زندگی و گاه و ناگاه هایش

دایی جان

خیلی سخت است که آدم پر جنب و جوشی باشی اما…

وقتی تند راه می‌روم بی اختیار یاد مرحوم دایی جان می‌افتم.

خدابیامرز آنقدر تند راه می‌رفت که کسی به گرد پایش نمی‌رسید.

همه باید به دنبالش می دویدیم تا می‌توانستیم همپایش شویم.

یک روز زد و مريضی یقه‌اش را چسبید و دیگر ول نکرد.

مردی که روزگاری به بادپایی شهرت داشت حالا به زور واکر می‌توانست قدم از قدم بردارد.

خیلی غم انگیز است که عمری مردم دنبالت باشند تا به پایت برسند و حالا یک راه رفتن ساده مثل دیگران بشود آرزوی محالت.

 

آرزوی خاکستری

: تمام جهیزیه‌اش را از خارج می‌خرم.

حتی کوچکترین خِرت و پِرت‌هایش را.

نمی‌گذارم آب توی دل دخترم تکان بخورد.

عروسیش را آنقدر مجلل می‌گیرم که توی تهران سر زبانها بیفتد.

چه آرزوهایی که برای یگانه دخترش نداشت اما سرطان مثل بختک به جانش افتاد و هر روز بیشتر توی وجودش ریشه کرد و یک روز همه آن آرزوهای شیرین طعمه باد خزان شد.

عروسی دخترش در ساده‌ترین شکل ممکن و به دست غریبه‌ها به پا شد.

 

زیبایی پر پر شده

دوست داشت همیشه زیبا به نظر برسد، آنقدر زیبا که همه با انگشت نشانش دهند و هزار تا مزاحم بیفتند دنبالش و او هم ککش برای هیچکدام نگزد.

جواب رد به سینه صدها خواستگار بیچاره بزند و دست آخر شاهزاده داستان از راه رسیده، سوار اسب سفیدش بکند و با هم به دور‌دست‌ رویاهای شیرین سفر کنند.

اما حالا دیگر از آن چهره زیبای دل‌فریب، تصویری در دست نبود، هر چه بود خرابه‌ خاکستر نشانی بود که کام آتش حسد را شیرین کرده بود.

 

جوان ناکام

: می روم کار می‌کنم و خرج خانه و مادر را در می‌آورم.

خودم می‌برمش دکتر، عملش کنند خوب شود.

باید پولهایم را جمع کنم.

کاری می‌کنم همیشه بخندد.

کاری می‌کنم باعث افتخارش باشم.

و حالا همان مادر بر مزار پسری با کوله باری از آرزوها سیلاشک می‌بارد و برای همیشه خنده را از یاد می‌برد.

پسر ناکام جوان‌مرگی که روزگار گویی تاب آن همه غیرت و همتش را نداشت.

 

تولدی غمبار

بعد از سال‌ها دعا و نذر و نیاز، هزار جور دوا و دکتر بالاخره به دنیا آمد.
دل توی دلشان نبود.
حاضر بودند بمیرند اما  حتی یک خار پایش نرود.
فقط کافی بود برای چیزی لب تر کند تا آنن برایش مهیا کنند.

تیتر روزنامه:
دختری به دست نامزدش در خانه پدرزن به آتش کشیده شد.

پدر و مادر داغدار تنها فرزندشان شدند.

 

زندگی پر از فراز و نشیب‌هایی است که حتی نمی‌شود فکرش را کرد.

گاه خواسته‌های ما به بدترین اتفاقات زندگیمان بدل می‌شوند.

گاه بال آرزوهایمان به نظر ناجوانمردانه قیچی می‌شود.

گاه به سرعت یک پلک زدن نعمتهای در دسترس از کف می‌روند.

 

زندگی چالش بزرگ ناشناخته‌ای است که هر آن می‌تواند ورق را بر علیه و یا به نفعمان برگرداند.

به نظر هوشمندانه است که همواره این افکار را روی صندلی اول ذهنمان بنشانیم که جلوی چشممان باشند:

هر نعمت اعطایی می‌تواند روزی از دست برود.

شکر نعمت یکی از راه‌های ماندگاری آن است.

همواره در آرزوها بخشی از کار را به حکمت دور از خطای خدا بسپریم.

در کنار هر آرزو سایه مرگ را باید دریافت.

و دست آخر و مهم‌تر از همه با تمام وجود به مهربانی بی‌کران خدا ایمان داشته باشیم، به اینکه همه چیز تهش خوب است اگر نیست، حتمن تهش نیست.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *