درست وقتی که همه چیز خوب و گل و بلبل از تویش پیداست، اتفاق میافتد.
بد شانسی، سختی، گرفتاری، اتفاق بد و یا هر چیزی که حتمن یک نمهاش به گسی، تلخی، درد و رنج میزند.
اینکه هر روز بیدغدغه کارت را انجام دهی، کتابت را بخوانی، نوشته ات را بنویسی و به زندگی لبخند بزنی که زندگی نشد و تازه با رو کردن یک ناخوشی (جسمی، شرایط) بگویی میبینی اصلن انگار به ما خوشی نیامده.
اصلن داستان این نیست، ماجرا این است که ما برای زندگی آمدهایم، تلاش برای زنده بودن و مقصود از زندگی و زنده بودن، نفس کشیدن و خورد و خوراک داشتن نیست، ما از انسانهای اولیه فرسنگها فاصله گرفتهایم (البته متأسفانه با این وضعیت اسفبار اقتصادی گویا در حال نزدیکی به آنها هستیم) و امروز زندگی کردن من و تو یعنی از عهده چالشها برآمدن.
وقتی همه چیز خوب است و تو بی صدا یا بلند بلند غرق در خنده و خوشیهایت هستی ، چالشی آرام آرام در حال خزیدن به درون زندگیت با لباسی نشاندار از یک رخداد تلخ و یا شرایط جدید است و همان چالش قرار است که تو را از خوشی مست کنندهای که دست و پایت را برای رشد کردن بسته، برای لحظاتی کوتاه یا بلند درو کند.
درد دارد، غمگین میشوی، گاه آنقدر تلخ و غیر قابل هضم است که حتی سیلاب اشکت نیز نمی تواند از تلخیش بکاهد، اما این تلخی برای ریشه کردن، برای جوانه زدن دوباره ، برای شکوفا کردن من و تو و در حقیقت زندگی کردن حقیقی لازم است.
نمی خواهم انسان منفی بافی باشم که از نوشته اش بوی عباراتی چون” زیاد خندیدیم خدا بخیر کند” به مشام برسد، اما روایت و اشارهام به تضادها و پاردوکسهای زندگی است که هر دو در کنار هم جریان زندگی و رشد ما را رقم میزنند و ناگزیر وجود دارند و باید باشند، مثل شب و روز و خوشی و ناخوشی.
پس هر وقت خیلی حالمان خوب بود، قبل از اینکه شرایط سخت تحمیل شود، خودمان به استقبال یک دشواری، تلاش بیشتر و شرایط رشد دهنده حرکت کنیم.
با طراحی چالشهای سختتر، با اصلاح و تغییر رفتارهای همیشه یکنواختمان، با عبور از یک ترس و با قرار گرفتن در موقعیتی جدید و هر چیزی که اولش ما را بچزاند، دردمان بگیرد، خسته مان کند ما را تا مرز ناامیدی ببرد اما باعث تحول، رشد و بهترشدنمان بشود، حرکت کنیم.
این ها همان حرکتهای هوشمندانهای است که قبل از اینکه کائنات برایمان چالشی (بزرگ یا کوچک) در نظر بگیرد خودمان داوطلبانه در مسیر چالش قرار بگیریم یا لااقل برای چالشهای ناخواسته آمادهتر شویم.
2 پاسخ
باید اعتراف کنم که بهت حسودیم شد😐 که هر روز داری پست میذاری؛ البته نه حسود تنگ نظرها. خوشحالم. الگوی خوبی شدی برام. که یاد بگیرم ازت.
و اینکه هر بار باز میکنم صفحه ات رو و نینوا رو میبینم کنجکاویم به حد فضولی میرسه.دیدم که تو درباره من ازش صحبت کردی.
و اینکه ببخشید که کامنتم به محتوا مربوط نشد. 😉
زنده باشی سپیده عزیز و مهربونم
همینکه نظر میدی یعنی اینکه اینجا رو پر از انرژی مثبت میکنی عزیز
راستی از نی نوا گفتی این مطلبو دوست داشتی بخون
https://zahrazamanlou.ir/1586/%d9%85%d9%86-%d9%88-%d9%86%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%a7/