گفتن ندارم.
اشکهایم سرازیر میشود.
نفس کم میاورم.
زمین و زمان دور سرم میچرخند.
به اولین روز آشنایی میرسم.
به پیامهای پیاپی.
به بیمحلیهایم.
به سماجتش که عاقبت پیروز میشود و گرفتارم میکند.
از روزگار عُقّم میگیرد، از اینکه چطور ناجوانمردانه تقاص گذشته را در شیرینترین لحظهی زندگی میگیرد.
آن هم به قیمت جان و عشق!
می خواهد دستانم را بگیرد.
عقب میروم.
با چشمان پر از التماس و صدایی سوزناک میگوید :
“حمیرا!
همه چی مربوط به گذشتست.
بعد از سکتهی بهار داشتم دیونه میشدم.
فقط اون زهرماریا میتونستن آرومم کنن.
خمارم کنن.
خوابم کنن تا یادم بره چه خاکی به سرم شده.
بعد بهارهیچ دختری نتونست دلمو بلرزونه.
از دوست داشتن و ازدواج فراری بودم.
تا اینکه خدا تو رو نشونم داد و گرفتارت شدم.
هر کاری کردم نشد ازت دل بکنم…
الانم نه برای این مرض بیدرمون که برای از دست دادن توعه که …”
اشک امانش نمیدهد.
گریهی یک مرد را آن هم از روی این همه بیچارگی ندیده بودم.
با هر جمله بیشتر میشکنم.
پاهایم به زور سر پا نگهم داشتهاند.
کاش همهی اینها کابوسی شبانه بود.
کاش کسی سیلی روی صورتم مینواخت و بیدارم میکرد.
به سختی نگاهم را ظالمانه از چشمانش برمیگیرم و آخرین جمله را میگویم:
“بذار این عشق همین جا در اوج بمیره.
خداحافظ.”
منتظر حرف و واکنشش نمیمانم.
سوار ماشین شده، رهسپار مقصدی نامعلوم میگردم.
حتی نمیتوانم از آینه نگاهش کنم.
میدانم همانجا بیحرکت زیر باران اشک در حال متلاشی شدن است.
چشمان پر از اشک و هق هق گریه نمیگذارد راه را خوب ببینم.
دو پیچ بعد، کنار خیابان پارک میکنم.
دو دستی روی فرمان میفتم و با صدای بلند گریه سر میدهم.
هوار میزنم.
چرااا؟
چرا؟؟؟
اگر قرار است سرانجام عشق، اشک باشد چرا آفریدی؟
با آن قلب مهربان چگونه اشک و حسرت بندگانت را تاب میاوری؟
اگر قرار بر وابسته نبودن است پس چرا اصلا توی سینهمان دل کاشتی؟
و چرا این دل با دوست داشته شدن و دوست داشتن زیباتر میتپد؟
چطور ته آن همه احساس زیبا رسیدن به این نقطه از تاریکی و درد بود؟
چرا هر بار خواستم داستان را تمام کنم، نگذاشتی؟
من که همهی تلاشم را میکردم پسش بزنم.
اگر اینجا و این لحظه را میدیدی، اصلا چرا گذاشتی اتفاق بیفتد؟
چرا با آن همه بیتوجهی، نرفت دنبال هزاران نفری که بیصبرانه منتظر پیام سادهی دوستت دارمش بودند؟
چطور دلت آمد دلش را دوباره بشکنی؟!
او که زخم قلبش تازه تسکین یافته بود، چگونه دلت به زخم دوباره رضا داد؟
و من بیامان در سوگ عشقی که تا دیروز شعلهاش دل هر دومان را گرم کرده بود، اشک میریزم و تو هیچ نمیگویی؟!
نی نوا
۴ اردیبهشت/۴
#داستانک
#ادامه_نویسی
——————————-
اگه با یه بدبیاری یا ناکامی کوچولو خیلی حالت گرفته میشه بِدون ظرفیت پیروزیای بزرگو نداری و با کمترین موفقیت میتونی خودشیفته و مغرور بشی.
گاهی موفق نشدن همون عاقبت بخیریه!
نی نوا
۴ اردیبهشت/۴
#گزین_گویه
———————————
نامه به لیلا علی قلی زاده (https://t.me/leila_aligholizade)
سلام لیلاجان
نمیدانم این چندمین نامه است!
شاید سومین باشد.
اما چه خوب که پیشنهاد نوشتنش را دادی.
میدانی نوشتن نامه همیشه حس خوبی دارد، مخصوصا وقتی گیرندهی نامه برایت عزیز باشد.
لیلا!
این روزها جریان فکر و احساسم سینوسیند
گاه در اوج خوشحالی و خلاقیتم
گاه در حضیض غم و رکود
و با نوشتن است که دست به خلقت میزنم یا خود را تسکین میدهم.
و چه زیبا که در این لحظات در کنارم هستی، حتی بدون اینکه برایت بازگویشان کرده باشم!
این در کنار هم بودن هر روزه و غرق دنیای سحرانگیز نوشتن شدن حالم را خوب میکند.
انرژی پر از نور و مهرت، راه قلم، احساس و فکرم را برای شکوفا شدن میگشاید.
داشتن دوستی که هنرمند است، مینویسد، دلسوز است، بامعرفت است، مهربان است، هدیه بزرگ و بیبدیلی است، خاصه آنکه با او تله پاتی هم داشته باشی.
لیلا!
مطالبت
یادداشت ها
داستانهایت
پاتیلهای خوشطعمی که بار میگذاری
روزگفتارهایت که از تجربه های زیسته برایمان میگویی و درددل و هر آنچه آموختی؛
در همه و همهشان در کنار مهارت نویسندگی و رواییگری زیبا، صمیمیت، سادگی، تفکر، خلاقیت و مهربانی موج میزند.
تو خودت هستی، بیهیچ نقش و نقابی.
ساده و حقیقی و این عالی است.
قلمت دل را آرام میکند و طرحهایی که بر بوم میزنی، چشم را مینوازد.
اینکه کسی هست که دست به خلق زیبایی میزند، این همه نگاهش به زندگی عمیق و زیباست، آدم را به دنیا و زندگی امیدوارتر میکند.
اینکه در کنار مسئولیتهای زندگی سر قرار هنرمند درونت حاضر میشوی و زیبایی به دنیا هدیه میکنی، عالی است.
تو نه تنها در میدان نوشتن که در نقاشی هم سنگ تمام میگذاری و هر روز بیش از پیش در حال درخششی.
لیلاجان به این دوستی
به این با هم نوشتنها
به این با هم بودنها
به این انگیزهبخشیها
خوشحالم و خدا را شاکر
قلمت پر واژه و قلمویت پر نقش و نگار باد
واژه و طرحهایت مانا دوست عزیزم✨️
با مهر و بهترین آرزوها❤️
زهرا زمانلو (نی نوا)
۴ اردیبهشت/۴
#نامه
————————
پرواز
پردهی اوهام را کناری زده وُ،
میروبم با دستمالِ حضور لک عادت از جام نگاه،
میگشایم در به روی نفس خوشبوی امید، پشت درختان بهار.
گنجشکِ خیال هوای پریدن دارد.
آسمان در در و دیوار و اتاقم جاریست.
همه ذرات وجودم به یک شوق، به نسیمی دلکش به آواز قناری، به نگاهی پاک، در این آسمانِ دم دست، سوی معراج نفس، متبلور شده است.
های انسان!
به نگاهی، به هوایی، به نوایی تازه، قفس دل بشکن، راه پرواز بگیر.
نی نوا
۶ اردیبهشت/۴
#شعرواره
————————
زیفو!
همچنان چشمم درد میکرد و شقیقهام ذقذق میکرد.
بهتر از دیروز بودم اما همچنان درد آن گوشه داشت برای خودش بازی میکرد.
باد شدیدی در حال وزیدن بود.
پردهها موج مکزیکی میرفتند.
برای استراحت چشم، بالش و بعد خودم را سرنگون کردم تا بلکه خواب داستانِ درد را تمام کند.
بعد از دقایقی در ناکجاآباد بودم و در برابرم زیفو.
توی آن همه درهم برهمی که هیچ چیزش یادم نمانده کلمهی زیفو عجیب میدرخشید.
زیفو!
تازه انگار برای اینکه کلمه را فراموش نکنم یکی تعمدا کلمه را برایم تکرار میکرد.
انگار که پیام خواب همین کلمه باشد.
بیدار شدم و کلمه را توی دفترم نوشتم.
به نظرم کلمه پر رمز و رازی آمد که قرار است یک چیز جالبی از تویش درآید!
مادر از سر صبح بدجور سرفه میکند.
حتی اسپری سرفه هم جواب نمیدهد.
برای تسکین سرفهاش عناب دم میکنم.
باد جایش را به باران داد.
باران خوبی بود.
هر چه باد هوا را کثیف کرده بود باران شست.
آب و جاروی خوبی هستند.
به کلمه زیفو برگشتم.
در اینترنت به دنبالش گشتم.
فکر میکنید به چه رسیدم؟
به شهرکی در چین که ۳۸ هزار نفر جمعیت دارد.
و برند یک کیسه وکیوم لباس!
خسته نباشم واقعا.
شاید قرار است یک روز با یک زیفوی پر لباس به شهر زیفوی چین سفر کنم!
عجب!
همینطور در حالی که به مسخره بودن پیام خوابم و زیفو فکر میکردم و دمنوش برای مادر میریختم، یاد شربت زوفا افتادم که دفعهی قبل، پیِ سرفههای مادر هر داروخانهای را گشتیم نبود و به جایش نوسکاف گرفتیم.
شربتی که آدم را یاد آقای ویتکاف در حال مذاکره میاندازد!
نتیجه اینکه ذهن نویسندهام وقتی خواب بودم از خودش خلاقیت در کرده و کلمه زیفو را از زوفا ساخته.
زیفویی با دو معنا که اصلا آدم توی خواب هم نمیتواند بیند یا اصلا بخواهد خواب را به آنها تخصیص دهد.
خلاصه که نویسنده ( کسی که نوشتن را دوست دارد) در خواب هم از نوشتن و خلاقیت باز نمیماند.
دممان گرم😁
راستی برای شما هم پیش اومده؟
تو خواب یه کلمه یا عبارتی ببینین که بامعنی یا بیمعنی از آب درآد؟
نی نوا
۶ اردیبهشت/۴
#یادداشت
————————-
افول یک⭐️
زمین لرزید.
ریختیم بیرون.
خبر رسید توی اسکله انفجار شده.
دست و پایم را گم کردم.
علی!
علی توی اسکله بود!
بارِ ماهی داشت.
دو ساعت قبل زنگ زده بود.
زنگ زدم.
در دسترس نبود.
نگران سوار ماشین راه افتادم.
وسط ظهر بود و هوا داغ داغ.
فضا پر بود از دود و بوی دود.
آتشنشانی، آمبولانس، غلغله بود.
به خاطر خطر انفجار دوباره همه را از صحنه دور میکردند.
بغضم گرفت.
آخرین بار، غروب کنار دریا، با چند نفر از رفقا، جمع بودیم.
اصرار کردیم بخواند.
صدایش شبیه محمد معتمدی بود.
دل را میبرد.
تحریرهایش دیوانهات میکرد.
دوست داشتی تا ابد بخواند.
حنجره نبود، بلبل بود.
خیلی پا پی شدیم برود عصر جدید.
بخواند، مشهور شود.
قبول نکرد.
آمار فوتیها بیشتر میشود.
میروم بیمارستان.
همهجا پر است.
موج انفجار خیلیها را زخمی کرده.
دلم میخواست وسط جمعیت ببینمش.
نبود.
رفتم بیمارستان بعدی.
توی راه بودم که ناصر زنگ زد.
اشک امانش نداد.
یاد حرفهایش افتادم.
برگشتنی قرار بود برایم آواز بخواند!
“الو داش، سلام، حالا، خوئی؟
دارُم برگشتنی مَهیا یه دِهَن بَرَت آواز خُونُم! “
تسلیت بندرعباس
تسلیت ایران😔
نی نوا
۴/۲/۷
——————-
دغدغههای مادرانه
پری تلفن کرد، گفت، برگشتهایم به خانه.
بدون اینکه منتظر حرفم شود، خداحافظی کرد و گوشی را قطع.
بهتم زد.
مادر که کارد میزدی خونش در نمیامد هاج و واج نگاهم کرد:
“چی شده؟”
-“پری بود، گفت برگشتیم خونه!”
+ “برگشتیم؟ برگشتیم خونه؟
یعنی چی؟
غلط کرده.
بگیر باهاش حرف بزنم.
مگه ما چغندریم اینجا وایسادیم!”
چند بار تماس میگیرم، در دسترس نیست.
تلفن خانه هم جواب نمیدهد.
لحظاتی بعد پیامک میدهد.
“پریسا به مامان بگو من و میثم با هم آشتی کردیم و برگشتیم سر خونه زندگیمون.
میخواییم تنها باشیم.”
مادر شد اسپند روی آتش.
-“خدایا منو بکش.
میخواییم تنها باشیم!
باز خرش کرد میبینی؟
پسرهی هرزه.
جلوی چمش خیانت کرده اونوقت…”
مادر یک نفس داشت میگفت و میثم را فحش میداد.
-“سوارشو بریم.”
+”کجا؟”
– “سر قبر من، خونهی پری.
پری باید از اون لندهور طلاق بگیره.”
+”مامان؟”
-“مامان و کوفت.
هر دوتون لنگهی همین.
ساده و پخمه.”
برای اینکه آرام شود و آبرو ریزی نشود ماشین را روشن میکنم و راه میفتیم.
“مامانجان.
بذار زندگیشونو بکنن.
اگه از میثم خوشت نمیاد، خب میتونی نبینیش.
اما پری دوسش داره.
شما هر چقدرم بدشو بگی، ته دل پری میثمه.”
