داستانک
وسواس فکری
با دیدن حال و روز احمد بلاخره آنروز از خر شیطان پایین آمد و رفت پیش مشاور…
اما داستان:
خودش بیشتر از همه اذیت بود، سراسر روز در دلهره و تشویش به سر میبرد.
به جای اینکه از مسافرت یا مهمانی که رفته بود لذت ببرد، همه اش توی دلش رخت میشستن که:
آیا زیر گاز را خاموش کرده؟
نکند آب حمام یا دستشویی با زمانده!
سماور را آخرین بار خاموش کرد؟
وقتی غذا را توی یخچال گذاشت صدای بسته شدن در یخچال را شنید ؟
…
خلاصه هر مهمانی و بیرون رفتن از دماغش در میامد و جالب آنکه در ۹۹ درصد موارد، نگرانیش بیجهت بود.
آن روز به دیدن مادر بزرگ رفت.
ننه خدیجه زن با کمالاتی بود و از دهانش گُرّ و دُهر می بارید ببخشید درّ و گوهر میبارید.
آنقدر شیرینکلام بود که دلت میخواست مدتها پای حرفهایش بنشینی و زل بزنی توی چشمهای مهربانش و لبهای غنچهی چروکیده اما زیبایش.
هنوز ۱۰ دقیقه از آمدنش نگذشته بود که یاد بالکن افتاد:
ای وای مادرجون نمیونم در بالکن رو بستم یا نه؟!☹️
اگه باز باشه گربهای پرندهای چیزی میاد تو و همه زندگیمو به گند میکشه.
ننه خدیجه مدتی به چشمانش زل زد و گفت:
آذر ننه چرا این همه فکر و خیال میکنی
چرا همش به چیزایی فکر میکنی که نگرانت کنن؟
خب دخترم دمِ اومدن همه چیزو یه بار چک کن بعد با خیال راحت بیا دیگه.
اما آذر در حالی که لباهایش را از شدت اضطراب میجوید گفت:
مادر جان به خدا همه رو چک میکنم اما بازم شک میکنم، میگم شاید تصویر آخری که یادم مونده مال دیروز بوده نه امروز.
خیالم راحت نمیشه.
پیرزن در حالیکه از حال نوه اش آزرده خاطر شده بود گفت:
اصلن دخترم می خوای برگرد خونه، ببین یه روز دیگه میای پیشم.
آذر که ناراحتی مادرجان را دید گفت :
نه مادر جان ببین از کیه من نیومدم پیشت.
الان زنگ میزنم احمد یه ساعت مرخصی بگیره چک کنه برگرده.
ننه خدیجه گفت : نمیدونم والا
باز فکرکن اگه چیز دیگهای هم هست که باید چک کنه بهش بگو تا بعدن یادت نیفته استرس بگیری که حالا چی میشه.
آذر شماره احمد را گرفت :
سلام احمدجان دروت بگردم یه ساعت مرخصی بگیر زود برو خونه ببین من در بالکنو بستم.
خیلی فکریم، میترسم باز باشه گربهای پرندهای موشی چیزی بیاد تو، خونه زندگی رو به هم بزنه.
از گره شدن ابروهای آذر معلوم بود که احمد به شدت کلافه است و این اولین بار نیست که زنش این درخواست را از او کرده.
بعد از قربان صدقه های زیاد و قول شام فسنجان بالاخره احمد راضی شد که سریع السیر خود را به خانه برساند.
آذر دل توی دلش نبود که توی همین یکساعت زنگ بزند و آخرین وضعیت را چک کند که آیا احمد به خانه رسیده.
اما میدانست که احمد کفری میشود برای همین در مقابل خواستهی درونیش مقاومت به خرج داد.
از طرفی ننه خدیجه شروع به نصیحت کرد:
دختر، هیچ چیز به اندازهی ترس و نگرانی آدم را پیر و دلخسته نمیکند.
نکن این کارها را برو پیش یک مشاوری، روان شناسی کسی.
و آذر هم با اوقات تلخی گفت:
مادر جان من که مریض یا دیوانه نیستم، فقط کمی حساسم همین.
و ننه خدیجه هم با تاسف سری تکان داد و گفت: آذر جون ناراحت نشی مادر
تو هم وسواسی هستی و هم لجباز.
…
یک ساعت برای آذر به اندازه چندین ساعت گذشت.
شماره احمد را گرفت تا مطمئن شود.
گوشی هر چه بوق خورد احمد جواب نداد.
دوباره گرفت اما باز هم خبری نشد.
آذر با نگرانی: چرا جواب نمیده.
حتمن گربه ای چیزی اومده، خونه رو بهم ریخته، احمد اعصابش ریخته بهم جواب نمیده.
وای خدا جونم
مادر جان من باید برم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
ننه خدیجه با اخم و تخم گفت: آذر جون به خدا اگه نیای ناراحت نمیشم ننه
این حالت بیشتر ناراحتم میکنه تا سر نزدنت.
آذر با عذر خواهی و جون من ناراحت نشو مامان جون، حاضر شد و با تاکسی به خانه برگشت.
وقتی در را باز کرد دید همه چیز سر جای خودش هست و اتفاقی نیفتاده
در بالکن بسته بود.
خیالش راحت شد، زنگ زد از احمد تشکر کند، اما باز هم جواب نداد.
به اداره زنگ زد، گفتند دو ساعت پیش مرخصی گرفته اما فعلن برنگشته.
هزار تا فکر وخیال آمد سراغش؟
خدایا یعنی چی شده؟
نکنه به اسم خونه از اداره میزنه بیرون و میره …
شروع کرد مدام به شماره گرفتن تا اینکه بالاخره از آن طرف خط، صدایی به گوش رسید:
الو
شما همسرشون هستید؟
شما کی هستین؟
من گوشی شوهرمو گرفتم .
بله این گوشی همسرتونه، ایشون تصادف کردن آوردن بیمارستان.
آذر دیگر صدای پرستار را نشنید.
گوشی از دستش افتاد.
پرستار تماس گرفت:
خانم چیز مهمی نیست، اما باید تحت نظر باشن.
آذر به سرعت خود را به بیمارستان رساند.
سر و دست احمد بانداژ، بیهوش روی تخت افتاده بود.
گریه امان نمیداد.
خدا را شکر بخیر گذشته و مشکل جدی نبود.
بعد از بهوش آمدن احمد، معلوم شد که این تصادف حاصل روز سخت کاری بوده و تیر خلاص آذر …
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها