ساعت ۰۶:۳۰ صبح
پارک:
دور تا دور حوض بزرگ وسط پارک با دوستم در حال پیادهروی بودیم.
نسیم سرد لطیفی در جریان بود.
درختان سبز سبز بود و آسمان آبی پر از ابرهایی به سپیدی برف.
آن طرف پارک جوانی بودبا صورتی خواب آلوده با پیراهنی آبی رنگ با چند تکه چوب خشک در دست که با نگاهش همچنان به دنبال شاخه خشکیده میگشت.
فکر خوبی بود چای گرم در این هوای سردِ ملس صبحگاهی خیلی می چسبید.
کمی بعد بوی دود هم بلند شد.
دقایقی طول کشید تا دایره دورمان کامل شد و دوباره چشممان به جوان افتاد.
این بار پایین نیمکت زانوزده، سرش توی دودی بود که به راه انداخته بود.
انگار با یک بیل بزرگ کلی خاکِ غم توی دلم ریختند، قلبم سنگین شد.
در این ساعت از صبح که زیبایی از زمین و آسمان میبارید او باید در حال دویدن و پیادهروی بود و جوانی و چابکی خود را به نمایش می گذاشت اما ترجیح او بلعیدن پر ولع دود افیونی بود که گویی مسکن دردهایش بود.
افیونی که قرار بود او را تا آسمان هفتم پرواز دهد.
افیونی که در ازای کیف کوک، جان و روحش را به آرامی به تاراج می برد.
حالا دیگر این روزها به وقت پیادهروی چشمم بیاختیار زیر نیمکتها روی زمین به دنبال خاکستر می گردد.
تا دیروز آنچه بیشتر توجهم را جلب میکرد انبوه لاشه ته سیگاریهای پای نیمکتها بود که تصویری از مردم خاکستری را نشانم می داد که به جای نفس کشیدن، سیگار میکشند و امروز خاکستر یاس هم به این مجموعه غم انگیز اضافه شد.
حالا دیگر هر خاکستر، پسر جوان آبی پوشی است که صورت خواب آلودش را دود گرفته و او به دود شدن خودش پشت این خماری و مستی لبخند میزند.
2 پاسخ
چه صحنه ناراحت کنندهای. چند سال پیش به مولوی رفتم. کنار خیابانها و داخل جوی آب پر از جوانان معتاد بود. دیگه هیچ وقت رغبت نکردم به مولوی برم.
آره عهدیه حک شده تو ذهنم
خدا خودش کمک کنه