با وجود شرکتهای مری پاپینز گستر، هیچ خانهای نبود که دغدغهای به نام نگهداری از کودکان داشته باشد.
سارا مادر خانواده بعد از عمری بچه بزرگ کردن و نق و نوق شنیدن حالا یک فرصت شغلی گیرش آمده بود.
کار حسابداری در شرکتی که مدتها قبل وقتی هنوز بچه ها به دنیا نیامده بودند، آنجا مشغول بود.
کاری که سارا عاشقش بود، اما آمدن بچهها او را پاک از خودش و خواستههایش دور کرده بود و حالا با آمدن مری پایپنز میتوانست دوباره به رویایش برسد.
همسایه دیوار به دیوارشان ۱ سالی میشد که از موهبت مری پاپپیز برخوردار بود.
مری پاپینز همسایه، زنی بود لاغر اندام، مو بور با صورتی پر از لکههای قهوهای و دندانهایی که موقع خندیدن کج و کولهگیشان بیشتر دیده میشد تا زیبایی خنده.
اما او آنقدر مهربان بود که ظاهر نچسبش بعد از چند دقیقه همکلامی فراموش میشد و لبخندش به دل مینشست.
سارا هر وقت او را میديد میگفت خوب است اما کاش زیباتر بود.
در آشپرخانه بود که در زدند.
:سلام خانوم.
شما احیانن به مری پاپینز نیاز ندارین؟
گوینده زنی بود با صورتی گرد و زیبا، میانه اندام با موهای سیاه، چشمان درشت سیاه و لبهایی که رژ لب به زیبایی تمام برجسته شان کرده بود، درست شبیه گلبرگ یک کل سرخ.
سارا گفت : اوه بله و امروز میخواستم با یکی از شرکتها تماس بگیرم.
زن گفت : خب پس درست آمدهام و نیازی به تماس گرفتن نیست.
شرکت ما برای افزایش خدمات و رفاه حال مشتریان، مری پاپینزها را به در خانه ها میفرستد تا دیگر نیازی به تماس و هماهنگی و کارهای اداری وقت تلفکن نباشد.
سارا به الِک زنگ زد.
:الک یه اتفاق خوب
امروز میخواستم به شرکت زنگ بزنم برايمان مری پاپینز بفرستند اما حالا خودش با پای خودش اینجاست.
باید بیایی و برگه های توافقنامه را امضا کنیم تا از فردا بیاید و مراقب بچهها باشه و کارهای خانه را انجام بدهد تا من هم سر کار بروم .
سارا هیجان زده بود.
فردا قرار و مدارها گذاشته شد و مری پاپینز زیبا وارد زندگیشان شد.
جک، تام و لی لی سه بچه ای بودند که باید زمانشان را با مری پاپینز جدید صرف میکردند.
جک و تام مثل همه پسر بچه ها شلوغ بودند و ورجه وورجهشان تمامی نداشت اما لی لی که از همه بزرگتر بود، ساکت و تودار بود .
پری پایپزن گفت: سلام بچه ها من مری پایپنز هستم.
لی لی گفت : چرا اسم همه شما مری پاپینز است، توی شرکتی که کار میکنید چطور شما را از هم تشخیص میدهند.
مری پاپینز داستان گفت :
اوه بله دختر باهوش سوال خوبی است.
من مری پاپینز آنابل هستم در واقع اسم من آنابل است اما نام همه ما مری پاپینز است چون همه دارای ویژگی منحصر به فردی هستیم ما میتوانیم زندگی مردم را متحول کنیم!
روزها میگذشت و آنابل با دست پخت عالی و خانه مرتب و براق، رضایت همه را بیشتر از قبل جلب میکرد و محبوب میشد.
روزی سارا سرآسیمه به خانه زنگ زد.
مری اوه مری ببین حلقه ازدواج من خانه است؟ گمش کردم و پیدایش نمیکنم، یک لحظه چشمم به انگشتم افتاد و دیدم نیست.
آنابل گفت نگران نباشید خانم، من همه جا را میگردم و پیدایش میکنم.
و بعد از مدتی آنابل زنگ زد و گفت خانم، پیدایش کردم توی آشپزخانه افتاده بود.
سارا گفت: آنجا چرا؟
آنابل گفت نمیدانم احتمالن درش آوردهاید و گذاشتهاید روی اپن و بعد هم افتاده.
سارا از پیدا شدن انگشتر خیل خوشحال شد.
…
تام و جک پاهایشان را توی یک کفش کرده بودند و هر دو، رباتی که میتوانست در یک لحظه به چند جانور تبدیل شود را میخواستند.
اما سارا و الِک از این اسباب بازی خوششان نمیآمد و در ضمن صلاح نمیدیدند که برایش آن همه پول خرج کنند.