از وقتی بابا خدابیامرز رفت، مادر عوض شد یا بهتر است بگویم حساس شد.
فکر میکرد زمین و زمان نقشه کشیدهاند من و پری بدبخت شویم.
سر هر کدام از خواستگارها هزار تا بامبول درآورد و من هم به عَزَب ماندن رضایت دادم.
اما داستان میثم و پری فرق داشت.
هر دو هم را میخواستند.
میثم پسر خوبی بود و تنها عیبش این بود که زود عصبانی میشد، آن هم به خاطر خرده فرمایشات مادر که توی مخ پری فرو میکرد؛
این را بخواه آنرا بخواه.
زن باید همهاش از مرد طلبکار باشد، چیزی بخواهد.
تمام فوت و فنهای همسرداری را از پیجهای اینیستا پیدا میکرد و به پری دیکته.
پری هم گاه شورش را درمیآورد؛
زیاد به میثم محل نمیداد.
میثم هم که خواهر و مادری نداشت پیش آنها درددل کند، توی اداره با یکی از همکاران زن متأهل سر صحبت باز کرد.
زن هم انسان شریفی بود و در حرف و پیامها مدام میثم را نصیحت میکرد تا زندگیش را حفظ کند.
پری که میثم را زیر نظر داشت با دیدن پیامها جوش آورد.
آمد همه چیز را گذاشت کف دست مادر.
مادر هم از خدا خواسته، پایش را توی یک کفش کرد که باید طلاق بگیری.
اوایل میثم فکر میکرد شگرد پری است.
اما با دیدن احضاریه افتاد به التماس.
چند روزی بود که پری دیگر خانه نمیرفت و حتی به تلفنهای میثم جواب نمیداد.
تا اینکه جلوی دادگاه هم را دیدند.
میثم جلو آمد و از پری خواست که چند دقیقه با هم حرف بزنند.
و دیگر ندیدمیشان.
نه پری به تلفنش جواب داد و نه میثم و حالا هم که این طوری.
هر چه میگفتم، همچنان مادر آرام و قرار نداشت و جلز ولز میکرد.
“مادر!
میثم پری رو دوست داره اگرم باهاش سرد شده به خاطر اُردای زیاده از حد و کم محلیهای پریه که ببخشیدا اونم بواسطهی توصیههای اینیستاگرامی شما برای تو مشت گرفتن شوهر بوده!
مامان آدمها با هم فرق میکنن.
یه دستور العمل شاید برای دو نفر کار کنه اما میتونه واسه یکی جواب عکس بده.
ول کن
بذار خودشون سر نخ زندیگشونو بگیرن دستشون.
میثم جونش واسه پری در میره.
ندیدی اون دفعه پری کمرش گرفته بود چه حالی شد؟”
مامان که از غیضش کم و به ناراحتیش افزوده شده بود، حزین نگاهم کرد و گفت:
چه قشنگ همهی تقصیرا رو انداختی گردن من.
نکنه ازدواج نکردن خودتم تقصیر منه ها؟ پریسا؟
یه دفعه بگو مادر بیدست و پایی هستم که دخترامو دارم بدبخت میکنم. “
+”نه مامان اینو نمیگم.
اما راستشو بگم در مورد خواستگارای من اگه این هم سخت نمیگرفتی شاید منم الان تو خونهی خودم بودم.
همه اونایی که ازدواج کردن از اول که همه چی نداشتن، با هم دست به دست هم دادن زندیگشونو ساختن.”
اشک در چشم مادر جمع شد.
با صدای لرزان گفت:
” پریسا پدرت لحظه خداحافظی شما رو سپرد به من، گفت نذارم آب تو دلتون تکون بخوره.”
دلم به حالش سوخت.
ماشین را نگه داشتم.
بغلش کردم:
“قربونت برم میدونم نیتت خیره و میخوای خوشبخت شیم، اما بذار راه خوشبختیمونو خودمون انتخاب کنیم.
شاید انتخاب ما به نظر تو درست نباشه اما ما هم معیارهای خودمونو داریم.”
مادر نگاهش را به درختان کنار خیابان دوخت و دیگر چیزی نگفت.
نی نوا
۷ اردیبهشت/۴
#ادامه_نویسی
#داستانک
——————–
بندرعباس🌊
بندر عباس غمگینم.
صدای طبل و نیانبانت از یادم رفته.
نوای شاد بندری، لبخند مردمان مهربانت.
هر چه میشنوم صدای انفجار و سوختن است.
صدای ضجه و فریاد است.
تصاویرت هولناکند
دلخراشند
هر چه میبینم دود و آتش است.
بوی مرگ میاید
مرگ لبخند بندریان سختکوش و صبور دریا
بندر عباس دلم گرفته است.
درست مثل هوای تو که گرفته است،
خاکستری است.
پر از درد است، هقهق است.
بندرعباس تسلیت.
سرت سلامت😔
نی نوا
۷ اردیبهشت/۴
——————–
من و خدا
تا چشم کار میکند کار خودش است.
و البته ۹۹ درصد چشم نمیتواند کاری بکند و ببیند و باز هم کار خودش است؛
از سیر تا پیاز دنیا.
جالب است.
همه کارها را تو انجام داده باشی و بعد خودت نباشی.
تازه کارهایت هم همه بینقص و عالی باشند.
آن وقت ما!
با کوچکترین کار آنقدر بالا پایین میپریم تا همه ما را ببینند.
بدانند که آن کار که البته بی نقص هم نیست را ما انجام دادهایم.
ارتباط زیبایی است.
هر چه کارت بیشتر و بینقصتر، نیستی
و هر چه کارت کم و پرنقصتر، هستی، خودش هم زیادی هستی؛
خودشیفته و مغرور.
همین است که زود فراموش می شویم.
و خدا هیچ وقت فراموش نمیشود.
چون کارهایش هست و خودش نیست،
در بند خودنمایی نیست، در بند خلقت و انجام است.
ما بیشتر از آنچه برای آفرینش و خلقت راغب باشیم؛ تلاش کنیم، در هیجان آن منیتی که قرار است دنیا ببیندش،
تحسینش کند، به حالش غبطه بخورد و حتی دندان حسادت به هم بساید، در پوست خود نمیگنجیم.
همین است که خدا همیشه هست.
حافظ چه زیبا این نکته را دریافته:
“همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهلمها”
اینجایش جالب است که هر کاری که ما انجام میدهیم هم کار خداست و ما تنها واسطهایم.
دست، پا، زبان، فکر و احساسمان همه و همه از خداست و چه خندهدار است هر کار کوچکی که میکنیم، یک منِ پرطمطراق تگش میچسبانیم تا جایی گم و گور نشود، کسی شاهکارمان را به نام نزند، شقالقمرمان بیصاحب نماند.
باید تمرین کنیم زیاد من نباشیم؛ ما باشیم، خدا و منی که هست و نیستش از اوست.
نتیجه اینکه هر چه منتر از خدا دورتر!
نی نوا
۸ اردیبهشت /۴
#تاملانه
@neynava_nevesht
———————————
روز دختر مبارک💖✨️
خدا گل را آفرید
که زمین را زیبا کند
و دختر را آفرید تا جهان زیبا شود.
خدا در خلقت او سنگ تمام گذاشته؛
زیبایی گل
آواز دل انگیز بلبل
معصومیت غزال
صبر درخت
نجابت کوه
سخاوت باران
لطافت بال پروانه
گرمای خورشید
درخشش ماه
روشنی آب
زایش زمین
پاکی آسمان
مهر الهی
همه و همه را در دختر باز آفرید.
او قلب تپندهی حیات است، دلیل آفرینش عشق؛
همین است که شاعران غزل غزل برایش شعر سرودهاند و عاشقانه داد از غم فراغش سر دادهاند.
هیچ تلاشی به اندازه بدست آوردن دل این موجود شگفتانگیز برای مرد بینظیر و جذاب نیست.
و چقدر میارزد این همه تلاش برای داشتن این همه زیبایی در کنار خود.
هیچ چیز برای پدر شیرینتر از گفتن “بابایِ” دخترش نیست.
دختر ای لبخند زیبای خدا، روزت مبارک❤️
نی نوا
۹ اردیبهشت/۴
#مناسبتی
◀️————————————-
موشهای زندگی!🐀
موشها رفته بودند اما من دمغ بودم.
انگار چیزی گم کرده باشم.
اگر تا دیروز از خراب کاری، ریخت و پاششان عذاب میکشیدم، امروز برای نبودن همان خرابکاریها ویران بودم.
تصویرشان یک لحظه هم از جلوی چشمانم دور نمیشد.
با رفتنشان شادی و صفای خانه هم رفته بود.
از خودم بدم آمد.
از ادای آدمبزرگهای بیاعصاب درآوَردَنَم.
از داد کشیدن و گلهشکایتم.
خانه آرامشی که میخواستم را داشت اما این بار من آرام نبودم.
در دلم حس پشیمانی و اندوه موج میزد.
اگر تا همین دیروز که بودند پر از طرح برای کشیدن بودم و مجال و حالش نبود حالا با داشتن این همه وقت، خالی از ذوق و طرح بودم.
به فکر فرو رفتم.
مداد را برداشته، شروع به طرح زدن کردم.
با ظاهر شدن هر یک حالم بهتر میشد.
صدایشان را میشنیدم.
تمام تلاشم را کردم تا ریزهکاری چهرهی موشها درست از آب درآید.
کار تمام شد.
حس خوبی داشتم.
بهتر از تمام نقاشیهایی که تا به حال کشیده بودم و به نظر خودم و دیگران عالی بودند.
گوشی را برداشتم.
تماس گرفتم:
“مهین، برات یه سورپریز دارم.”
مهین با تلخی جواب داد:
“نکنه گربه خریدی؟”
لبم را گاز گرفتم:
“اون موضوع رو فراموش کن.
تلگرامتو چک کن.
یه چیزی برات فرستادم.”
با صدای غمگین و آرام، باشهای گفت و خداحافظی کردیم.
از دستم ناراحت بود.
بعد از دقایقی تصویر ارسالی تیک خورد و بعد ایموجیهای پر از قلب ارسال شد.
با ایموجی خنده نوشت:
“چه تابلویی کشیدی، خیلی تابلوئه!
از خودشون قشنگتر درآوردی.
ناقلا اومده بودن اونجا تمام وقت زل زده بودی بهشون؟
راستی موشای شیطونو واسه کلاس تابستونی ثبت نام کردم.
دیگه مزاحمت نمیشن خاله جون.”
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت.
که مهین گفت:
“درکت میکنم آبجی، هنرمندا روح حساسی دارن.
منو ببخش یهو موشامو چند روز انداختم به جونت😉”
گفتم: ” موش نه.
اونا عزیزای دلمن”
نی نوا
۹ اردیبهشت/۴
#ادامه_نویسی
#داستانک
@neynava_nevesht
————————–
ریزهکاریهای مهم
تا حالا پیش آمده از کسی کاری بخواهید و نتیجه آن طور که انتظار داشتید نشده باشد؟
در این صورت واکنشتان چه بوده؟
مثلا فرض کنیم از دوستی خواستهاید مطلبی برایتان تهیه کند و مطلب آن طور که میخواستید کامل و جامع از آب درنیامده.
به احتمال بالای ۵۰ درصد میگویید:
” سلام
(شاید حتی سلام هم یادتان برود)
ببین من اون قسمتی که میخواستم تو فایلی که فرستادی نیست.”
یا حتی گاه پیش میاید که ما درخواستی از فردی داریم و یادمان میرود با مقدمه حرفمان را شروع کنیم و یک راست میرویم سر فحوای مطلبمان.
به نظرتان چرا گاه اینگونه رفتار میکنیم؟
با کمی تحلیل میتوان به این عناوین رسید:
شتابزدگی،
کمالگرایی،
نتیجهگرایی
و تا حدودی منفینگری.
ما در خصوص نتیجهای که باب میلمان نشده، بدون دیدن کل فرآیند، تمرکز خود را به انتظار محقق نشده اختصاص میدهیم.
مثلا با خودمان نمیگوییم که درست است که نتیجه، آنی نیست که میخواهم اما این دلیل نمیشود که کل زحمات فرد نادیده گرفته شود.
در مورد بیان درخواست نیز موضوع به گونهای دیگر نشان از تمرکز ما بر روی منافع خودمان دارد و نه احساس فرد مقابل.
این رفتار نسنجیده یادآور قانون ساندویچ (https://t.me/neynava_nevesht/110) است.
نادیدهگرفتن نانهای زیر و روی موضوع بدمزهای که با نام انتقاد یا درخواست به خورد فرد میدهیم و به احساس و تفکرش گند میزنیم.
مقدمهی خوب، چه در کتاب و چه کلام بسیار مهم است، فرد را برای پذیرش نرم و آماده میکند.
با کمی تأمل، طمأنینه، مثبتاندیشی و قرار دادن خود به جای فرد مقابل، میتوان ارتباط خوب و مسالمتآمیزی برقرار کرد.
مکث و بیان مثبت ابتدایی و انتهایی کلام، از غلظت تلخی کنش یا واکنش به طور محسوسی میکاهد و گارد و بیمیلی فرد را خنثی میکند.
زندگی پر از ریزهکاریهایی است که موفقیتهای بزرگ میافرینند.
نی نوا
۱۰ اردیبهشت/۴
#تاملانه
#توسعه_فردی
——————————
این زندگی دقیقا مال کیست؟
سیر سیر شده بود.
داشت بالا میاورد.
رمقی نداشت.
خسته بود.
تمام سالهای زندگیش در کلمهی تحمل خلاصه شده بود.
تصمیم گرفت کار را تمام کند.
مهم نبود چگونه، مهم تمام شدنش بود.
قبل از رسیدن راهکار به ذهنش، چشمش به قاب عکس رسید.
تصاویر زندهتر از هر روز نگاهش میکردند.
