در حال ترمز بودم که دیدم همسایه ها یکهو وحشت زده ریختند بیرون و صدای هوارشان بالا رفت.
سرآسیمه پیاده شدم.
پشت ماشین، جایی که همسایه ها جمع شده بودند را نگاه انداختم.
نه باورم نمیشد، امکان ندارد حتمن یک کابوس وحشتناک است!
ترا به خدا، ترا به خدا یکی مرا بیدار کند، بزند توی گوشم و بگوید بیدار شو پسر، همهاش خواب و کابوس بود، خواب و کابوس.
نه حقیقت نداشت…
پس این خون چیست؟
خونی که از زیر چرخهای ماشین راه افتاده بود.
انگار چشمهایم دیگر نمی دید.
از هوش رفتم.
چند دقیقه بعد با آب سردی که روی صورتم پاشیدند به هوش آمدم.
با تقلا گفتم:
من خواب بودم نه؟
خیلی وقته خواب بودم نه؟
و وقتی صدای گریه و شیونها را شنیدم فهمیدم صحنه ای که دیده بودم واقعیت تلخی بود که در کمال ناباوری، باید میپذیرفتمش.
من دو نفر را کشته بودم.
من یک قاتل بودم.
این یک فیلم سینمایی نبود و من هم بازیگر نقش یک قاتل نبودم.
من واقعن دو نفر را کشته بودم.
آینه لعنتی ماشین کج شده بود و من به خیال اینکه مثل همیشه کسی نیست، عقب عقب از گاراژ بیرون زده بودم و …
تصور لحظه مرگشان که مثل تانک دشمن با بی رحمی تمام از رویشان رد شده بودم و ضجه هایشان را نشنیده بودم، وجودم را متلاشی و خون رگهایم را منجمد میکرد.
من هیچ چیزی ندیده بودم!
من هیچ صدایی هم نشنیده بودم، ضبط ماشین هم روشن نبود!
من طی چند ثانیه جان پسر عمههایم را گرفته بودم.
علی 24 ساله و محمد 18 ساله را
پسر عمه هایی که چند شب پیش با هم در حال شوخی و بگو بخند بودیم و خندههایشان زنده و واضح جلوی دیدگانم بود.
من برای همیشه آن لبخندها، آن چشمهای پر از شور زندگی، آن دو قامت رعنایی که عمه به آنها مینازید را زیر خروارها خاک مدفون کرده بودم.
…
عمه در حالی که دیگر رمقی برای گریه نداشت و خیره به کنج اتاق مانده بود، با صدای گرفته بریده بریده گفت: نگذارید مسعود در زندان بماند، نگذارید.
خانواده ای داغدار و پسری عمری در آتش عذاب وجدان؛ داغ و آتشی که هیچ وقت سرد و خاموش نمیشود.
این روایتی بود از اتفاق تلخی که حقیقت داشت.
بعد از شنیدنش مدام از خودم می پرسم حکمت رویدادی با این حجم از تلخی چه بود؟
چرا باید مرگی چنین غمبار توأم با عذاب وجدانی دائمی برای کسی رخ دهد؟
بی اختیار یاد داستان حضرت خضر و حضرت موسی میافتم.
یاد قدرت دعا و آه که میتواند سرنوشتی را عوض کند.
یاد سرنوشتهای بی نهایت در هم گره خورده دنیای انسانی میافتم؛
جهان پیچیدهای با بی نهایت سرنوشت که در هر لحظه در حال انتخاب و یا ردشان هستیم.
یاد حکمت بی انتهای خدا و جهل و حقارت انسان در مقابلش و با خودم می گویم شاید در بیشتر اوقات فقط یک تماشاگر صرف بودن بدون هیچ قضاوتی درستترین کاری است که میتوانیم انجام دهیم:
یاد جمله کتاب می افتم؛
ما با پرداختن به بازی دیگران، از بازی خود باز می مانیم.
9 پاسخ
زهراجان، خیلی خوب نوشتید. اماتلخ!
من هم کاملن با این جمله موافقم که دعا و آه می تونه سرنوشت رو تغییر بده. الهی زندگیتون عاری از هرنوع تلخی باشه.
موفق باشید. 🌼🌼
زنده باشین عزیز
منم براتون آرزوی آراشم و شادی دارم
چه اتفاق عجیبی.
باورنکردنیه از لحاظ حجم دردش.
چطوری میشه از روی دونفر رد شد و متوجه نشد…
خدای من😢
حکمت و بزرگیت روشکر.
آره واقعن خیلی عجیب بود
خدا خودش کمکشون کنه
سلام زهرا جانم، خیلی تلخ و غمانگیز بود.
عمهی بیچاره چطور این مصیبت را تحمل کند. برادرزاده با این اشتباه سهوی چطور وجدان دردش را آرام کند و به زندگی ادامه دهد وای چه ماجرای وحشتناکی.
خیلی فکرم دیروز درگیر این خبر بود مریم جان
واقعن خیلی سخته اصلن ورای تصوره
واقعا باورش سخته.
چقدر شروع خوبی داشت. آدم کنجکاو میشد. و با اینکه مشخص بود تصادفه ولی گفتن اسم پسرعمه آدم رو شوک میکرد. تلخ بود.🥺
ممنون زهرا گلی
خدا خودش کمکشون کنه