امروز میخواهم بدون طرح و الگویی، بیهیچ ایدهای برای رسیدن به یک نتیجه، فقط بنویسم، از هر چیزی که به ذهنم میرسد و مثل زنگ فنی حرفهای دوران مدرسه یک شال ساده ببافم با کاموایی از کلمات و میلهایی از انگشتان.
یکی از زیر یکی از رو.
چه کسی گفته که حتمن باید نوشته به یک نتیجه ختم بشود.
خود نوشتن یک نتیجه است، زایش فکر و احساس در رخت کلمه، کار کوچکی نیست.
اینکه بعضی وقتها معنا مریض و ناقص الخلقه به دنیا میآید، امری طبیعی است و در هر تولدی میتواند اتفاق بیفتد اما تفاوت یک نوشته نارس با یک طفل ۷ ماهه یا معلول این است که با کمی تأمل و دستورزی میتوان خیلی زود به مرحله رشد و بالندگی رسید.
سرصبحی در تولد دوباره برای زندگی، لحاف را ورق زدم و در واقع خود را برای یک روز جدید ورق زدم.
حتمن ورق زدن برای شما هم لذت بخش است، خصوصن کتابی نو با بوی کاغذی روح افزا.
گفتم کتاب و ورق زدن، یاد کتاب زندگی افتادم که هر روز در حال نوشتنش هستیم.
گاه نویسنده قهاری میشویم که به زیبایی تمام قلم میزند و گاه در حد یک محصل ابتدایی تنبل، کج و کوله و بی معنا.
زندگی، کلمه دمِدستی اما پرمعنایی که کسی قدرش را میداند و نعمت میشماردش که گرفتار بیماری صعب العبوری (عبور بر علاج خوشتر آمد مرا) باشد و یا محکوم به اعدام و حبس ابدی که با اعمال نادرست خط پایان زندگی را چندین سال جلوتر کشیده.
گفتم نعمت، یکی از نعماتی که هر روز باید برایش شکرگزار باشم پنجره اتاقم است که راهی به آسمان دارد.
آسمان را نگاه میکنم، امروز پر رنگ تر از همیشه است، احتمالن فرشته ها نو نوارش کردهاند و یا دیشب دوش گرفته است.
اولین منظره اتاق بعد از بیداری که به چشمم میخورد میز کارم است، چند روزی است که آشفته است و کتابها شبیه موج مکزیکی یک وری افتاده و دیگر برنگشتهاند.
گفتم موج و به احتمال ۹۹ درصد یاد دریا افتادید، اما من یاد رادیو افتادم.
موجهای کوتاه و بلندش.
یاد ایام کودکی، خصوصن وقتی شب، برقها میرفتند.
امواج رادیو روی صدای اسرائیل و آمریکا تنظیم بود تا ببینیم دشمنان باز چه پشت سرمان میگویند؟
صدای منشهامیر با همان طنین و صدای گوینده خانمی که گویی با لبهای غنچه از اول تا آخر خبر میخواند، هنوز به همان وضوح یادم مانده.
از رفتن برق گفتم و یاد چراغ گردسوز افتادم، وقتی برق میرفت من خوشحال میشدم.
شاید به نظر خندهدار بیاد اما من به خاطر سایههایی که روی دیوار میافتاد و همینطور جمع شدن کل خانواده دور چراغ، آن لحظات را دوست داشتم.
از دورهمی گفتم و یاد ایام کرونا افتادم که ناچار بودیم از هم فرار کنیم.
کرونا، بیماری که آن اوایل مثل جارو برقی افتاد به جان همه و هر روز خدا هر لحظه پرچم انا لله برای کسی بالا میرفت.
گفتم خدا و یادم افتاد که دیگر باید خداحافظی کنم تا به پست امروز برسم.
ادامه بافت شال نوشته بماند برای وقتی دیگر.
4 پاسخ
شال بافته شما رو خیلی دوست داشتم. من از اون روزا اوشین رو خوب یادمه و اینکه یه بار رفتم بالای دراور تا کانال رو عوض کنم که تلوزیون کم مونده بود بیفته رو سرم که مامانم به موقع رسید و هر دو مون رو نجات داد
رادیوی ما فقط روی اهنگ هندی تنظیم بود
چه جالب لیلون
اوشین
چقدر من غصم میشد با اون
چرا هندی؟
یاد پنجره اتاق مشترکم با خواهر افتادم. وقتی از پنجره بیرون رو نگاه میکردم یا آسمون آبی رو میدم یا شب پر ستاره رو. الان قدرش رو بیشتر میدونم.
آره عهدیه هر روز وقتی بیرون رو نگاه میکنم به خاطرش خدا رو شکر میکنم