چهرههای خندانی که با تصمیمش قرار بود به اشک و بهت تبدیل شوند.
مستاصل شد.
تمام ارادهاش برای بهترین تصمیم زندگی که تا لحظاتی قبل دلخوشش کرده بود، از دست رفت.
از اندوه و نالهشان، نرفته، دلخون شد.
از تصمیمش باز ماند.
تصمیمی که این همه برایش مصمم بود.
تمام عمر برای عزیزانش زندگی کرده بود و حالا باز هم باید به خاطر آنها ادامه میداد و باز هم تحمل.
این زندگی دقیقا مال چه کسی است که حتی نمیتوان با خیال راحت تمامش کرد؟
نی نوا
۱۱ اردیبهشت/۴
#داستانک
#تاملانه
———————————————
برشهایی از زندگی
ظهر است.
سرفههای مادر همچنان وخیمند.
نه میتواند بخوابد و نه بنشیند.
درازکشیده سرفهها، امانش را بیشتر میبُرَند.
شب نشسته میخوابد تازه اگر سرفهها بگذارند اصلا خوابی در کار باشد!😔
غمگینم.
کاری جز درست کردن دمنوش و در کنارش بودن از دستم بر نمیاید.
با این همه آزردگی و رنج، همچنان با لبخند و مهربانی نگاهم میکند.
چقدر صبورند این مادرها و سعی میکنند مادرانه با چهرهای آرام، از پس همهی مشکلات برآیند که مبادا آبی در دل عزیزانشان تکان بخورد.
خدایا ای که دردت به حکمت است و هزار درمانت به رحمت، بیمارانمان را شفا ده.
🌱
شب است.
لحظهی خواب، یاد درگذشتگان میفتم و چه جالب که فردا پنجشنبه است؛ گویی خاطرمان هم برنامهریزی شده و میداند پنجشنبه بهتر است از رفتگان یادی کرد.
پیش از آنکه چهرهها برایم تداعی شوند، طنین صداها در گوشم میپیچند؛
خنده، حرفها و تکیهکلامشان.
انگار انرژی صدا بیشتر از نور است.
شاید برای همین است که تنها صداست که میماند!
البته این نحوهی تداعی میتواند به دیداری یا شنیداری بودنمان هم ربط داشته باشد.
🌱
صبح است.
داستان قطعی برقها همچنان ادامه دارد.
خوبیش این است که سر وقت میرود.
اینطوری انگار هوشمندانه خودش را توی برنامهی روزانهات جا میکند، بدون اینکه جای دیگران را تنگ کرده باشد.
این سروقت و به موقع بودن، همهجا خوب است، حتی در از دست دادن و مردن.
میتواند یک آرزوی خوب باشد: الهی کاری کن به موقع بمیرم.
درست است که با رفتنش کارهایت مختل میشوند، کلافه میشوی، از زمین و زمان مینالی، اما عادت میکنی، درست مثل تمام چیزهایی که خوب یا بد بهشان عادت کردهای و میکنی.
ساختار آدمی یا بهتر است بگویم جانداران همین است، بالاخره به هر چیز خو میکنند.
نکتهی پیروزمندانهی داستان این است که هر چه سرت گرمتر، عمر سختی کوتاهتر.
مثل مواجههی یخ و آتش است.
تا به خودت بیایی میبینی لحظات سخت، آب شدهاند.
و هستهینکته همین است: غرق کار شدن و از خود بیخود شدن!
همین ۲ ساعت بیبرقی، توفیق اجباری خوبی است برای رها شدن از فضای الکترونیکی صفر و یک.
پرداختن به کارهای نو، یَدی و خیلی چیزهای دیگر که جایشان توی زندگی الکترونیکمان خالی است.
نی نوا
۱۱ اردیبهشت/۴
#لحظهنگاری
@neynava_nevesht
————————————
درِتوالت!
خریدم تمام شد و با تاکسی به خانه برگشتم.
کیسه نایلون در دست یکهو چشمم به درِ نیمه باز توالت افتاد.
دری که همیشه بسته بود!
در خانه به ندرت پیش میامد کسی سراغ از توالت گوشهی حیاط بگیرد.
مگر اینکه دم آمدن، دست به آب یقه را سفت میچسبید و مجالی برای طی پلهها نمیداد.
فکر کردم شاید فرشید آمده.
صدایش کردم.
خبری نبود.
با دلهره به سمت در رفتم.
کمی هلش دادم.
بوی بد و آب روی موزاییکها نشان میداد کسی به تازگی آنجا بوده.
پاهایم چسبید زمین.
یاد خبر دو سه ماه قبل افتادم.
روز روشن خانهی یکی از همشهریها را زده بودند و هر چه طلا داشتند، برداشته، رفته بودند؛
آن هم وسط شهر.
به سرعت دیوار و شیشههای خانه را دید زدم.
پرنده پر نمیزد.
نکند الان تو باشد و در حال دزدی.
حتما کسی بوده که موقع رفتن آمارم را گرفته و فهمیده خانه خالی است با خیال راحت آمده!
رنگ به رو نداشتم.
قلبم تند تند میزد.
زیپ کیف را باز کردم گوشی را بردارم که یادم افتاد دم رفتن شارژ گوشی کم بود و همانجا توی شارژ رهایش کردهام.
خشکم زده بود.
تجسم میکردم که همزمان با انداختن کلید برای باز کردن در پارکینگ، با چهرهی دزد تلاقی کنم.
وای خدا.
نکند همین الان کارش تمام بشود و در را باز کند بیاید حیاط.
من را ببیند چه میشود؟
کامم خشک شده بود.
زبانم چسبیده بود سقف دهانم.
فکرهای ناجور مثل خوره داشتند میخوردَنَم.
لحظه به لحظه بیشتر هول برم میداشت.
نفس نفس میزدم.
عرق کرده بودم.
مستأصل تصمیم گرفتم درِ خانهی همسایه روبرو را بزنم و داستان را بگویم.
خانه بود.
از شدت ترس زبانم میگرفت.
تعارف کرد رفتم بالا.
همانطور که از پنجرهی خانهشان داشتم خانهمان را میپاییدم تا دزد فرار نکند، با ترس و لرز داستان را برایش تعریف کردم.
او هم ترسید:
“والا نمیدونم شمسیخانم.
منم بیرون بودم تازه اومدم.
متوجه چیز مشکوکی نشدم.
میخوای زنگ بزنیم پلیس؟”
با لکنت گفتم بذار زنگ بزنم فرشید.
شماره فرشید را گرفتم:
“فرشید!
فرشید!
خودتو زود برسون خونه.”
-“چی شده شمسی.
کجایی؟
شمارهی کجاست؟”
با تتهپته گفتم:
“خونه همسایه.
فرشید!
دزد،
دزد تو خونست.”
– “چی ؟
دزد؟
یعنی چی؟”
+” تو رو خدا زود بیا دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه.”
زبانم بیشتر گرفت، نتوانستم ادامه دهم.
گوشی را قطع کردم.
مهریخانم همسایهمان برایم شربت بهارنارنج آورد و با اصرار چند قلپ خوردم.
همانطور که چشم از در خانه بر نمیداشتم شروع کردم چپ و راست به خودم بد و بیراه گفتن:
” آخه زن حسابی به خاطر چند تومن سبزی ارزون پا میشن میرن میدون ترهبار؟ رفتی حالا بفرما.”
خوبیش این بود که اداره فرشید نزدیک بود.
از پنجره وقتی ماشینش را دیدم، زود بیرون زدم.
فرشید:
“چی شده شمسی؟
درست حرف بزن ببینم چی شده.”
در حالی که همچنان زبانم میگرفت:
” فرشید.
دزد.
دزد اومده.”
– “از کجا فهمیدی؟”
+”رفته بودم سبزی بگیرم.
اومدم حیاط دیدم، آب حوض چکه میکنه، درِ توالتم بازه.
دری که همیشه بسته بود.”
تا این حرف از دهانم درآمد فرشید پقی زد زیر خنده، با شرم دستی به موهای پشت سرش کشید و گفت:
” وای شمسی.
اداره بودم، شناسناممو لازم داشتم.
زنگ زدم برام بفرستی که دیدم نیستی، گوشیتم مونده خونه.
دیگه مرخصی گرفتم اومدم.
دمِ در بودم که دیدم یه پیرمردی همینطور حیرون داره در خونهها رو یکییکی نگاه میکنه.
گفتم چیزی شده پدر؟
گفت دنبال خونهی پسرم میگردم.
اما نمیدونم کجاست.
گفتم آدرس کجا رو بهتون داده؟
یه تیکه کاغذ از جیبش درآورد و گفت: ایناهاش.
نوشته بود گلگشت۱- کوچه البرز.پ۲
اونطور که پیرمرد میگفت تو راه به رانندهی تاکسی تلفن میکنن و اونم سر گلگشت پیادش میکنه.
گفتم :
پدرجان، کوچه البرز، چند کوچه پایینتره.
پیرمرد که خستگی صورت پرچینشو بیشتر چین داده بود گفت:
وای. پس بازم باید برم.
گفتم: میخواین برسونمتون؟!
با شرمندگی نگام کرد و گفت:
پسرم من جای پدرت، کلیههام اذیتن.
گلاب به روت.
نذاشتم حرفشو تموم کنه، رنگ رخساره خبر میداد از سرّ درون.
گفتم این چه حرفیه.
زود در حیاط رو باز کردم و توالتو نشونش دادم.
انگار دنیا را داده بودند بهش.
بعد اینکه کارش تموم شد، دستاشو همین جا دم حوض شست.
به آدرسی که روی کاغذ نوشته بود رسوندمش.
خودش و پسرش کلی تشکر کردند.
بعد اومدم شناسنامه را فوری برداشتم، برگشتم اداره.
داستانِ در توالت و چکهی آب این بود.
انقدر سرم شلوغ شد که یادم رفت بگم، البته لزومی هم ندیدم بگم.
ما مردا مثل شما زنا تو بحر جزییات نیستیم.
اگر من جای تو بودم عمرا میفهمیدم کسی رفته توالت.
از داستان جنایی که ساخته بودم خندهام گرفت، خوب شد به پلیس زنگ نزدم اما الحق خیلی ترسیدم.
فرشید گفت:
“من زود برم دیگه، امروز دوبار مرخصی گرفتم، خدا رحم کنه.”
+”چیزی نمیشه.
کار خیر کردی.”
نی نوا
#داستانک
—————————
آخرین پیادهروی
صبح زیبا از راه رسید و علارغم شهوت خواب، رخت بیداری تن کرده، بیرون جستم.
مسیر همان مسیر سرسبز همیشگی بود و همراهم خانم همسایه.
بانویی جاافتاده، نزدیک به سن مادر.
باکمالات و شیفته کشف و دانستن، درست شبیه مادر.
برخی اخلاقش کُپ مادر است.
گاه از این همه شباهت حیرت میکنم، همین است که از بودن در کنارش لذت میبرم.
علارغم عشقش به تحصیل به دلیل مخالفت پدر، به چند کلاس نهضت رضایت میدهد اما هیچگاه از خواندن و یادگرفتن دست نمیکشد.
حرفهایش گاه آنچنان ژرف و خردمندانهاند که گویی استادی بزرگ در حال تکلم است.
برای هماهنگی پیامک رد و بدل میکنیم.
هر وقت پیام برایش ارسال نمیکنم از خیر پیاده روی میگذرد.
امروز بعد از چند روز وقفه بالاخره افتادیم روی غلتک اما چند دور بیشتر توی پارک نچرخیده بودیم که گفت درد زانویم شروع شد.
زانوهایش رنجور و کمطاقتند.
معمولا با زانوبند میبندتشان یا روغن کاری میکند تا صدایشان درنیاید اما دردی است که همیشه هست و اینها در حکم ناز و نوازشی کوتاهند.
هر وقت پیادهروی میکند دردشان بیشتر میشود.
مثل قندخنچههای بالای سفره عقد بهم سابیده میشوند ولی آن سابیدن شیرین کجا و این سابیدن تلخ پردرد کجا؟
از دخترش میگوید که دیشب برایش از مضرات پیادهروی بر شمرده.
اینکه بعداز ۳۰ سالگی، پیادهروی سبب تحلیل استخوان میشود.
توصیهاش پرداختن به ورزشهایی است که عضله را تقویت میکند.
قرار است ویدیوی ورزشها را برایش بفرستد.
سردرگم میشوم.
داستان شبیه خوردن شیر است که آخرش هم معلوم نشد خوب است یا بد.
باید بررسی کنم.
این طور که بویش میاید یک پیادهروی هم در گوگل به معیت چت جی پی تی خواهم داشت.
از درد زانویش غمگین میشوم.
چه جالب که همین دیشب نویسندهی پراحساسی از درد و رنجهای جسمانی دیگران که غمگینش میساختند گفته بود و حالا تجربه شد.
همسایه، بانوی فعالی است و ورزش کردن را دوست دارد اما بنیه و وضع جسمانی با علایقش همآواز نیستند.
با حسرت گفت:
آدم که ۶۰ را رد کرد دیگر بدن سرناسازگاری میگذارد و پا به پایش نمیاید.
هر روز یک گوشهاش کج میشود.
گفتم: بیایید برگردیم.
گفت: من همینجا روی نیمکت مینشینم تو چند دور بزن بعد برویم.
چند دور چرخیدم و با هم برگشتیم.
و این آخرین پیاده روی با دوست بزرگ و دوست داشتنیم بود.
امیدوارم زانوهایش خوب خوب شوند و با دلش کمی بیشتر همنوا شوند.
بدن است دیگر رفیق شفیقی که لام تا کام یک عمر صدایش در نمیاید و فکر میکنی حالش گل و بلبل است بعد یکهو هوارش به آسمان میرود و درد و سکوت یک عمر را میگذارد توی کاسهات.
نی نوا
۱۴ اردیبهشت /۴
#یادداشت
——————-
بیقرار بودم.
نگاهم به ساعت گوشی اصابت کرد: ۰۱:۲۳.
آرام شدم!
نی نوا
۱۵ اردیبهشت/۴
#لحظهنگاری
———————————————
دسته گلی برای پرندهای که از قفس پرید!
خبرش مثل توپ صدا کرد.
محمدی، مدیر فروش و جوان برزاندهی شرکت بالاخره ازدواج کرد!
آه از نهاد همهمان(دختران مجرد) برخاست.
پسر معقول، محجوب و بااخلاقی بود و رقابت بر سرش بالا.
نه تور کرد و نه تور شد؛
پرندهای که ناجوانمردانه از قفس پرید.
برای عروسی تنها مقامات عالی رتبه را دعوت گرفت.
البته دعوت هم میکرد من یکی عمرا میرفتم.
به رسم ادب و شادباش برای همهی همکاران و پرسنل، شیرینی دانمارکی پرملاتِ مخصوص فرستاد.
به تلخی خوردم.
حس ورزشکاری را داشتم که سالها برای مسابقهی المپیک تلاش کرده بود و با مصدومیت از رقابت کنار زده شده بود.
البته شاید تلاشهایم آنطور که باید درخور نبود؛
لبخند و تحویلگرفتنهای زیاد و …
همگی با پیامک، ازدواجش را تبریک گفتیم.
با دخترها نشسته بودیم به غیبت که رستمی آبدارچی فضول بخشی از حرفهایمان را شنید.
همیشه همین بود، وسط حرفهای خودمانی انگار مویش را آتش زده باشی، پیدایش میشد.
به احتمال قطع میگذارد کف دستش.
اما عیب ندارد، پرنده دیگر از قفس پریده بود.
بعد از دو هفته برازندهتر از قبل، سرمست از شروع زندگی جدید سر و کلهاش پیدا شد.
به اتفاق همکاران برای عرض تبریکِ حضوری رفتیم.
و ما نیزهم که فکر نکند یکوقت دماغمان از کارش سوخته!
یکیک با لبخند و گشادهرویی از همه تشکر کرد و آرزوی خوشبختی تا اینکه نوبت به من رسید!
یکآن با دیدنم لبخندش ماسید، به تشکر جدی و بیروح اکتفا کرد و نگاهش را دزدید.
تعجب کردم.
یعنی چه؟
این چه طرز برخورد بود.
فکری شدم.
و فکرهایم:
نکند مرا دوست داشته و حالا که ازدواج کرده، با دیدنم عذاب وجدان پیدا کرده!
نکند باید در مقابل عشقش تحرک بیشتری نشان میدادم و ندادم.
نکند رستمی میان آن همه حرف، تنها غیبت مرا به گوشش رسانده؟!
و نکندهایی از این دست…
چند روز گذشت و محمدی با من همچنان سرد بود و من در فکر که چرا.
آن روز اتفاقی داشتم گوشیم را چک میکردم که دیدم خدای من…
پیامهایی پر از ایموجی برای چند مخاطبم ارسال شده.
آن هم چه ایموجیهایی!
بر پیشانیم کوفتم.
یادم افتاد آن روز که برادرم مهمانمان بودند، برادرزادهام گوشیم را گرفت بازی کند و من هم که از رخداد پیشآمده دل و دماغی نداشتم، بدون مقاومت همیشگی گوشی را گذاشتم کف دستش و این پسر شیطان که عشق ایموجی است و چپ و راست همه جا میفرستد، شیرینکاری کرده و …
بعد از پیام تبريک من برای محمدی این ایموجیها ارسال شده بود:
🤪
😡
🦶🏼
💩
😂
آب شدم رفتم زمین.
ای وای محمدی با این ایموجیها دربارهی من چه فکری کرده، تازه به اینها اخبار رستمی را هم بیفزاییم!
چه رسوایی!
تصمیم گرفتم بروم و هر طور شده از دلش درآورم.
با چهرهای گلگون از شرم وارد اتاقش شدم.
” ببخشید آقای محمدی!
من دیشب فهمیدم چه دسته گلی به آب رفته.
برادرزادهی شیطونم گوشیمو برداشته و برای هر کسی تو تلگرام ایموجی فرستاده
و برای شما هم.
واقعا شرمنده شدم.
خیلی ببخشید.
نمیدونم چی بگم.”
محمدی که اخمش با حرفهایم کمکم به گل لبخند باز شد، گفت:
“واقعا؟
والا دروغ چرا.
حرفی نزدم اما شوکه و ناراحت شده بودم.
مِن بعد گوشیتونو ندین دست برادرزادهی شیطونتون.
یا میدین بعد خودتون چک کینن چی کارا کرده.”
خواستم بگم باشه اگه بعضیا بذارن واسه آدم حواس بمونه!
نی نوا
۱۵ اردیبهشت/۴
#داستانک
#کتابنام
@neynava_nevesht
——————–
لاک بنفش 💅
هر وقت برای خرید میرویم سخت از توی لوازمآرایشی جمع میشود.
از دیدن لاک و ماتیکهای رنگبه رنگ همیشه چشمانش میدرخشد.
کمدش پر است اما چشمانش پر نمیشود.
یک روز گفتم ملیحه، چرا این همه هوس خریدن لاک و رژ داری؟
گفت: چون بچگی محروم بودم.
همه رنگ لاک دارد به جز بنفش.
نه اینکه رنگ بنفش را دوست نداشته باشد، به لاک بنفش آلرژی دارد.
یکبار یک پیراهن بنفش مجلسی زیبا چشمش را گرفت.
گفتم قشنگ است برای تو که اسطورهی ست و شیکپوشی هستی با لاکبنفش معرکه میشود اما با این حرف لباس از چشمش افتاد و شروع کرد ایراد گرفتن و آخرش هم نخرید.
نمیدانم راز این لاک بنفش چیست!
🌱
نه اینکه همهاش آرایش کنم و ناخن لاک بزنم و از جلوی آینه کنار نروم، نه خریدن و بیشتر از همه داشتنشان خوشحالم میکند.
به خاطر عقدهی نوجوانی خانهی پدر.
علی مرد خوبی است، گیر نمیدهد حتی وقتی شورش را درمیاورم و دل از لوازم آرایشی نمیکَنَم.
آن روز آن لباس بنفش بدجور به دلم نشست اما لاک بنفش…
هیچوقت جواب درست و حسابی به سوالش ندادهام که چرا لاک بنفش دوست ندارم.
این رازی است که فقط من و بابا میدانیم.
حتی مادر هم نمیداند.
وقتی لاک بنفش میبینم، جای بخیهی شقیقهام درد میگیرد.
صورتم میسوزد.
اما بیشتر از آنها چهرهی وحشتزده و پشیمان آن روز پدر دلم را میسوزاند.
پدر متعصب بود، از آن سرسختها.
در خانهی ما چیزی به نام لاک و ماتیک و لوازم آرایشی از گناهان کبیره بود، حتی مادر هم هیچوقت آرایش نمیکرد.
پری دوستم، لاکهای رنگ به رنگ داشت.
آن روز لاک بنفشش را به مدرسه آورد.
دل توی دلم نبود که زنگ بخورد.
در راه برگشت، توی کوچه، زیر بید مجنون نشستیم و پری شروع کرد به لاک زدن ناخنهایم.
اولین بارم بود.
هم میترسیدم و هم از بوی لاک مدهوش میشدم.
قرار بود تمام که شد و ولعم فروکش، پاکشان کند.
انگشتان یک دستم تمام شده بود و با ذوق و شوق داشتم نگاه و فوتشان میکردم که یکهو سایهای بالای سرمان دیدیم.
وای!
بابا بود!
تا بخواهیم صورت عصبانیش را ببینیم، با صدای وحشتناکی داد زد: شما دارین چه غلطی میکنین؟
طفلک پری لاک از دستش افتاد و به تته پته افتاد.
پدر دستم را چنان گرفت و کشید که کم مانده بود از بازویم در برود.
پری که حال و روز پدر را دید فرار را بر قرار ترجیح داد.
پدر سیلی محکمی به صورتم زد.
انچنان بد که جایش سوخت و از شدت ضربه نقش زمین شدم.
شقیقهام به سنگ پای درخت خورد.
خون فواره زد.
مقنعهی سفیدم سرخ شد.
در بهت بودم.
سرم، صورتم میسوختند.
دستپاچه شد.
یکهو مستی غیض از سرش افتاد و فهمید چه کرده است.
بغلم کرد و به سرعت به درمانگاه رساندم.
شقیقهام را بخیه زدند.
زیاد عمیق نبود.
با سری بخیه زده و لاک نیمهکاره به خانه برگشتیم.
توی راه یک کلمه هم حرف نزد.
سرش را پایین انداخته بود.
پشیمانی و غصه توی صورتش موج میزد.
دلم برایش سوخت.
آن روزها به خاطر وضع کسادی بازار حال و روز خوشی نداشت و با مادر کم دعوا نمیکردند.
با وجود سن کم خیلی میفهمیدم، میدانستم اگر جریان را بگویم قشرق میشود.
به خانه که رسیدیم مادر با دیدن سر بسته و مقنعهی خونین جیغ کشید.
تا بابا بخواهد جریان را تعریف کند، گفتم:
” توی راه موتور سوار پیچید جلویم و زمین خوردم، خوب شد بابا آنجا بود و زود رساندم بیمارستان.
چیزی نیست مادر.”
مادر گفت:
“این لاک نصف و نیمهی دستت چیست؟”
گفتم:
“دوستم زده اما لاکش تمام شد و ناخنهایم نیمهکاره ماند.”
حالا لاک بنفش، بیشتر از آنکه مرا یاد درد و ترس آن روز بیندازد به یاد شرمندگی و غم پنهان بابا میاندازد.
دیدن شرمندگی پدر سخت است آن هم برای دخترش.
نی نوا
۱۶ اردیبهشت/۴
#کتابنام
#داستانک
———————
بُلکَنجَکهای امروزی!
نمیدانم قدیم هم به اندازهی امروز بُلکَنجَک بوده یا نه.
البته منظورم بلکنجک؛ بزاق دهان نیست که قدیم و حالا ندارد و رویم به دیوار همیشه کف خیابان و کوچه بوده و هست.
الان چیزهایی میبینی و میشنوی که همه بلکنجک به معنای دوم است، تازه گوینده با چنان اعتماد به نفس کارشدهای از کشفش که عینش را در چند پیج دیگر قبلتر دیدهای حرف میزند که فکت میفتد آن هم نه از برای آن کشف تکراری که میزان هنرمندانه بازی کردن آن نقش.
در این بین البته هستند ترفندهای گاه هوشمندانهی دندانگیری که حقیقتا به کارت آیند و زندگیت را کمی راحتتر سُر دهند.
اما برویم سراغ آنهایی که مسبب خندهاند و انبساط خاطر و همان بلکنجک:
با این روش ۲۰ روزه عینک را بینداز برود!
اگه میخواهی موهای ریختهات چند لا دربیایند، کاری که میگویم را بکن.
یکی گفته بود با این ترفند موهای سفیدت از ریشه سیاه سیاه میشود:
قهوه و زردچوبهی سوخته را باید با ماست میزدی روی موهایت.
نظرات مخاطبان خودش، بلکنجک کنجدلگشایی بود:
یکی پرسیده بود ماست دیگر برای چه؟
مخاطبی جواب داده بود برای ماست مالی.
آن یکی به طعنه گفته بود انگار با رنگ کردنِ مو بیگانهای، اکسیدان است دیگر و …
اما حقیقتا برخی از این بلکنجکها، دیگر نه خندهساز که محیلانهاند و فرد تنها در پی منافع خویش است و جذب مخاطب؛
ککش نمیگزد از اینکه کسی برود دستور العمل کذاییش را انجام دهد و بلایی سرش بیاید.
باز جای شکرش هست که عقل داریم و همواره به تفکر و تدبر سفارش گشتهایم و عقلانی بودن در سخن هر بزرگ خردمندی مشکور بوده وگرنه بدون جنبش عقل و خرد به هر حرفی میاوییدیم و به جمله امراض و بلایایمان، درد و بلایی بیشتر میافزودیم.
(اویماق به معنای باور در زبان ترکیست.)
پ.ن:
بُلکَنجَک: آنچه دیدنش موجب خنده شود. ( اصطلاحی عامیانه و قدیمی)
محیلانه: حیلهگرانه
نی نوا
۱۶ اردیبهشت/۴
#یادداشت
#تاملانه
#کلمه_بازی
—————————————
به دلتنگی دم غروب قسم!
خوشم!
میدانم
نوایی از عشق
برایم کوک خواهی کرد!
نی نوا
۱۶ اردیبهشت/۴
———————————–
شیرزن
خدابیامرزد همه رفتگانمان را.
چهارشنبه است و آب نطلبیده مراد!
مادربزرگ، خدابیامرز بانوی بزرگی بود.
خردسال بودم که به ندای خدا به لقایش رفت.
خاطرات اندکی از روزهایی که بود یادم مانده.
اما این را خوب در خاطر دارم که وقتی میامد کفشهایش را قایم میکردیم نرود.
تا به آغوش مهربانش مینشستم، کودکانه دست از گردن نرم و لطیفش بر نمیداشتم و او هیچ نمیگفت.
صبور و کم حرف بود و هر حرفش چون درّ و گوهری و نصایحش همه درس زندگی.
خیرخواه و نیکمحضر بود و میان مردم صلح و آشتی میداد.
زنی مصمم و بااراده که میگفت:
این نیست که روزگار مشئوم باشد و برای خوشبختیمان خست به خرج دهد و ما در این میانه بیخبط و خطا باشیم.
اگر من اراده کنم که این استکان را بردارم برداشتهام و گرنه که میماند.
میمانَد و یکهو کسی پایش به آن میگیرد، زمین میخورد یا استکان میشکند، توی پای کسی فرو میرود و …
سرنوشت بشر دست خودش است؛ حالا این وسط پیدا میشود قضا و قدری که دلیل حدوثش در مخیلهمان نگنجد و حکمتی داشته باشد.
جایی که باید و میتوان باید آستین همت بالا زد.
شانس و اقبال در خدمت کسی است که اراده میکند و قدمی پیش میگذارد.
اگر آدم کاری را هم نداند و نتواند، میتواند از بَلَدش یاد بگیرد و جای تساهل و تسامح و تَمَجمُج نیست.
تجربه از دل دریای مُتَمَوِّج روزگار و حوادث است که حلول میکند.
کنار ساحل آرامشِ بیکاری و بیعاری دستت به هیچ درّ و مرجانی نمیرسد، باید دل به دریا زد.
یکی دیگر از اخلاق مَشکورِ مادربزرگ، دلیری بود.
مادر تعریف میکند که در همسایگیشان دو برادر بودند که آبشان توی یک جوب نمیرفت.
یک بار که قرار بود آب به باغ یککدامشان برود، آن یکی شاکی شده بود که آبِ باغت به خانهی من سرازیر میشود و …
صدایشان بالا میرود و بیلها هم.
مادر بزرگ که شیرزنی بوده برای خودش، تا میبیند دعوا بالاگرفته، چادرش را مثل داداش کاییکوی میتیکومون به گردن و کمر بسته میرود وسط گود و با صدایی پرهَیمنه میگوید :
“بس کنید این همه جنگ و دشمنی را.
برادریتان به کنار آخر دو مرد عاقل و بالغید خیر سرتان.
من نمیدانم اگر بیل یکیتان به من بخورد و طوریم شود شکایت میکنم.”
مادربزرگ ارج و قربی برای خودش داشت و کسی روی حرفش حرف نمیزد و برادرها با حرفش بیلشان را غلاف میکنند.
بعدش جالب است که پدربزرگ که به خانه میاید و داستان را میشنود شاکی میشود که زن حسابی اگر میزَدَندَت چه؟
چادر از سرت میفتاد؟
فکرِ جانِ خودت و آبرویمان را نکردی؟
و مادربزرگ که ارادهاش سنگ و دلش پلنگ بود میگوید: آدم تا از دستش بر میاید باید بین مردم آشتی دهد، بالاخره یک بنی بشری باید پا پیش میگذاشت و جدایشان میکرد یا نه؟
اگر دست روی دست میگذاشتیم و از روی غیض و حماقت بلایی سر هم میاوردند، خدا را خوش میامد؟
روحش شاد.
هر بار که به این خاطره فکر میکنم دلم برایش تنگ میشود.
آرزو میکنم بود و در آغوشش میکشیدم.
برایم از گذشتهها میگفت، از خاطراتش.
از خوشی و ناخوشیهای روزگار.
چه داستانهایی که برای گفتن نداشت!
روحش شاد.
نی نوا
پ.ن:
تمجمج: مِنمِنکردن
متموج: موج زننده
مشکور: پسندیده
مشئوم: بدیُمن
۱۷ اردیبهشت/۴
#خاطره
#کلمه_بازی
—————————————
میوهآدمها
طفلی، هیچ از دنیا ندید و رفت.
مادرش از غم، شیر و اشکش هر دو خشکید.
پیری روشندل گفت:
“روزگار آبستن حوادث است و گاه ویار چاقاله آدم میکند.
میوهای که چیده شد دیگر رفته، اشک و ناله برای دست کوتاه خودمان است و طعم نچشیدهی میوه.
میوهی خداداده، یا میرسد و چیده میشود یا نرسیده چیده، اما داستان درخت زندگی و میوههی آدمها تا وقتی باغبان هست، ادامه دارد.
حاصل، دیر یا زود دوباره به شاخه برخواهد گشت.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
هیچ زمستان سرد و طولانی، نتوانسته بهار را از آمدن منصرف کند.
نی نوا
۱۸ اردیبهشت/۴
#تاملانه
—————————-
زندگی بیرحمانه!
هر کس با بسم ا… دلش آرام میشود و من نه، که دلم با کلمهی رحمانش ریش میشود.
زخمم زبان میگشاید.
رحمانی که با آمدن و رفتنش بوی الرحمن آرامشم بلند شد.
– باور کن نمیخواسته اذیتت کند، فقط میخواست بگوید دوستت دارد.
– چرا؟
میتوانست نگوید و با عشق پنهانی روزگار به سر آرد.
مثل خیلی پنهانکاریهایمان.
مثل خیلی چیزهایی که خفهخون میگیریم و نمیگوییم…
به او که مینگرم امید به زندگیم زیر خط فقر است.
اینکه بدانی چه مرگی به جانت افتاده و بیتوجه به صدای تیک تاک لحظات پایان، عشق نهفته در قلبت را فریاد کنی؛
مرگ را فراموش و عشق را به خاطر داشته باشی،
این یعنی تو با حماقت تمام و با تمام وجودِ نیمهجانت به زندگی امیدواری.
خیلی بیشتر از آنهایی که از هر نظر سالم به نظر میرسند و با زندگی گل و بلبل امیدشان میراست.
مرگ!
چگونه میتوانم کلمهای که محبوبم را از من ربوده این طور ساده بیهیچ دنبالهای از زهر کلام یا نفرین بر زبان آرم؟
میدانم که آدم سابق نیستم و هیچ وقت نخواهم بود.
من نخبهی دانشگاه که تمام مدت مونسش دانش بود،
دختر پروفسوری که دانش، بالانشین سفرهاش بود،
دختری که به تمام جوانان حتی اهلدانش و نخبه دانشگاه نه گفته بود؛
من، دختری که دانش را بر احساس ترجیح داده و هیچ روی خوشی به قلبم نشان نداده بودم، چگونه فارغ از دانش و ذرهای نگاه خردمندانه گرفتار عشق شدم؟!
آنهم عشقی چنین بیرحمانه! ناکام.
آه از احساس که وقتی جنبید آن هم چنین عاشقانه، دیگر از دست رفتهای.
حالا تمام آهنگهای عاشقانه، خاطراتش را زنده میکنند.
همهی کلمات، صدایش، نامش همه و همه از گوشهگوشهی زندگیم بیرحمانه سربرمیاورند و کابوسم میشوند.
حالا من ماندهام با اشک و بغضی که باید پنهان کنم؛ با خاطراتی که دل را زخم میکنند و داغش را تازه.
-باور کن نمی خواسته اذیتت بکند.
فقط میخواست بگوید دوست دارد همین.
-کاش میلش به آزار بود.
کاش نامش رحمان نه ظالم بود.
کاش دوست داشتنش، نه عشق که هوس بود.
کاش جرات به خرج نمیداد،
کاش از زندگی ناامید بود،
کاش خورهی مرگ به جانش نمیفتاد،
کاش معجزهای میشد؛
کاش عشق این بار معجزه میکرد.
شاید به خاطر امیدش به معجزهی عشق بود که با آن جامِ شکستهی جان، جان کلام عشق را به قلبم چشاند؟
و چه غمانگیز و سوزناک!
کاشهای لعنتی که هیچکدام رغبتی برای تحقق نشان ندادند که اگر یککدامشان رنگ حقیقت میگرفت، پایان زیبا یا لااقل بهتری برای داستان دردِ بیدرمانم میساختند.
کمِکم میتوانستم فحشش دهم.
نفرینش کنم.
گرفتارش نشوم …
و این گونه معلق نمیماندم بین زمین و آسمان؛
بین زندگی فاصل و مرگ واصل.
که اگر بود یا بد بود اینگونه دست و دلم سرد و زخم نمیماندند.
– باور کن نمیخواسته اذیتت بکند.
فقط میخواست بگوید دوستت دارد همین!
نی نوا
۱۸ اردیبهشت/۴
#ادامه_نویسی
#مونولوگ
———————————-
حسرتها
سکوت زیباست، اما نه سکوت غمچکان از حسرت!؛ سکوتِ پر حسرت گورستان؛
حسرتِ بایدها و نبایدها،
چرا پا پیش نگذاشتم و پا پسنکشیدمها.
حسرتهایی زادهی ترس، منیت، افکارِ نادرست و اهمالکاری.
چه بسا از هنرمند و نویسنده گرفته تا دانشمند و مخترع که بیهیچ دستاوردی، دستشان از دنیا کوتاه شده؛
آنها که به ترس آلوده بودهاند یا فکرِ مسمومِ” استعداد همچون خون باید در رگ جاری باشد” و در این میانه، میدانی برای عرضِ اندام پشتکار و علاقه فراهم نساختهاند.
چه بسا آثار درخشان که به خاطر ترس، اهمالکاری و افکار نادرست، سقط شدهاند و چه بسا آثار مخرب که به غلیان منیت زاده شدهاند.
حسرت، بخش دردآور زندگی است و
خوبزندگی کردن یعنی هنر استفادهی ناب از فرصتها؛
آنجا که باید دست به کار شد و جایی که باید دست نگهداشت.
زندگی هنر حرکت و سکون است، آن هم درست و به جا برای به صفر رساندن احتمال حسرتها.
امیدوارم قطار زندگیمان بیهیچ ایستگاه حسرت، در جادهی خوشبختی همواره روان باشد.
نی نوا
۲۰ اردیبهشت/۴
#تاملانه
————————-
بازی کثیف
بازی درآورده بودم؛
بازی کثیف که تنها یک نفر داشت از آن لذت میبرد و آن منِ نسناس بودم.
هدف خیرم از داستان چه بود و من به کجا رسیده بودم؟
چطور به این حد از خباثت و پلیدی تن داده بودم؟
مارِ هفت خطِ شیطانصفت از کجا در وجودم لولیده و اینطور حلول کرده بود؟
شروع کردم به ارسال پیام؛
با احترام، آرام و قدم به قدم.
رفته رفته پیامها احساسیتر میشد و یکی از یکی دلانگیزتر.
عاقبت آن که میخواستم شد.
وا رفت.
پا داد.
گفتم تا مطمئن نشدهایم بهتر است هم را نببینم چون آن وقت دل میبندیم!
وقتی رفیق کسی باشی هم میتوانی مرهم دردش باشی و هم درد بیدرمانش!
ضرباتت عمیق و دقیقتر میشوند درست مثل نوازشهایت.
رگ خوابش دستم بود.
میدانستم چه میخواهد و چه نه و شدم آن عاشقِ ساخته پاختهی خودش.
اگر ابتدائا این من بودم که برایش غش و ضعف میرفتم حالا او بود که دلتنگم میشد و از ندادن پیام ملول میگشت.
بخشهای مردانهی داستان را با هوشمندی حل و فصل کردم.
تصویر پروفایلم عکس یکی از جوانان خوشتیپ فامیل بود، پسری چشم ابرو مشکی، همان ویژگی که برای همسر آیندهاش آرزو داشت.
روح فامیل بیچاره از استفادهی ابزاریم بیخبر بود.
ویسهایم به کمک هوش مصنوعی نه صدای من که مرد جوانی بود که مشق عشق میدانست.
از پیام و ایموجیهایش میتوانستم بدانم تا چه حد ذوق و شوق دارد.
از اینکه با زرنگی توانسته بودم دلش را بدست آورم، در پوست خود نمیگنجیدم.
در این میانه گاه، پیامهای صوتی پرشورش، وجدانم را میلرزاند، پشیمان میشدم، دلم میسوخت اما وقیحانه همچنان بازی را ادامه میدادم.
نمیتوانستم بگویم ” خب شما در مقابل دوربین مخفی هستید لطفا لبخند بزنید”؛ این منم دوستت و تمام این مدت سرکار بودی عزیزم!
آرام آرام پیش میرفتیم و شعلهی عشق در دلش هر روز برافروختهتر میشد تا آن روز که همهچیز به هم خورد.
گوشی به دست لب پنجره اتاقم نشسته بودم.
هم تایپ میکردم و هم بچههای محله را که داشتند فوتبال بازی میکردند، دید میزدم.
همینطور غرق سرگرمی مبتذلم بودم که یکهو صدای تاراپ شکستن شیشه بلند شد و در حال، سوزش پیشانی و گونه را حس کردم.
شیشه شکست و خردههایش به سر و صورتم پاشید.
خون از رویم روان شد.
گوشی از دستم افتاد.
مادر سرآسیمه به اتاق دوید.
وحشت کرد.
اورژانسی به بیمارستان رساندَنَم.
پیشانی و گونهام به خاطر تَرکِش شیشه بخیه خورد.
شانس بزرگی آوردم که شیشه خوردهها توی چشمم نرفت، وگرنه کور میشدم.
با سر و صورتی پانسمان شده به خانه آمدم.
گوشی به دست مادر افتاده و همه چیز را فهمیده بود.
یک آن سیلی محکمی به صورتم نواخت.
حرفش را تا عمر دارم فراموش نمیکنم:
“تو از کی این همه رذل شدی؟
با دوست صمیمیت چی کار کردی نامرد؟”
حرفی برای گفتن نداشتم.
پشیمان بودم.
حق با او بود و من ناخواسته کمکم به این رذالت خو کرده بودم.
باید داستان را تمام میکردم.
مهسا اصرار به صحبت تلفنی و تصویری داشت.
شروع کردم به بهانه گرفتن،
پاسخ ندادن،
گفتم فکرهایم را کردهام و به این نتیجه رسیدهام که من لایق عشق دختر پاکی چون تو نیستم.
من نمیتوانم خوشبختت کنم.
آنقدر که تو گذشتهی پاک و نجیبانه داشتهای، من تمام حال و حولهایم را کردهام و آن پسر پاک و خوبی که فکر میکنی نیستم.
در حال عبور از خطوط قرمزش بودم تا به یقین برسد که آدم سمی برای این رابطه هستم و موفق شدم.
رفت!
بیآنکه چیزی بگوید.
حتی یک چرای خشک و خالی!
با سکوت و رفتنش، صدای شکستن قلبش درست مثل صدای شکستن شیشه اتاقم به گوشم رسید و به قلبم پاشید.
اواخر خیلی تودار شده بود و حتی از این رابطهی کذایی با منِ مثلا دوست صمیمیش حرفی به میان نیاورد، در حالی که به شدت راغب شنیدنش بودم و لذتِ پلیدانهی دو چندان.
هنرمند خوبی بودم و اگر حرفی میزد میتوانستم چنان خود را شگفتزده نشان دهم که متقاعد شود روحم هم از جریان خبر ندارد.
از مادرش شنیدم که دچار افسردگی شدید شده.
ارتباطش را با همه قطع کرد.
دیگر جواب تلفن و پیامهایم را نمیداد.
من، رفیق صمیمیش او را به وخیمترین حال رسانده بودم.
باور نمیکردم این بازی مسخره را تا اینجا پیش برده بودم که او را به این حال بیندازد.
قصدم این بود که به زندگی امیدوارش کنم.
اعتماد به نفسش بیشتر شود.
حس کند کسی دوستش دارد و لایق دوست داشته شدن است.
اما دقیقا شبیه یک دشمن جانی عمل کرده، او را از زندگی ساقط کرده بودم.
حالا نه میتوانم بگویم که چه گندی به احساس و قلبش زدهام و نه میتوانم مثل قبل دوست یکدلش باشم.
من قداست، صداقت و پاکی رفاقتمان را از کف دادم.
من به او خیانت کردم.
آرزویم این است که به زندگی برگردد و باز هم لبخندهای زیبا و معصومانهاش را ببینم.
گاه فکر میکنم نکند پی به داستان برده باشد!
وای.
نی نوا
۲۱ اردیبهشت/۴
#داستانک
#ادامه_نویسی
@neynava_nevesht
————————————–
۹ تاس 🎲 ۹ واژه🔤
کتاب/ سکوت/ میز/ روح/ ممنوعیت/ اجاق / شانس/ ساعت/ هذیان
🌱
ممنوعیت خواندن +18
روحِ سرگردانِ کتاب، معلق و هذیانزا میچرخید.
تمام ذهن و قلبش به تسخیر درآمده بودند.
اشیا، شی نبودند واژههایی از کتاب بودند که چنگ و دندان برایش تیز میکردند.
سکوت، میز، اجاق گوشهی آشپزخانه، همه و همه در حال سُراندن پایش به سیاهچالههای داستان بودند.
لحظهی خواب، ساعت هجوم بختک بود و تنها شانسی که میرفت، پایان نصفه نیمهی کابوس بود؛
لحظاتی قبل از کشتن و سوزاندن فجیع قهرمان!
🌱
مراقبه
ساعت پشت ممنوعیت شتاب، شانسی برای خودنمایی ویترین نداشت.
ذهنِ همچنان هذیانگو را رها و سکوت را روی اجاقِ انتظار بار گذاشت.
کم کم بوی غذای روح به مشام جان رسید.
میز حضور برای سرو آرامش مهیا بود.
و حالا نوبت دسر بود، تورق شیرین خویشتن.
داستانهایی ناخوانده، نانوشته از خویش خواندن!
نی نوا
—————————–
۹ 🎲 و ۹ واژه
توتِ سیاهِ گناه!
پلهپله از نردبانِ بلوغ بالا جستم و به درختِ هوس رسیدم.
توتِ گناه برچیدم.
رنگِ سیاهِ لغزش از میان انگشتانم فرو ریخت.
وحشت و حیرت به جانم افتاد.
دستِ ولع ، توت را در دهان تجربه نهاد.
لذت زیر دندان شهوت، مزه کرد.
معصومیت خبردار شد.
خیره به چشم محبت و حسرت، نگاهم کرد.
وجدان به علامت ایست به پایم پیچید.
به هدف رهایی و لذتی دیگر، دست تمنا بلند و پای تقلا پیشتر رفت.
لباس به شاخه گرفت.
خونِ توت رویش پاشید.
غرق سیاهی و گیرودار شاخه، نردبان افتاد.
پایم شکست.
مزهی توت ماسید و لباس زیبایم سیاه و پاره گشت و خاطرهای جز درد و سیاهی از توت به جا نماند.
نی نوا
۲۲ اردیبهشت/۴
#کلمه_بازی
————————–
واکنش به سَبکِ دیش ماهواره!
دوستی میگفت، شب داشتیم تلویزیون میدیدیم (مدیونید اگر یک وقت فکر کنید رسانه ملی منظورش بوده) که یکهو صاعقه میزند و همزمان با آن تصویر دود میشود.
اولش گفتیم دور هم بنشینیم فاتحهی ماهواره و تلویزیون را یکجا بخوانیم و بد دهانمان را به خرما شیرین کنیم که بعد گفتیم بهتر است یک سر به پشت بام بزنیم و با چشم خود سوگ حاصله را از نزدیک رویت کرده، نوحه سر دهیم.
رفتیم دیدیم الانبی نیست که، لالهی واژگون است؛ مثل کودکی بغ کرده، صورتش را گرفته کف بام.
گفتیم حتما صاعقهزده کمرش را شکسته یا بادی چیزی ناکآوتش کرده.
زنگ زدیم فروشندهی دیشِ خدابیامرز تا در جریان مصیبت وارده قرار گیرد که خندید و گفت:
“مژدگانی بدهید تا بگویم!”
فکر کردیم منظورش از مژدگانی، سلفیدنِ ماست و پر شدن جیب خودش آن هم با این نقشه که دیش جدید بهتری آمده که نگو و نپرس و… که گفت:
“این دیشها هوشمندند.
به وقت صاعقه، روی خود را به سمت مخالف برمیگردانند تا از آسیب احتمالی ایمن بمانند و بعد دوباره سر جای اول برمیگردند.”
گفتیم: “عجب دیش هوشمند فهمیدهای.”
میبینید چقدر یک دیش هوشمندتر از ما عمل میکند؟!
دقیقا همان کاری را میکند که ما انجام نمیدهیم.
بِرُّو بِرّ زل زدن به صاعقهی مشکلات و جزغاله شدن روح و احساس.
همهمان تجربهاش را داشتهایم وقتی فکر و حواسمان را از مشکل منحرف میکنیم، مشکل مثل قندِ توی آب، حل میشود.
گویی توجه بیش از حد ماست که صاعقهی مشکل را شیر میکند و برقش، فیوزمان را میپراند.
نی نوا
۲۲ اردیبهشت/۴
#تاملانه
————————–
صندلی خیال 🪑
دیگر صندلی بندِ جانش بود.
میدانست چه کند.
زرنگ شده، گرا دستش آمده بود.
به دیوار ناامیدی تکیه نمیداد.
زیر آوار مصیبت جان نمیکَند.
نگاهش در افق محو نمیگردید.
اشک نمیریخت.
کفش رحیل به پا کرده، دست به رکاب میآویخت؛
رکابی که کارِ رنج را میساخت.
تشخیص کرده و مداوا در آن مقرر بود.
پشت زین، جهان به وسعت عرش، فرش روحش میشد.
زمین و آسمانی در کار نبود.
نقطهی پایانی نبود که با تصرفش شادیِ انتظار از دست رود.
هر چه بود بیکرانی بود و نرسیدنها.
مدتها بود که رنج نه رنج که علامت بود؛
نشانی برای نشستن روی صندلی خیال؛
تاختن اسب بیخیالی و گذر از سرزمینِتنگنا به ناکجاآباد فراخ آرزوها.
دیگر صندلی بندِ جانش بود.
نی نوا
۲۳ اردیبهشت/۴
#کلمه_بازی
#داستانک
@neynava_nevesht
—————————-
یادش بخیر
یاد ممنوعیت خوردن قند و قروچقروچهای یواشکی زیر پتو بخیر.
یاد اولین لوبیای کاشته تو گلدون و انتظار بیپایان سحرآمیز شدنش بخیر.
یاد دعوا و زبون برا هم درآوردنای کودکانه بخیر.
یاد راه رفتن با کفشای پاشنهبلند بزرگترا بخیر.
یاد پیتیکو پیتیکوی اسبهای چوبیمون بخیر.
یاد اولین تلویزیون رنگی و ذوق تماشای سیندرلا بخیر.
یاد صفای خونه، وقت خاموشی و چراغ گردسوز و سایههای روی دیوار و گویندهی رادیو بخیر.
یاد تنگنای صدای چیریکچیریک، تموم شدن نفتِ بخاری نفتی درست لحظهی حساس فیلمها بخیر.
یاد خوابای شیرین، بازی و خنده و نامههای دوستانه بخیر.
یادِ زندگی ساده و آروم دیروزها بخیر.
اگر دوست داشتین، شما هم یک یادش بخیری اضافه کنین!
نی نوا
۲۴ اردیبهشت/۴
#آنافورا
#کلمه_بازی
——————————–
آی پرندههای زیبای خوشبختی
نشانی یادتان نرود!
جنب آسمان اندوه؛
زیر ابر اشک؛
کنار ایوان تنهایی؛
پنجرهی تاریک دل!
دیگر سفارش نکنم
تا چراغ دل روشن نشده،
تا خود صبح، جز از امید نخوانید!
نی نوا
ارتباطمون وارونه است!
با بزرگ کردنشون کوچیک میشیم؛
با کوچیک کردنشون بزرگ.
مشکلاتو میگم!
نی نوا
۲۶ اردیبهشت/۴
#گزین_گویه
——————————-
در هر عاشقانه به دنبالت میگردم.
مدرن و کلاسیک، فرقی ندارد؛
هر لباسی به تن کند و به هر زبانی باشد، میشناسمش!
اغلب خماری شیرینش با شور اشک میپرد.
با تمام شدن داستان، او و تو هر دو یکجا تمام میشوید؛
عشق را میگویم.
گاه تا گرفتار رمان عاشقانهی جدید شدن، خیالات برم میدارد، میگویم نکند میلت به عاشقی نه در حقیقت که حتی رمان خاک خوردهی هیچ کتابخانهای نباشد.
اما خود را تسلی میدهم؛ به همان جملات عاشقانهی جامانده از رمانها در ذهنم!
روزی که نیایی و دیگر رمان عاشقانهی نخواندهای باقی نمانده باشد، آتشی خواهم افروخت و برگ به برگ عشقهایی که دل به دلشان دادهام، به پایشان گریستهام، لبخند زدهام را به آتش خواهم کشید تا از خاکسترشان چون سیمرغ، حلول کنی.
تا آنروز میتوانی مردد بمانی!
خیالی نیست!
هنوز رمانهای بسیاری هستند که نخواندمشان؛ به پایشان دلتنگی نکردهام، اشک نریختهام و حتی لبخند نزدهام!
نی نوا
۲۶ اردیبهشت/۴
#تصویر_نویسی
———————————
نامهای که ارسال نشد!
همسن الناز بود؛ خواهرم.
۷ سال از من بزرگتر.
به متانت و زیبایی شهرهی یک فامیل بود.
تازه پشت لبم سبز شده بود که شوهرش دادند.
حیفم آمد که زن مرد بیلیاقتی چون بهرام شد.
مردی که به زندگی کارمندی ساده رضایت داده بود؛ بیآنکه در تمام آن سالها جنمی برای ترفیع از خود نشان دهد.
هیچوقت نتوانستم به چشم برادر ببینمش، یا دختر عمهی بزرگتر.
برایم خاص و دلانگیز بود.
با دیدنش انگار روح تشنهام سیراب میشد.
جانم، جان میگرفت.
دوستش داشتم، زیاد.
نه اینکه هیز و هوسباز باشم یا بی ملاحظه، که حالیم نباشد این علاقه اشتباه است و باعث رسوایی.
میدانستم و میسوختم.
از جمعهای فامیلی گریزان بودم مبادا ببینمش.
دختر شایستهی فامیل علاوه بر جمال، دارای کمالات هم بود.
نخبهی دانشگاهشان بود.
بعد از ازدواج دیگر ادامهی تحصیل نداد.
بهرام در این مقایسه هم یک سر و گردن پایینتر بود.
عروسی خواهرش بود.
دعوت بودیم.
آخرین بار بعد از چند سال جلویِ در تالار دیدیمش.
زیبا بود مثل همیشه و آرایش، ماه تَرَش کرده بود.
قلبم به تاپتاپ افتاد.
تپش شیرینی بود.
نمیخواستم لحظهای چشم از رخ زیبا و چشمان هوشربایش بردارم.
مادر و الناز به سمتش رفتند و من هم به دنبالشان.
گفتم:
“مبارکه
انشالله به پای هم پیر بشن ملان جان!”
هیچ وقت از دهانم در نمیآمد بگویم دختر عمه.
با مهربانیِ خواهرانه نگاهم کرد و گفت:
” انشالله قسمت شما پسر دایی.”
با این حرف، لبخند از لبهایم پرید.
حس کردم به گوشه ای دور از دنیا پرت شدم.
جایی که دیگر نمیتوانستم ببینمش.
آن روز تا تمام شدن مراسم، مدام جلوی چشمم بود. اوقاتم تلخ بود؛ حرفش مثل نیشتر در قلبم فرو رفته بود.
حرفش انقدر داغم کرده بود که فردایش، تصمیم گرفتم برایش نامه بنویسم؛
بهرام بیکفایت را از چشمش بیندازم.
از عشق آتشینش در قلبم بگویم و خودم را هر طور شده توی دلش جا کنم.
نامه را نوشتم اما در آخرین لحظه، تصور واکنشش، منصرفم کرد.
اگر با وجود هر کم و کاستی، عاشق بهرام بود چه؟
اگر توداری نمیکرد و تشت رسواییم از بام میفتاد؟
در هر دو حالت وضع بدتر میشد و شاید دیدنش را برای همیشه از دست میدادم.
چند سال از آن داستان گذشت و من در سالهایی که جوانتر و آسیبپذیرتر بودم هر روز با خیال و عشقش جنگیدم.
سرم را با درس و دانشگاه مشغول کردم و بعد هم ازدواج کردم.
بعد از مدتی آرامش و بیخبری، خبرش مثل توپ صدا کرد.
ملان به بهرام خیانت کرد!
باورکردنی نبود!
این میتوانست در مورد همهی زنان طایفه صدق کند اما ملان، نه!
ولی علارغم بهت همه، حقیقت داشت.
داستان از این قرار بود که ملان تصمیم میگیرد در مقطع دکترا ادامه تحصیل دهد که یکی از اساتید دانشگاه سینهچاک عاشقش میشود و …
گاه به خودم و تب و تاب عاشقی آن روز فکر میکنم؛
اگر برایش نامه مینوشتم…
اگر ازدواج میکردیم …
اگر …
نی نوا
۲۷ اردیبهشت/۴
#داستانک
#ادامه_نویسی
——————————–
درختِ گیلاس🍒
آسانسور کار نمیکرد.
تمام ۵ واحد پله را بدو بالا آمد.
نفس نفس میزد.
-“قراره از اینجا بریم.”
خشکم زد.
یاد قول و قرارمان افتادم!
کنار درخت کوچک گیلاس.
کلی با هم صحبت کردیم.
به هم دست و قول دادیم که هیچوقت از هم جدا نشویم.
گفت هر کس توی زندگیش یک ممنوعه دارد، این هم ممنوعهی ما.
حتی اگر ازدواج کردیم هم باید
روی قولمان بمانیم.
هر روز هم را ببینیم و حرف بزنیم.
دوست نه، خواهر بودیم.
فقط وقت غذا و خواب بود که از هم جدا میافتادیم.
صبح مدرسه کنار هم بودیم و بعدازظهر تا شب، توی حیاطِ مجتمع یا خانهی هم.
در تمام این سه سال دوستی هیچ تلنگری نتوانسته بود بینمان را شکرآب کند و ملایمت و محبتمان را نسبت به هم کم کند.
فکر نمیکردیم عمر قرارمان به سه ماه نکشیده، این اتفاق بیفتد.
با تقلا گفتم:
“خونتون نزدیکه
؟”
با بغض گفت:
“یه شهر فاصله داره.”
بغ کردم، لب و لوچهام آویزان شد، کم مانده بود اشکم درآید که گفت:
“تلفن. تلفن هست، هر روز زنگ میزنیم، صوتی، تصویری حرف میزنیم.
پیام میدییم.”
گفتم:
“نکنه دوستای جدید پیدا کنی، فراموشم کنی!”
-“من هیچوقت فراموشت نمیکنم، اما تو چی؟
هر از گاهی برا اینکه قولمون یاد هر دومون باشه، یه عکس از درخت گیلاس بفرست.”
اسبابکشی کردند و رفتند.
رفتند و تماسها شروع شد.
روزهای اول، همهاش دلتنگی بود.
هر دو گولهگوله ساعتها برای هم اشک میریختیم.
با گذشت روزها، همزمان با رشد درخت گیلاس، تماس و پیامهایمان کم و کمتر شد.
دیگر چند ماه یکبار، حال هم را میپرسیدیم.
مثل قبل خبری از جزئیات دقیق رخدادها یا حتی ذوقمان برای تعریفکردن نبود.
هر دو دوستان جدیدی پیدا کرده بودیم که دستکم با یکیشان صمیمی و ایاقتر بودیم.
به دبیرستان و دانشگاه رفتیم.
درخت گیلاس هم هر سال پربارتر از هر سال گیلاسهایش را آویخت و قد کشید.
هر دو ازدواج کردیم و رفتیم خانهی بخت.
البته نه اینکه خودش بگوید، خبرش را بعدها از دوستی مشترک شنیدم.
سالها گذشت و درخت گیلاس پیر و پیرتر شد.
هر بار که به دیدن پدر و مادر میرفتم، شاخههای بیشتری را مرده و خشک میدیدم.
یک روز دست دخترم را گرفتم آمدم خانهمان که دیدم، اثری از درخت نیست.
کاملا خشک شده بود و از ریشه کنده بودندش.
قرار بود درخت دیگری جایش بکارند؛
درست شبیه دوستی ما که دیگر اثری از آن به جا نمانده بود.
نه درخت و نه عکسی از آن بود تا قول و قرارمان را یادمان بیندازد.
ما حتی شمارهی تماس هم را هم نداشتیم!
نی نوا
۲۷ اردیبهشت/۴
#کلمه_بازی
#داستانک
————————-
ماجرای یک نخدندان کشیِ ساده!
بالاخره ۱ ماه پیش پروژهی ایمپلنت دندانها تمام شد.
چند ماه بود که یک پایمان خانه بود و یک پایمان دندانپزشکی.
جالب است، دو حالت دارد.
دندانپزشکانی که کار مرمت بنای دندانهایم را بر عهده میگیرند یا خیلی خوش اخلاق هستند که آدم دلش نمیاید حتی در دردناک ترین لحظات متلاشی شدن لثه و دندانش یک آخ بگوید مبادا آبی توی دل ظریفشان تکان بخورد یا انقدر بداخلاقند که حتی زیر سهمگینترین ضربات و در حال احتضار، جیکش درنمیاید.
خلاصه که اینبار پزشک خوشاخلاق کاسهی آب بدرقه پشت سرم خالی نکرد.
خوشحال شدم و مترصد یک آیین شکرگزاری درست و حسابی برای شکر پایان دردها.
روزها گذشت که دیروز همینطوری برای باز شدن حوصلهی دندانها و اینکه حرف و حدیثی بینشان نباشد نخ دندان میکشیدم که دیدم وسط دو دندان، بحث جدی شد.
حرفهای دم گوشی پیش آمد.
نخدندان را با کمی خشونت بیرون کشیدم ببینم چه شده که دیدم دلش ریش است.
فهمیدم گفتمان خوبی در جریان نبوده و دندان خاطی نخ دندان را به دندان گرفته.
باری زبان را به عنوان نایب رییس تحقیق و تفحص فرستادم ته توی داستان را درآورد که دیدم روی یک نقطه قفل کرده و مدام اخبار ضد و نقیض مخابره میکند.
رفتم سراغ آینه و بعله حدسم درست بود.
کنج دیوارِ دندانِ مورد بحث فرو ریخته بود.
هاج و واج ماندم.
این ویرانی کی بیخبر رخ داده بود؟
اما به راستی چرا؟
فرو ریختن دیوار این دندان را نمیگویم،
چرا بعد از رفتن به دندانپزشکی دیگر اتفاق نمیفتد که پایت بدون قلم شدن برای همیشه از مطبشان قطع شود؟!
انگار پای ما این طرف، دکتر خندهی برونکایی سر میدهد!
یادتان هست که ؟!
همان خفاش بزرگ کارتون چوبین!
به راستی چرا دوباره برمیگردیم، دوباره و دوبارههای بسیار تا زمانی که هیچ دندانی نتواند از زیر نوازش دکتر قسر در رود.
با کمی تفکر این اتفاق به جز جنبهی ارث که وامصیبتهایی است برای خود، میتواند ۴ علت داشته باشد:
اول
احتمالا دندانها آن طور که فکر میکنیم نادان نیستند و با دیدن صحنههای +ِ … منفیِ سوراخ شدن خواهر برادرهای خود دچار تروما میشوند و به مرور زمان خودخوریشان کار دست ما و خودشان میدهد.
دوم :
این ویرانیهای ثانویه حاصل فعالیتهای مرمتی مذبوحانهی داخلی است؛
مثلا دندانپزشک محترم دارد دندان شمارهی ۵ کف پایین، یا همان فک پایین را که از سینهچاکان پوسیدگی است را جراحی میکند که گوشهی مته به دندان بالا یا کناری میخورد یا انقدر صدا و لرزشِ اتاق دهان به اوج میرسد که دندانهای در خواب که اتفاقا بیماریهای نهفته دارند از خواب بیدار میشوند و …
و حالت سوم را هم که همان اولش گفتم:
دکترها با زرنگی حالا یا لطافت یا خشانت، پشت سرمان آب سر سلامتی میریزند که خودمان با زبان خوش برگردیم.
و پشت سر من هم ریخت!
و حالت چهارم
یادتان میاید توصیهی همه چیست؟
مسواک زدن که معمولا با خمیر دندان صورت میگیرد.
حالا خمیر دندان چه مزهای دارد؟
به شیرینی میزند.
میگویند چه نخورید برای دندانهایتان بد است؟
قند.
این به کنار، تحقیقات و یافتههای جدید نشان از عوارض خمیر دندان به دندان و بدتر از آن اعصاب و سیستم بدن هم دارد.
حالا در این وانفسا، فرو ننشاندن ولع خوردن تهدیگ و تنقلات دندانشکن را هم که بیفزاییم، دندان بیچاره چه کند؟
چارهای جز فرو ریختن و تلاشی برایش میماند؟!
البته آدم نباید خبیث باشد و دندانپزشک را صرفا جاروبرقی پول ببیند.
او هم یک انسان است درست مثل ما.
اگر قرار باشد همهی دندانهایمان مروارید باشند و درخشششان چشم بیننده را بزند، تکلیف نان سفره دندانپزشکان چه میشود.
آدم باید منصف باشد حتی اگر بیمار است.
نی نوا
۲۸ اردیبهشت/۴
#طنز
#یادداشت
————————–
آن روزِ گرمِ تابستان
تابستان بود و هوا تنور.
هوسِ آبتنی کردم.
از خانه زدم بیرون.
رفتم سراغ بچهها.
محمد و رضا و فرهاد.
محمد گفت: “پسر خالهام هم بیاد؟ مهمونمونه.”
گفتیم:” باشه.”
چشمه بیرون محله، کنار درختان چنار بود.
نه خیلی بزرگ که آدم فکر کند توی دشت و جنگل است نه کوچک چون حوض خانه.
کفشها را از پا و لباسها را از تن کَندیم و پریدم توی آب.
وااای.
با خنکی آب روحمان تازه شد.
انگار توی بهشت بودیم.
میخندیدیم و سر به سر هم میگذاشتیم.
دیدیم پسر خاله همچنان نشسته.
گفتیم:” د پسر بپر توی آب.”
سرخ و سفید گفت:
“نه.
شما راحت باشید من همینجا پاهامو توی آب میذارم و مثل شما کیف میکنم.”
و بعد پاچهی شلوارش را داد بالا و پاهایش را کرد توی آب.
فرهاد گفت:
” بچهها این خجالتیه باید راهش انداخت.”
گفتم: “کاریت نباشه فرهاد، ما نمیشناسیمش، شاید اینطوری راحته.
پسر خالهی محمده، بذار خودش بگه.”
محمد گفت: “والا کمی تیتیش مامانیه.
ولش کنین. بخواد میاد دیگه.”
فرهادِ شیطان ولکن نبود.
گفت:” هر طور شده باید بکشمش وسط آب.”
این را گفت و رفت کنارش نشست و گفت: “بچهها من یکم پیش این دوستمون استراحت کنم، بیام.”
غرق خوشی بودیم که یکهو فرهاد داد زد: “عقرب عقرب!”
پسر خاله وحشتزده از جایش جست و گفت:” کو کو؟” که فرهاد گفت:” بابا چیه شَقّ و رَق نشستی اینجا!”
و فورا شلوارش را کشید پایین و گفت:
“زود پیرنتم بِک…”
که یکهو حرفش تمام نشده، پِقی زد زیر خنده.
صحنه شد درست مثل دیدنیهای تلویزیون.
پسر خاله سرخ سرخ شد، فورا شلوارش را کشید بالا و با شرمندگی آمیخته به خشم، چشم به فرهاد دوخت.
فرهاد بین خنده و خجالت معلق ماند،
سرش را انداخت پایین و آمد توی آب پیش ما.
-” خب من از کجا میدونستم زیرپوشش سوراخه!”
نی نوا
۲۸ اردیبهشت/۴
#کلمه_بازی
#داستانک
#طنز
@neynava_nevesht
————————-
ترس، این داستان کوتاه تکراری!
ترس، رمان چندجلدی یا مقالهی فلسفی پیچیدهای نیست.
بیشتر داستان کوتاهی است تکراری؛
در پایان هیچ یک از قسمتها اتفاق خاصی نمیافتد، روایتی است بیهیچ نقطهی اوجی؛ چون اصلا قهرمانی وجود ندارد.
تنها کاری که شخصیت کسالتبار داستان میکند خلق توجیهات رنگارنگ برای روبرو نشدن با ترس است.
آن هم ترسی که ۹۰ درصد موارد مجازی است.
ترسهای طبیعی که خلاف ترسهایی با منشا مجازی هستند و مواجهه با آنها، آسیب جسمی یا روحی در پی دارد، ترسهای منطقی و درستی هستند و فرمان عقل سلیم مبنی بر احتراز کاملا صحیح است اما بسیاری از ترسها که در شاخهی مجازی قرار دارند حاصل خلق افکاری تو در تو هستند.
اقتباسی با وضوح اغراقآمیز از یک تجربهی تلخ که وقوعش را برای ابد محتمل میانگاریم با مقدار متنابهی توهم منفی.
به عنوان نمونه، ترسهای مجازی چون:
ترس از تاریکی
ترس از پله برقی
ترس از رانندگی
ترس از تنهایی
ترس از تنهایی سفر کردن
ترس از ارتفاع
و …
تمام این ترسها به خودی خود ترسناک نیستند؛ تصوری که از رخدادشان میسازیم، هولناک و تنشزا مینمایند.
فکر، تصور و توهم، اینها خوراک ترس هستند.
