آنقدر پادکست تاریخ و ایران باستان گوش کرده بود که خود را سرباز آشوری با چشمانی پر از خشم میدید که با قمهای در دست بالا سر پسرک بیچاره ایستاده تا او را به جرم چیدن خشونت بار چند عدد زردآلو با آن دستان کوچک، به صلابه بکشد.
عذاب وجدان، چون ماری روی گلویش چنبره زده بود و لحظه به لحظه دایره محاصره تنگتر میشد، آب دهانش را به سختی میتوانست فرو دهد.
دلش ورم کرده بود.
دنبال فرصتی بود که از دلش درآورد.
کمک کرد کفشها را پایش کند.
: آخه پسر خوب چرا اون کار رو کردی که من اونجوری ناراحت بشم و بعد دعوات بکنم ها؟
پسرک با لبخند گفت: کفشام یکم کوچیک شده، این چسبش خیلی نمیچسبه دیگه.
ته دلش خوشحال شد، گویی همه چیز فراموش شده بود.
اما تکلیف خط خطیهایی که روی تکه هایی از زندگی خودش و کودک کشیده بود چه؟
آن حجم از شدت خشم، وحشت و ناراحتی؛ آن همه انرژی منفی چه؟
مگر نه این است که انرژی از بین نمیرود و از حالتی به حالتی در میاید، پس باید منتظر بازگشت این انرژیها در زمان و حالتی دیگر بماند.
اما این بار نقشها عوض خواهد شدو اوست که ناتوان خواهد بود و کودک امروز و مرد فردا برای خطایی او را به صلابه خواهد کشید.
خطایی ناخواسته.
اما تکلیف این همه غم و پشیمانی بعد از خطا چه می شود؟
این هم که نوعی انرژی است و وجود دارد!
به نظرم این جهان بر مدار عشق و محبت است و این تبادل و تغییر انرژیها تا جایی پیش خواهد رفت که جز محبت و لبخند اثری بر جای نگذارد.
پس در مواجهه با خطایی که مرتکب شدیم نه بی اعتنا باشیم و نه خودخوری کنیم، بلکه از آن برای ساختن انرژی مثبت جایگزین، درس و همت بگیریم.
آخرین دیدگاهها