چند تکه شعر 5

مدتی بود که سهراب از روی کتابش داشت نگاهم می‌کرد آن‌ هم بدجور و بدون اینکه پلکی بزند.

من هم هر بار به رویم نمی آوردم و در دل در جواب نگاهش می‌گفتم:

باشه میدونم که قراره همه شعرهاتونو بخونم.

درسته یادمه تو اون نشست خیالی این قرار رو گذاشتیم.

قبول دارم خیلی وقته شعر (اگه اسمش شعر باشه) نگفتم.

به خدا میام و …

این بار دیگر این همه برایش مقاله نخواندم و با یک نگاه راستش، کتاب توی دستم بود.

شروع کردم به خواندن و باز هم اوج و حضیض تخیل زیبایش برایم شگفت‌آور بود و بی کرانی این خیال شاهدی بر این ادعا که گویا این فرد بیش از آنکه در دنیای زمینی زندگی کند در ماورا سیر می‌کرده و تکه‌های کوچکی از مشاهدات عینی خود را به رختِ کلمه روی کاغذ پاشیده است.

خواندن را پایان دادم و این جمله ها آغاز شدند:

 

من و هیچ

من بودم و دیگر هیچ

که اندیشه باغ ناگاه سبزم کرد

قلبم چشمه رودی شد

رود در من جاری

و تپش قلبم موسیقی آب

روح عریان فضا

پشت قاب چشمهای پر امید

رخت بهار بر تن کرد

رنگها جوشیدند

رقصیدند

 و دست در دست هم فضا را بوسیدند

رگهایم پر از آواز قناریها شد

و من بی‌وزن

بی وهم

بی زمان

در اقیانوس خیال شناور ماندم

 

 

سنگ

صدای چشمه در گوشم

پرتو خورشید بر پشتم

 زیر نجوای سرد باد

چشمم به آسمان‌ها بود

 

چشمه خشکید

موسیقی محو و

خورشید داغ شد و باد عاصی‌تر

و من همچنان پا برجا

بی هیچ خیال و رویایی در سر

 

ناگاه نهیبی سخت مرا

از بی خیالی

از سکوت

تنهایی

بیرون کرد

نهیبی زاده یک رویای رنگ به رنگ

یا شاید اندیشه‌ای وهم آلود

و من در نقطه دیگری از سکوت

چشمم به آسمان

گوشم همچنان پر از نجوای سرد باد

گُرده ام زیر تیغ داغ یک خورشید

مانده ام پا برجا

به امید نهیب تازه‌ای

به پای یک رهگذر در دوردست‌ها

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

    1. با این تعریف بسی دل‌گرم شدم عزیزم
      آخه شعرای اون طرف هی داشتند غرولند می‌کردن که بابا جمع کن اینا چیه میگی😁

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *