چشمانش دو دو می زدند.
دوست داشت بنویسد اما پلکها تصاویر را تکهتکه تحویلش میدادند.
خمیازههای پشت سر هم آنچنان صورتش را کش میآوردند که چند دققیه طول میکشید تا سلولهای پوستش هر کدام به جای خودشان برگردند.
چرا دیاکسید کربن خونش این همه بالا رفته بود؟
آیا ششها وظایفشان را به خوبی انجام نمیدادند؟
آیا هوای اتاق اکسیژن کافی نداشت؟
آیا قلبش نای کار کردن نداشت؟
نه همه اینها ظاهر داستان بودند.
او انگیزه و ایدهای برای نوشتن نداشت و نداشتن هر دوی اینها همزمان، یعنی بخواهی در زمستان با دست خالی باغچهای را بیل بزنی.
احساس میکرد ذهنش به قول شاهرخ مسکوب پر از خالی است.
مدتی بود که خود را در مواجهه با موضوع جدید و یا تاملی نو قرار نداده بود.
نه لای کتابی را باز کرده بود و نه تغییری در روتین زندگیش رخ داده بود.
معمولن هم روال عادی روزانه درس تازهای در چنته ندارد مگر اینکه فرد با کمی تلاش، خود کشف و تأملی خلق کند.
که این دومین اتفاق که نیازمند تلاش بود، وقتی پای کسالت روح در میان باشد، انتطار تحققش نمیرود.
اما بعد از این همه نوشتن و داد از نوشتن سر دادن رسیدن به این نقطه ابتدایی به نظر مایوس کننده میامد اما یک چیز واضح و مبرهن بود، نوشتن جز با نوشتن اتفاق نمی افتد.
پس چاره کار این بود که حتی با دستانی بی رمق به کَندن ادامه دهد و با نوشتن حتی عراجیف افکار دم دستی همیشه حاضر را از لانه ذهن بیرون بکشد تا افکار نو و ژرف نهفته کم کم پیدایشان شود؛ افکار دم دستی که بیشتر اوقات در حال جولان بودند.
افکاری مثل:
کی حالا حوصلهشو داره.
بعدن سر فرصت انجام میدم.
اووو اون کار خیلی طول میکشه.
واقعن قراره با این همه کار چه اتفاقی بیفته؟
این همه کار تهش فقط خسته شدنه.
این کار رو همیشه باید اینجوری انجام بدم.
وقتی همه میگن یعنی درسته و …
و در نهایت رسیدن به این افکار:
من میتونم
قبلن هم تونستم
انجامش میدم
شروع میکنم تا اتفاق بیفته
راه دیگهای هم برای انجام این کار هست
دیگه میشه چطور درباره این موضوع فکر کرد؟
زاویه دیدم رو اگه عوض کنم نظرم اون موقع چی میتونه باشه
و …
2 پاسخ
برای منم اتفاق میفته که نخ حس و حال نوشتن رو دارم و نه موضوعی برای نوشتن. احیای میکنم ذهنم مثل کویر خشک شدهو
چه خوب گفتی
عین کویر خشک واقعن همینه