شروع و پایان یک چالش

امروز ۶ خرداد بود.

مصادف با روزی که رخت کارمندی به تن کردم و راهی دنیای کار شدم.

مزه درس و دانشگاه همه از سرم پریده بود.

با پدر برای مصاحبه راهی شدیم و از شب قبل رختشور خانه دل و روده کارشان را شروع کرده بودند.

هیچ شناخت و آشنایی قبلی با دنیای جدید نداشتم.

شروع یک چالش بدون داشتن هیچ تجربه مشابهی حتی.

دروغ چرا مدیر اداری محل کار با پدرم آشنا بودند و به دلیل نیاز شرکت به نیروی اداری، سخت گیری و رقابتی در کار نبود و به یک مصاحبه ساده و دوره آزمایشی یک ماهه اکتفا شد.

بعد از چند سوال درباره رشته تحصیلی و میزان مهارت کاربری سیستم، با یک نامه که در پاکتی گذاشتند و دست خودم دادند راهی کارگزینی شدم و پا به اتاق کارم گذاشتم.

از خاطرات روزهای اول، تلاشم در فراگیری سریع کارها بود و دقتم در رفتار و گفتار سنجیده که حالا که فکرش را می‌کنم دلم برای خودم می سوزد که آن همه محتاط بودم.

حیاط شبیهِ بهشتِ محل کارم یکی از بهترین خاطرات آن دوران بود.

فکرش را بکنید صبح به صبح این نعمت برایتان محیا باشد که چشمتان به دیدن انواع گلهای رنگارنگ و درختان و مناظر روح افزا روشن شود.
عطر گلها مشامتان را قلقلک دهد و حجم وسیعی از اکسیژن روانه ریه هایتان شود.

به نظرم حتی بدعنق‌ترین آدمها هم در مواجهه با منظره‌ای چنین زیبا سگرمه‌هایشان باز می‌شود و بی اختیار لبشان برای یک لبخند حتی کوچک در می‌رود مگر اینکه غضب شدید تمام حواسشان را پلمپ کرده باشد و پرده خاکستری روی ادراکشان از زیبایی کشیده باشد.

دومین موضوع به یادماندنی از محل کارم که باعث غبطه همکاران بود، در و پنجره مشرف به این حیاط بهشتی، اتاق کارم بود که در بهار، تابستان و پاییز نعمت بی بدیلی بود و در زمستان سبب ساز سردی اتاق.

یاد آخرین روزهای اشتغال می‌افتم که همکاران باور نداشتند که همکار ریز نقششان که با انرژی فزاینده‌ای مشغول به کار بود و قریب به ۱۰ سال شاهد تکاپوییش بودند اینچنین راه خانه در پیش گرفته باشد.

از خاطرات همیشه یادگار آخرین روزها چهره غمگین و اشک آلود همکارانم بود که در کنار غم دلتنگی، حس زیبایی از شکر گزاری برایم داشت که به لطف خدا همکار خوبی بوده‌ام که رفتنش حادثه‌ای ناگوار است نه گوارا.

وقتی به حسم در شروع کار و احساسم در زمان ترک کار فکر می کنم نکته جالب و زیبا دگردیسی افکار است.

پرواضح است که غول سازی از یک موضوع ناشناخته کار همیشگی ذهنمان است که باعث می‌شود در مواجهه اول، میزان قابل توجهی از ترس و اضطراب را تجربه کنیم اما در گذر زمان و روشن شدن ابعاد کار، از خرج آن همه احساس و تفکرات مبالغه آمیز دلهره آور خنده مان می گیرد.

امروز که آن خاطرات را جسته گریخته در ذهنم مرور می‌کنم حس رضایتمندی از یک تجربه و پشت سر گذاشتن یک چالش بزرگ در خود حس می‌کنم، چالشی با لحظات تلخ و شیرین،درس و تجربه.

با یادآوری احساس تشویش اولیه شروع کار، درسی که فرا می‌گیرم این است که یادم باشد در هر چالش جدید پیش‌رو زیادی نترسم و نگذارم ذهنم پیاز داغ داستان را زیاد کند.
نگذارم هر چیز ناشناخته‌ای را باد کرده تحویلم دهد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. یعنی از کارت استعفا دادی، نکنه تو آموزش و پرورش قبول شدی. اگه اینطوره که خیلی بهت تبریک میگم. تو معلم فوق العاده‌ای میشی

    1. اره لیلون از کار استعفا دادم اواخر سال 97 لود
      نه عزیزم هنوز نتایج رو ندادن
      ممنون باجی جان
      اتفاقن امروز هم یکی از معلمام تشویقم میکرد که برم مدارس غیر انتفاعی و درخواست بدم
      معلمی شغلی که من از بچگی دوسش داشتم …
      به امید خدا ببینیم چی میشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *