شروع کرد به اُرد دادن.
دوست داشت همیشه رییس باشد یا لااقل اینطور به نظر برسد، به گمانم هر شب خواب می دید به صندلی مدیریت لم داده و از پشت میز پهناورش در حال امر و نهی کارمندان بی عرضه است.
جالب بود که همیشه خدا هم کسی محل هیچ حیوان خزنده یا چرنده ای به فرمایشات نوک دماغیش نمی گذاشت اما با این وجود نمیدانم چگونه بود که هماره بی آنکه ناامید شود مصمم تر از قبل دستورات پرطمطراقش را توی گوش ملت فرو میکرد.
گاه با خود میگفتم این همه اَبَراعتماد به نفس از کجا آمده؟
کاش آدرس بدهد ما هم چند ملاقه پر کنیم بریزییم روی اعتماد به نفس ته دیگ ماسیدهمان، بلکم کمکی به توسعه فردیمان کند و کمی بترقیییم.
مهمان خانه مادر بزرگ بودیم که اول شروع کرد به اُرس و پرس*درباره هر موضوع ربط و بی ربطی و بعد هم تیربار فرمایشات را گشود:
زود باشید باید از پردهها شروع کنین بدین خشک شویی،
این ملافه ها هم باید عوض بشه
فرشا رو هم باید بدین قالیشویی و …
تمامی نداشت چشمهایش از در و دیوار و مبل و دکور بالا پایین می رفت و دستور صادر میشد.
بعد از تمام شدن خرده که چه عرض کنم گنده فرمایشات متعدده، مادر بزرگ گفت: نفیسه جان مادر، زبان به دندان بگیر، بگذار لااقل من هم حرف بزنم.
نفیسه در حالیکه سری به مصر بودن بر فرمایشات خود میجنباند گفت: نن جان، میخواهی چه بگویی:
تمیزه، لازم نکرده، همه کار دارن و از این حرفا دیگه.
نن جان سری به نشانه نه بالا برد و با نُچی درشت گفت: نه عزیزم از هر دری حرف زدی و پرسیدی الا اینکه برا خونه تکونی تصمیمی گرفتم یا نه؟
نفیسه در حالیکه همچنان ابروی راست حق به جانبش همانجا بالا خبردار مانده بود، دست به سینه شد و گفت: پرسیدن نداره، نه
نن جان گفت:
د نده، دیدی نمی دونی.
اتفاقن همه کارا رو از قبل به هر کی که باید سپردم، بچههام دمشون گرم قراره از فردا شروع کنن.
نفیسه که انگار یکهو باد غرورش را غفلتن با نیشتر خالی کرده باشند بغ کرد و با صدای گرفته گفت : وا نن جون خب اینو چرا از اول نگفتی؟
نن جون با لبخند گفت: مگه مجال دادی حرف بزنم مادرجان؟
شایان ذکر است که هیچ یک از این سنگ روی یخ شدن ها بر اُرد دادن و ادای رییس درآوردن قهرمان داستان اثرگذار نبوده و او همچنان در هر محفلی بر اریکه قدرت تکیه داده، دستوراتش را صادر می کند.
مضاف بر اینکه این افراد همانهایی هستند که می توانند از طرف شما حرف بزنند و حتی تصمیم هم بگیرند.
مثلن یک نمونه اش اینکه هر دو اتفاقی مهمان یکی از اقوام بودیم و برایمان میوه و شیرینی آوردند و من هم دروغ چرا دلم ضعف می رفت و خدا خدا می کردم ظرف میوه و شیرینی زودتر سمت من بچرخد تا نصیبی برده باشم که فرد معلوم الحال که از بدشانسی بزرگتر از من بود و حق تقدم داشت گفت :
این پرتقال بزرگه رو برداشتم با هم میخوریم، این شیرینی رو هم نصف می کنیم، من زیاد اهل شیرینی نیستم، مرسی!
یکی نیست بگوید آخر تندیس ریاست، بابا ما هم آدم هستیم، آنهم کاملش نه نصفه نیمه اش. بگذار ما هم از حق انتخابمان بهره مند شویم.
البته که من غرولند کرده و از حق خودم دفاع کردم، اما در جوابم، سری به تاسف تکان دادنش هنوز هم برایم قابل هضم نیست.
به نظرم تنها چیزی که می شود گفت این است که افراد فوق الذکر کلن رییس به دنیا میآیند و کاریش هم نمی شود کرد! خلاص.
* اُرس و پرس: سوال و جواب
4 پاسخ
سلام زهرای زیبای خودم.♥️♥️♥️♥️
زهرا جون من فکر کنم به این آدمها باید گفت: رئیس.
رئیس با مدیر خیلی فرق دارد.
مدیر کسی است که مدیریت بلد است، اوضاع را سر و سامان میدهد با درایت و هوشمندی.
ولی معمولا رئیس مثل اقا بالاسر میماند مثل همین نفیسه خانم.
ممنون مریم عزیزم
به نکته خیلی ظریف و مهمی اشاره کردی
متن و عنوان رو درست کردم
زنده باشی مریم گلی
زهرا زهرا چقدر دلم از دست این ادمها خونه. ما هم داریم ادمهایی که از جانب بقیه تصمیم میگیرن. بخدا از ترس این جور ادمها کنج عزلت گزدیم. مخصوصا اون سر تکون دادنشون
کاملن درکت میکنم
واقعن سخته با این آدما کنار اومدن
همون کنج عزلتت اگه جا داره منم بیام.