گفتم:
حاجی ترکیباتش چی هست حالا؟
در حالیکه دستش هم مثل چانهاش در حال لرزیدن بود بسته را پشت و رو کرد و از بالای عینک رنگ پریده، چشمهایش را ریز کرد و گفت ۷گیاه:
ختمی، سدر، مورد، حنای بیرنگ، رازیانه و …
بقیه یادش نیامد و در حالی که بسته را با دست لرزانش همچنان نگهداشته بود، چشم به قفسهها دوخت تا یادش بیفتد، اما یادش نیامد.
گفتم : باشه حاجی.
پس مطمئنه دیگه؟
گفت: آره مشتریا میبرن.
گفتم،: حاجی قراره جمع کنین مغازه رو؟
گفت : نه چطور؟
گفتم : بالای قفسه چسبوندین که مغازه با همه اقلام به فروش می رسد.
خندید و گفت : این مامورای بهداشت میان گاه گیر میدن که نمیدونم این برچسب نداره، این چی نداره، اینو نوشتیم هر وقت اومدن چیزی گفتن بگیم آقا ما گذاشتیم واسه فروش و …
گفتم: اما حاجی اگه روی این بستهها برچسب بچسبونین و مخلفاتشو بنویسین خوب میشه، مشتری نمیپرسه.
با لبخند از بالای عینک نگاهم کرد و گفت: نکنه مامور بهداشتی؟
گفتم: نه حاجی یه مشتریم که میخواد جنس خوب ببره، در ثانی اگرم باشم که شما قراره مغازه رو جمع کنین دیگه.
در حالی که کمی به سرخی گراییده بود، با لبخند گفت: باید به نوه ام بگم همه رو برچسبدار کنه.
7 پاسخ
گاه با یه راهحل ساده مشکلات حل میشه.
آفرین دقیقن
نمیدونم واقعی بود یا از تخیل شما نشئت گرفته بود . اما خیلی عالی بود.
بخش تابلو واقعی بود و ادامه تخیلی
ممنونم بزرگوار
حالا مامور بهداشت بود یا نه؟
نه در واقع با این جمله دو تا هدف داشتم، از کجا به من اطمینان کرد و اون حرفها رو زد و دوم اینکه واقعن مامورین بهداشت حق داشتن
تو این گفتگو باهوشی موج میزد. خیلی کیف کردم😅👌