خدا گفت برو!

داستانک

یک زن چادری از روبرو می‌آمد.
خیلی شلخته و ژولیده بود،
فقط یک زیر پیراهنی تنش بود.

مضطرب و با وحشت مدام بر می‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد.
صورتش از شدت سرما سرخ شده بود.
چادرش را سفت چسبیده بود، اما گاه باد چادر را به سمتی می‌برد و پاهای عریانش که شلوارک از پوشاندنشان عاجز بود، نمایان می‌کرد.

کنجکاو شدم، به دیوار تکیه داده مسیر حرکتش را دنبال کردم.
به سمت تاکسی‌ها می‌رفت، چیزی درونم گفت به دنبالش برو.
مردد بودم، اما انگشتِ اشاره‌ی نهیبِ درونی به سمت زن بود.

خرید را بی‌خیال شدم و به دنبالش رفتم.
با فاصله به ایستگاه رسیدیم.
روی نیمکت رنگ و رو رفته نارنجی نشست و چادر را روی ساقهای عریانش کشید.
سردش بود، می‌لرزید.
نگران و حیران چشمان زیبایش را به این سو و آن سو می‌غلتاند.

پیشش نشستم.
با لبخند نگاهش کردم تا سر صحبت را باز کنم:

شما هم منتظر تاکسی هستین؟

نگاهم کرد و زود نگاهش را دزدید.

  • نگران به نظر می‌رسین، چیزی شده؟
    می‌تونم کمکتون کنم؟

خودش را جابجا کرد و کمی دورتر شد و به ماشین‌ها چشم دوخت.

از کارش ناراحت شدم، می‌خواستم کمکش کنم اما او همچنان می‌ترسید.

در این حین پسر جوانی که شیطنت از سر و صورتش می‌بارید با هندزفری در گوش سر رسید.
در حالی که آهنگ جلف توی گوشش را تکرار می‌کرد با لبخند معنی‌دار به زن جوان چشم دوخت.

زن شبیه بره‌ای که از گرگ ترسیده باشد، خودش را به من چسباند.

خشکم زد.
نگاهی از سر خشم به پسر انداختم و او هم بی خیال در حالی که همچنان جمله‌های مزخرف آهنگ را تکرار می‌کرد، راهش را کشید و رفت.

دستم را روی دست سرد و لرزانش گذاشتم.

  • نگران نباشین.
    می‌خوایین برین خونتون؟

با چشمان نافذ زیبایی که پر از التماس بود با صدای لرزان گفت:
نه نه. اونجا نه. می‌خوام برم پیش مادرم.

شال دور گردنم را باز کردم.

  • اینو بندازین دور گردنتون، دارین می‌لرزین.
    هوا خیلی سرده و گویی لباس مناسبی تنتون نیست.

حرفم را نشنید:

فرار کردم، فرار
باز زهرماری زده، دیونه شده بود
می‌خواست…

حرفش را خورد، چادر را روی دهانش کشید.
دوباره شالم را به طرفش گرفتم:

باشه باشه، اینو فعلن بندازین دور گردنتون، دارین می‌لرزین.

گریه‌اش گرفت، با هق هق گفت:
می‌ترسم بیاد پیدام کنه، می‌خوام برم پیش مادرم.

  • پول همراهت هست؟

سرش را به نشانه نه تکان داد.

گفتم:
عیب نداره حلش می‌کنیم.

آدرس را پرسیدم.
به طرف تاکسی که نوبتش بود رفتم.
پیرمرد خوش سیمای مهربانی بود:
حاجی، دوستم می‌خواد بره …
کرایه چقدر میشه؟

  • قابلی نداره دخترم، میشه …

کرایه را دادم:
دوستم رو به آدرسی که گفتم ببرین.

پیشش برگشتم:
آدرستو گفتم، برو بشین تو ماشین.

با درماندگی: اما کرایه…

نگذاشتم حرفش را تمام کند:
خدا حساب کرد.

با اشک ترحم‌برانگیزی:
به خدا من گدا نیستم…

اشکهایش را پاک کردم :
کی گفته تو گدایی؟
گفتم که خدا برات حساب کرد.
اگه تو هم جای من بودی همین کار رو می‌کردی.

  • چه جوری پولتونو پس بدم؟

با لبخند:
باید به خدا پس بدی نه به من و یه چیز دیگه، به نظرت چرا من باید اینجا باشم؟

با بهت نگاهم کرد.

  • چون تو از خدا کمک خواستی و اونم بهم گفت بیفتم دنبالتو و کمکت کنم.
    همه‌ی کارا رو خدا کرد.

چشمانش پر اشک شد و بغلم کرد:
ممنونم
خیلی ممنونم.

گفتم:
باشه برو
راننده رو دیگه معطل نکن.

سوار تاکسی شد و برایم دست تکان داد و رفت.

او رفت اما من همچنان روی نیمکت ایستگاه نشسته بودم و به لحظه‌ای فکر می‌کردم که زن از خدا کمک خواسته بود.

به لحظه‌ای فکر می‌کردم که به دلم افتاد بروم دنبالش

به یاد پسر افتادم که با شیطنتش زن را به سمت من هدایت کرد.
آیا او هم به صدای دلش، شیطنت کرده بود؟

به این فکر می‌کردم که می‌توانستم بگویم به من چه و حرف دلم را نشنیده، بروم پیِ خریدم
اما مسلمن کسی دیگری بود که حرف خدا را بشنود و به زن کمک کند.

شوق و شعف زیبایی وجودم را دربرگرفت.

چه الهامات درونی که نمی‌شنویم و توفیقی که می‌تواند دست دهد را از دست می‌دهیم.

۱۷ اسفند ۱۴۰۲
✍️ نی‌نوا

ادامه_نویسی

داستانک

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *