روز کارمند
هر وقت آدم یاد کارمند جماعت میافتد فردی در ذهنش مجسم میشود با شانههایی افتاده و چهره ای مچاله شده زیر رگبار ملامتهای درونی و بیرونی و کیف سیاه بلاتکلیفی که از دست آویزان است و معلوم است چیز زیاری درونش نیست اما هر روز باید تلوتلو خوران مسیر رفت و آمد تکراری را طی کند.
فرد معلوم الحال در حالی که قدمهایش همین اول صبحی پر از خستگی و ناامیدی از شروع یک روز تکراری دیگر است، آهسته قدم برمیدارد.
اما گذشته از این تصویر در ذهن حک شده که شامل حال همه کارمندان البته نمیشود کلمه کارمند مرا یاد روزهای اول کارمندی خودم میاندازد، اصلن بگذارید از کتابی که در دست نوشتن است و تمام نشده این قسمت را اقتباس کنم، کتابی شامل کلیدهایی از تجربه با چاشنی خاطرات:
کلید دوم : سرتان به کار خودتان باشد
خب داستان بر میگردد به روزهای اول کار.
خاطرهای که به اندازه همان روزها برایم شیرین و زنده است.
موقع نهار با خانمهای همکار میرفتیم نهارخوری
و معمولا چون زمان نهار کادر اداری مشخص بود با هماهنگی، دسته جمعی میرفتیم.
آن روز هم طبق روال هر روز، روی نیمکت نشسته و مشغول غذا خوردن بودیم که یکی از همکاران قدیمی شرکت با این قیافه 😏 حرفش را شروع کرد:
واقعا آدم نمی دونه دیگه باید به کی اعتماد کنه .. یه حرفو میزنی زود میرن میذارن کف دست مدیر! واقعن که…
و همکار دیگرش که با سابقهتر از او بود، زیر آتش معرکه را زیاد کرد و گفت:
آره عزیزم همینه دیگه .. میبینی تو رو خدا و …
من کلن در جریان ماجرا نبودم و این حرفها را بیشتر چرت و بی اساس میدیدم.
اما خب احساس مسکردم که نگاهها، مشکوک است و انگار با زبان بی زبانی پیکانهای توجه جمع چپ و راست به سوی من نشانه میرود.
به روی خودم نیاوردم و همچنان در حال لذت بردن از غذای خود بودم.
اما روز بعد هم جریان به همین منوال پیش رفت و باز هم میز غذاخوری به میز گلایه و شکوه تبدیل شد:
زرنگن دیگه، دیر اومدن زود یاد گرفتن.
و این بار پیکان سنگین نگاهها محسوستر از دیروز داشت توی چشمم فرو میرفت، اما همچنان ترجیحم به سکوت بود.
در دلم خنده بازاری به پا بود که خدایا چرا این مردم به من مشکوکند؟
من که اصلا کاری به مدیریت ندارم و تازه دارم خودم را تاتی پاتی راه میبرم که بتوانم توی این کارخانه سرم را نگهدارم و گربه شاخم نزند.
این چه برچسب ناچسبی است که به من میچسباند؟!
روز بعد برای اینکه متلکهای همکاران را نشنوم دیرتر از بقیه غذاخوری رفتم و زودتر هم از سر میز بلند شدم.
هنوز به راه پله بخش اداری نرسیده بودم که همان همکار شاکی و متلک پران صدایم کرد،
با وجود اینکه گویند آنکه حسابش پاک است از محاسبه چه باک است، یاد صحبتهای دلسوزانه یکی از همکاران در همان بدو ورودم به کارخانه افتادم که گفته بود، اینجا خیلی باید مراقب باشی، یک جوری برایت پرونده میسازند که روحت هم خبردار نمیشود.
قلبم به تاپ تاپ افتاد که خدایا قرار است چه بگوید؟
یعنی آدم بعضی وقتها به خودش شک میکند نکند ندانسته کاری کرده آنهم بدون اینکه روحش خبردار شود!
در همان چند ثانیه که میخواستم برگردم و نگاهش کنم، نصف زندگیم را مررو کردم تا ببینم نقطه منفی و سیاهی وجود ندارد که به این ۰ند روز اخیر برگردد که بتواند لکه ننگی شود برایم.
در همین احوالات آن همکار نزدکیتر آمد و گفت:
منو ببخش
فکرمیکردم تو رفتی و همه ماجراهایی که در مورد خانم X تعریف کردیم رو گذاشتی کف دست آقای مدیر
اما امروز فهمیدم که کار، کار خانم Y بوده که واقعا دو بهم زن و زیرآب زن قهاریه
خواستم حلالم کنی!
و اینجا بود که من حس یک برنده المپیک را داشتم و گل از گلم شکفت.
گفتم: حس میکردم که صحبتهایتان با کنایه به من است اما چون من اهل این برنامهها نیستم حرفهایتان را به دل نگرفتم.
و به این ترتیب تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
و من مثل فیلمهای دراماتیک مدتی روی پله خشکم زد و در دل خولم را تحسین کردم که چه کار خوبی کرده بودم که گفتههای آنها در مورد خانم ایکس را فقط شنیده بودم و جایی سهون حتی بازگو نکرده بودم.
از اینکه سرم به کار خودم بود و به حواشی نپرداخته بودم، حس رضایت قلبی داشتم.
اما کلید دیگری که در کتاب ناتمامم اشاره به آن داشتهام این است که سعی کنید شنونده هر حرفی هم در میان همکارانتان نباشید، چون گاهی با استادی تمام در یک حرکت هوشمندانه-موذیانه با تغییر نقش شما از شنونده به گوینده داستان، پایتان به موضوعاتی باز میشود که روحتان از آنها خبر ندارد اما باید تاوانش را بدهید.
۴ شهریور هزار و چهارصدو و دو
روز کارمند
✍️ نینوا
2 پاسخ
من هم همچین تجربهای را پشت سر گذاشتم که خودبهخود حل شد. مطلب خوب و جالبی بود. اما به نظرم با عجله نوشتهاید. اگه بازخونی کنید منظورم رو متوجه خواهید شد.
ممنونم جناب طاهری بزرگوار
حق با شماست
کمبود وقت، بخشی از کیفیت را به سرقت برده
زنده باشید