جک و تامی دیگر از فردای آن روز حرفی از ربات نزدند، گویا آنابل متقاعدشان کرده بود که از داشتنش منصرف شوند.
با وجود آن همه محبت و لبخندهای آنابل لی لی از او خوشش نمیآمد و گاه با وحشت نگاهش میکرد.
میگفت مادر من آنابل را دوست ندارم و سارا هر وقت میپرسید چرا، لی لی میگفت نمیدانم.
سارا هم این حرف لی لی را به حساب حسادتش میگذاشت.
چون توجه خانواده از دختر یکی یکدانه خانه به سمت پرستار محبوب جلب شده بود که همه دوستش داشتند.
امروز دو هفته میشد که سارا سرکارش بود و خوشحال و جک و تامی هم توی خانه خوشحال و الک هم از خوشحالی خانواده، خوشحال و تنها فرد خانواده لی لی بود که همیشه ناراحت بود.
صبح سارا با صدای ساعت از خواب بیدار شد. آنابل را صدا کرد تا صبحانه را آماده کند.
چند بار صدایش زد اما کسی جواب نداد.
به اتاقش رفت.
آنجا نبود، با خود فکر کرد حتمن رفته نان تازه بخرد.
الک را بیدار کرد و کمی منتظر ماندند تا آنابل برگردد.
اما ساعتی گذشت و خبری نشد.
سارا به اتاق بچهها رفت و آنها را بیدار کرد و از آنابل پرسید که آنها هم خبری از او نداشتند.
سارا نگران شد نکند کاری کردهاند که آنابل ناراحت شده و حالا هم گذاشته، رفته.
یا نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
درون اتاقش را گشتند تا نامه یا پیغامی ردی پیدا کنند اما چیزی نبود.
سارا ناگهان به یاد توافق نامه افتاد که آدرس و تلفن آنابل در آن بود.
تماس گرفت، جواب نداد.
با شرکت آنابل تماس گرفت، فقط صدای بوق اشغال می آمد …
همه نگران شدند.
یکهو صدای تام و جک بلند شد نه خدای من رباتها هم مثل آنابل محو شده اند و نیستند.
سارا گفت چی ؟ربات ها کدام رباتها؟
جک و تامی سرشان را پایین انداختتند و گفتند شما نخریدید اما ما خودمان خریدیمشان.
سارا گفت چی؟
شما چه کار کردید؟ از کجا؟ پولش را از کجا آوردید؟
جک و تامی به کشوی پول اشاره کردند و گفتند از آنجا برداشتیم.
سارا جیغ کشید: چی؟ شما چه غلطی کردین؟
تامی و جک گفتند: آنابل گفت که شما باید یاد بگیرید که برای خواسته هایتان تلاش کنید و بعد از ما خواست که جای پول را نشانش بدهیم و او هم بهمان برای خرید پول داد.
با این حرف سارا رفت سراغ کشو.
حدسش کاملن درست بود هیچ پولی توی کشو نبود.
به سرعت رفت سراغ طلاهایش در صندوقچه.
خود صندوقچه نبود چه برسد به طلاهای درونش، تنها طلایی که برایش مانده بود حلقهاش بود که آنابل آنرا برایش پیدا کرده بود.
سارا و الک مثل شیر خشمگین بودند. هر دو نعره میزدند.
الک شماره سازمان آنابل را گرفت همچنان اشغال بود.
به سرعت خود را به آدرس محل کار رساندند.
هیچ اثری از ساختمانی که در توافق نامه قید شده بود نبود.
آن حوالی فقط یک نانوایی بود و یک سوپر.
دوداز سر الک و سارا بلند شد، نه چطور ممکن است.
جک و تامی در ادامه به کارهای دیگری که دور از چشم پدر و مادر و به توصیه آنابل انجام داده بودند هم اعتراف کردند.
کارهایی مثل دزدیدن وسایل دوستانشان، ولگردی در خیابانها.
لی لی هم اعتراف کردگفت که آنابل او را به انجام کارهای خانه واداشته بود و تهدیدش کرده بود که اگر جریان را به پدر و مادرش بگوید جانشان به خطر خواهد افتاد.
و حالا سارا علت بیحوصلگی و ناراحتی و همواره خسته بودن لیلی را میفهمید.
روزنامه صبح تایمز نوشت:
سرقتهای بزرگ مری پاپینز قلابی همچنان ادامه دارد.
باز هم خانوادهای دیگر به دام مری پاپینز جعلی افتادند.
اما مری پاپینز قلابی یک چیز را درست گفته بود او هم تحول بزرگی در خانه ایجاد کرده بود، تحولی غم انگیز.
بازنویسی داستان مری پاپینز، به پیشنهاد دوست خوبم لیلا علی قلی زاده
27 تیر هزارو چهارصد و دو
نی نوا
آخرین دیدگاهها