یک استکان چایِ گرم☕️
استکان چای را روی میز گذاشت و به سمت قفسه کتابخانه رفت.
به کتابها چشم دوخت.
برخی را خوانده و برخی را هر بار به زمان دیگر موکول کرده بود.
به سمت کتابهای نخوانده چشم گرداند.
کتابهایی که در زمان خرید ذوق و شوق بسیاری برای خواندنشان داشت اما به واسطه مشغله و نداشتن وقت، از تیررس مطالعه دور شده بودند.
دست برد و یکی از کتابها را برداشت.
یادش نیامد که درباره چه موضوعی است اما حدس می زد که چه خواهد بود.
کتاب را سرجایش گذاشت.
چشمش به عنوان دیگری خورد:
بازگشت به خویشتن
کتابی درباره توسعه فردی و خودشناسی
موضوعات مورد علاقه اش.
قبل از اینکه کتاب را باز کند به خودش گفت هی:
تو این همه کتاب درباره خودشناسی خوانده ای اگر الان کسی از تو بپرسد خب از این همه کتاب که خواندهای چه یاد گرفتهای چه می گویی؟
به فکر فرو رفت.
گویی او بیشتر ولع خواندن داشت تا یاد گرفتن.
قلم و کاغذی آورد و لیست کتابهایی که تا آنروز خوانده بود را نوشت.
نزدیک به 20 کتاب منبع و مرجع.
تصمیم گرفت کتابهای لیست شده را یک به یک از کتابخانه بیرون بکشد و مرور کند.
کتاب اول را برداشت.
به سرفصلها نگاهی انداخت.
کتاب را ورق زد، جملاتی را در حاشیه یادداشت کرده بود.
آنزمان درباره مطالب کتاب در هر بخش تامل کرده و جمله ای نوشته بود.
خواندن دست خط مربوط به سالهای قبل آن هم با نکات خوب ذکر شده، لذت بخش بود.
پس از نیم نگاهی به اهم موضوعات کتاب، دید که هیچ کدام از موضوعات مطرح شده را در زندگی خود پیاده نکرده.
یادش آمد که سرخوشانه چند روز براساس کتاب روی خودش کار کرده و بعد دیگر رها کرده و به من قبلی خود بازگشته بود.
اما چرا؟
به استکان چای چشم دوخت.
دیگر بخاری از آن بلند نمی شد، سرد شده بود.
درست مثل او.
هیجانی که خیلی زود به سردی گراییده بود.
عقب گردی به خاطرات زندگی کرد.
مدرسه
زندگی
شغل
و …
جای دو چیز خالی بود:
استمرار و انجام به موقع کار.
او همه چیز را خیلی زود رها میکرد.
مثل گنجشک همهاش از شاخهای به شاخهی دیگر می پرید؛ بدون اینکه فرصت لذت از فضا و آسمان را به خود داده باشد.
استکان چای را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.
اینبار قوری را هم توی سینی گذاشت.
چای سردِ استکان را توی قوری داغ ریخت و دوباره از نو استکان را پر کرد.
بعد از اینکه مطالبی روی کاغذ نوشت چای را سرکشید، باز هم کمی خنک شده بود، اما نه به سردی بار اول.
جرعه ای نوشید و وقتی کمی سر خالی شد دوباره کمی از چای قوری را رویش ریخت و این بار، همان دم آنرا سر کشید.
گرم بود، همانطور که میخواست.
روی کاغذ این جمله را نوشت:
از شاخه ای به شاخه ای نپر.
چای را تا گرم است بنوش و لذت ببر.
راستی قوری هم کنار دستت باشد تا اگر چای ذوقت سرد شد بتوانی گرمش کنی.
اما ترا خدا دیگر کاری نکن که برای نوشیدن یک استکان چایِ گرم نیاز باشد اجاق گاز یا سماور را همیشه روشن نگهداری!
۱ فروردین ۱۴۰۳
✍️ نینوا
#ادامه_نویسی
آخرین دیدگاهها