یعنی چیزهایی که عملا در حقیقت وجود ندارند و توی سرمان وول میخورند و سر از تپش قلبمان در میآورند.
ترس هم مثل هر موجود جاندار بدون داشتن خوراک، شانسی برای ادامهی حیات در حفرههای وجودمان ندارد.
و این یعنی در عین بیذهنی و بیفکری، دست به عمل زدن و خود را در ورطهی ترس افکندن.
ترس در حقیقت نوعی ایمان است.
ایمانی منفی؛ باوری مچالهکننده به این که نمیتوانی، اوضاع بد میشود و خیلی اتفاقهای ناگوار دیگر که همگی حاصل داستانبافی ژانر وحشت ذهنند.
شک، حلال ایمان است، درست مثل آب یا بخار شدن یک تکه یخ که سختی ظاهرش، گمان مایع یا گاز شدنش را سخت میکند.
راه عبور از ایمانِ ترس، شک است و راه شک، عمل کردن.
یعنی بدون اینکه اجازه دهی ذهن همچنان، با صحنههای جنایی داستانش، هول به جانت بیندازد، آنن کتابش را ببندی و بگویی شاید هم هیچ اتفاقی نیفتاد.
امتحانش میکنم.
نی نوا
۲۹ اردیبهشت/۴
#تاملانه
@neynava_nevesht
———————————–
پیکنیکی با طعمِ…
آن روز با دخترها قرار گذاشتیم بزنیم بیرون، پارکی، کوهی، جایی.
معمولا دوسه ماه یکبار بچهها را میانداختیم بغل مردِ خانه و مجردی صفا میکردیم.
اهل غذای بیرون و فست فود نبودیم و هر بار یکی غذا درست میکرد، میاورد.
نوبت من بود.
شب با کیف تمام عدسی بار گذاشتم.
غذای مورد علاقه خودم و پریا.
همینطور که دور دور میکردیم و درنا چشمانش را ریز و درشت میکرد و میگفت اینجا نه، بالاخره به لوکیشن دلخواهش رسیدیم.
زمین سرسبزی بود با چند درخت بادام و چنار و تپهی کوچکی که مشرفش بود.
جای خنک و باصفایی بود.
موکت و بالشت انداختیم، نشستیم.
همینطور که داشتیم بساط چای و تنقلات پیکنیک را میچیدیم، دیدم درنا دارد از توی کولهاش پارچهی سرمهای رنگی میکشد بیرون.
گفتم: “درنا، نمیخواد من سفره آوردم” که درنا گفت: “صبر کن.”
از پارچه، خندهام گرفت.
-“این چیه درنا؟
چقدر کوچیکه، تازه شبیه پرچمه.”
درنا نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: “خب دانشمند پرچمه دیگه.
پرچمه استرالیاست.”
هر ۳ فریز شدیم.
– “خب یعنی چی؟
اینو برای چی آوردی؟”
درنا با خنده شیطنتآمیزی گفت:
“یکم صبر کنین، خودتون میبینین!” و بعد تکه چوب بلندی که کنار درختها افتاده بود را برداشت و پرچم را با بند به آن بست.
پشت تپه، چوب را جوری در زمین فرو کرد که از بالای آن دیده شود.
آنوقت آمد و مدام با دوربین گوشی چک کرد که پرچم جای درستی باشد.
همینطور هاج واج نگاهش میکردیم که گفت:
” بچهها پروژهی رو کمکنیه!
دختر خالم رفته سوئد داره چپ و راست عکس میفرسته، پزشو میده.
میخوام یه چند تا عکس بفرستم بگم بعد برگشتن از ایتالیا یه سر رفتیم استرالیا، زیاد اهل ارسال عکس نیستم اما اینجا خیلی خوش گذشت گفتم شما رو هم سهیم کنم.”
بعد دهانش را کج و معوج کرد و گفت: “والا، رفتی که رفتی چی کاریت کنیم الان؟!
خب حالا بچهها قشنگ به خودتون برسین و مود غربی بگیرین.
شما دوستای استرالیاییم هستین.”
هر سه تایی گفتیم: “بابا ول کن صلوات بفرست.
الان داستان میشه.”
گفت :” زود چند تا عکس میگیرم و خلاص.”
بالاخره راضیمان کرد و با نقشهاش پیش رفتیم و چند تا عکس گرفت.
مهین گفت:” دیوونه، زودتر میگفتی عروسک کوالامو هم میاوردم؛ با اصل مو نمیزنه، اونوقت دقیقا دیگه استرالیا بودیم.”
بعد از کلی ادا اطوار و فیگورهای مختلف و کرکره خنده و دلهرهی اینکه نکند گَشتی کسی برسد، عکسها را با پسزمینهی پرچم استرالیا بر فراز کوه، مثلا! گرفتیم.
بعد از مقداری مزهریزی، بساط مزهی واقعی، نهار را چیدیم.
بچهها گفتند:” نسرین نهار چیه؟”
در حالی که برای بازارگرمی و سرازیر کردن آب لب و لوچهشان، زبان دور لبهایم می گرداندم و سری به ولع تکان میدادم با دَرَرَرَرَنی در قابلمه را برداشتم.
همگی هیجانزده فریاد زدند:” بهبه” و در من سکوتی بزرگ اتفاق افتاد، خشکم زد!
نه خدای من.
غذای ماندهی دیشب بود؛ زرشک پلو با مرغ که مابقی غذای خودم و پریا را هم رویش برگردانده بودم.
آب دهانم را قورت دادم و برای اینکه داستان سه نشود فورا لبخند زدم.
یاد صبح افتادم و پریا که پشت پرده قایم شده بود، درست مثل روزی که عکس توی آلبوم را یواشکی برداشته بود به دوستش در مدرسه نشان دهد.
کار بد میکرد میرفت پشت پرده!
چرا شک نکردم؟!
از سرِ شب همهاش بهانه میگرفت:” منم ببر، عدسی میخوام” ؛
چه قشنگ زهرش را ریخته بود، مانده بودم با آن دستان کوچکش چطور توانسته بود غذاها را عوض کند آنهم بدون اینکه سر و صدایی راه بیندازد.
باید همچنان به لبخند مسخرهام ادامه میدادم. نمیتوانستم واکنششان را پیشبینی کنم اگر راستش را میگفتم.
حق به جانب با سیصد و شصت درجه اختلاف نظر با مغزم گفتم:” میدونستم دوست دارین.”
باری غذا را گرم کردیم و خوردیم و حسابی هم چسبید.
مترصد این بودم که به خانه برگردم و حساب پریا را بگذارم کف دستش.
گردش خوبی شد اما کسی از خوردن غذای ماندهی قاشقزده بو نبرد.
اگر میگفتم با آن وسواسی که داشتند صد درصد لب به غذا نمیزدند.
گردشمان تمام شد و به خانه برگشتیم.
دم در خانه بودم که صدای دینگ پیامک آمد.
پیامک حجاب!
“خدای من توی استرالیا هم دستبردار نیستن!”
نی نوا
۳۰ اردیبهشت/۴
#داستانک
#کلمه_بازی
@neynava_nevesht
———————————–
سوال من 👩🏻
یه هوش مصنوعی چه عوارض و خطراتی میتونه برای کاربر داشته باشه. مثلا هوش مصنوعی مثل تو؟!
جواب هوش مصنوعی🤖
پرسش خیلی خوبی پرسیدی. هوش مصنوعیهایی مثل من که برای گفتگو و تولید محتوا طراحی شدن، معمولاً عوارض جسمی مستقیم ندارن، اما خطرها و عوارض غیرمستقیمی میتونن داشته باشن، بهویژه در نحوه استفاده از اونها. اینجا چند مورد مهم رو میگم:
—
1. اطلاعات نادرست یا گمراهکننده
گاهی ممکنه هوش مصنوعی اطلاعاتی بده که ناقص، نادرست یا قدیمی باشه.
اگر کسی خیلی بهش اعتماد کنه (مثلاً در مورد پزشکی، حقوقی یا سرمایهگذاری)، میتونه به تصمیمهای اشتباه منجر بشه.
2. وابستگی زیاد
بعضی افراد ممکنه در کار، درس یا حتی روابط اجتماعی، زیادی به هوش مصنوعی تکیه کنن.
این وابستگی میتونه تفکر خلاق یا توان تصمیمگیری شخصی رو کمرنگ کنه.
3. حریم خصوصی
اگه کسی اطلاعات حساس یا شخصی وارد کنه، و اون سیستم درست محافظت نشه (بهویژه در اپها یا سایتهای ناشناس)، احتمال سوءاستفاده از دادهها وجود داره.
البته من، بهطور خاص، اطلاعات شخصی کاربران رو ذخیره یا استفاده نمیکنم.
(دروغ چرا، حس میکنم اینو با چشم ستارهدار گفت😏😁)
4. اثر روانی
تعامل زیاد با هوش مصنوعی بهجای انسان ممکنه باعث بشه روابط اجتماعی واقعی کاهش پیدا کنن.
بعضی افراد هم ممکنه احساس تنهایی یا فاصله از واقعیت پیدا کنن اگر زیاد در دنیای دیجیتال بمونن.
5. سوءاستفاده یا فریب
افرادی هستن که از هوش مصنوعی برای ساخت محتوای جعلی (مثلاً عکس، صدا یا ویدیوهای فریبنده) استفاده میکنن.
این باعث میشه اعتماد به واقعیت و اطلاعات کاهش پیدا کنه.
نی نوا
۳۰ اردیبهشت/۴
#تاملانه
————————-
خرشانس به روایتی!
خرشانس است، از آنها که شانس دربهدر بو میکشد و پیدایشان میکند.
قلمبهای که دوزار کار از دستش برنمیاید و به نظرم جانوری است که یا میلنباند یا موقع چرت زدن، بادکنک فینی از حفرهی دماغش باد میشود.
حالا خرشانسیش چیست؟
بیآنکه هیچوقت کتابی در دستش باشد، همهی درسها را پاس میکند.
از همه بدتر ادبیات ۲۰ میشود.
میتوانم به روح بابابزرگ قسم بخورم که لای کتابها را هم باز نمیکند.
دریغ از نمی، لک غذایی، گوشهی تا شده یا حتی یک چروک کوچک.
همیشه برایم سوال بوده و هست که چگونه هیچوقت در هیچ درسی واحد مانده نشده؟!
از جایزههای پی در پی قرعهکشی مدرسه و مناسبتهای مختلف و پیادهروی خانوادگی که فرت و فرت میروبد، بگذریم، لاکردار قلم خوبی دارد.
شاید بگویید خردمند، این که به شانس ربطی ندارد.
اما سفت و سخت در اشتباهید.
مگر شما هیچوقت انشا و امتحان انشا نداشتهاید؟!
درست است که چندان درس مهم و قابل توجهی نیست اما کرمدار است.
در کل اگر شاگرد معمولی یا حتی باهوشی چون من باشید بدون استثنا زنگهای انشا و خصوصا امتحان انشا یکی از لحظات مصیبتبار تحصیلتان بوده.
کافی است سر جلسه نیت کنی قربتن الی ا… که بنویسی، کلمات و ذهنت به سرعت جن و بسما… شوند.
اگر کمی درایت داشته باشی باز میتوانی با چند جمله که اول و وسط و آخرش، موضوع انشا تویش چپاندهای یا جملههای کوتاه ذاغارت مهدکودکی، معلم را مجاب کنی با کمی ترحم و دلسوزی، برای اراجیفی که نوشتهای ۱۰ی زیرسبیلی رد کند.
اما این موجود که نمیدانم چه صدایش کنم، گُر و گُر، برگهی سفید میگیرد و مینویسد!
فکر کنید یعنی حرف زیاد میاورده، برگه کم!
آخر لندهور این همه حرف را از کجا میاوری؟
و با همین چانهی گرم نوشتن مدام تندیس و جایزه است که از انجمنهای مختلف ادبی درو میکند.
یک از داستانکهایش که جایزه برد و به نظرم کاش وجدانش بیدار شود و خودش برود جایزه را پس دهد، این داستان است؛
بادکنکِ قرمز
پسر بادکنکی، باز هم تنها بادکنک قرمز بزرگ را با چشمانی پر از ذوق و شوق داد دست دختر.
کار هر روزه بود.
بادکنک قرمز روزی دختر بود و خندههایش روزی پسر.
یک روز که قلم روزگار داشت، قطره اشکی روی گونهی عشق میکشید، دختر همانطور که روی نیمکت نشسته بود، جوان شیک و پیکی کنارش نشست.
بعد از مدتی، گفتگوی شیرینی در جریان بود و در حین لبخندهایی که نه حواله بادکنکفروش که به جوان هدیه میشد، نخ بادکنک از دست دختر رها شد و بادکنک به آسمانها رفت.
با رفتن بادکنک، کاخ آرزوهای بادکنکفروش نیز فرو ریخت.
بغض راه گلویش را بست.
چند روز از آن اتفاق گذشت.
پسر بادکنکی با چهرهای شکسته، در حالی که بادکنکهای نه سفید و قرمز که سیاهش به جای عطر، بوی سیگار میدادند، به نیمکت خالی خیره مانده بود.
میبینید چه داستان مسخرهای بود؟!
تازه به نظرم با سن کم ۱۲ سالش، خیلی سر و گوشش میجنبد که چنین داستان عاشقانهای نوشته.
من که تا حالا هیچ داستانی ننوشتهام نه اینکه بلد نباشم، دوست ندارم اما اگر هم بنویسم، عاشقانه نخواهد بود.
حتم میدهم یا داورها موقع امتیاز دادن حالشان خوب نبوده یا شرکت کنندگان موقع نوشتن.
اما هدفم از گفتن این ماجرا چه بود؟
معرفی یک خرشانس.
مدیونید اگر یک درصد فکر کنید حسادتی چیزی در کار است.
نی نوا
۳۱ اردیبهشت/۴
#داستانک
آخرین دیدگاهها