چند وقت بود که شک داشتم. هی خودداری میکردم، دندان روی جگر میگذاشتم، اما حالا دیگر کارد به استخوان رسیده.
دیر آمدنهای شبانه
جواب ندادن پیامها
بیحوصلگیها
بهانهگیریهای زیاد و بیمورد
ایراد گرفتن از ریخت و قیافه تا کارهایم
نازک نارنجی شدن و به هر بهانه از خانه بيرون زدن
و …
حس میکردم چقدر در حال دور شدن از هم هستیم.
آخرین لبخند و درددل به یادم نمیآمد.
مستاصل و پریشان بودم، توی دلم داشتند رخت میشستند.
ترس به جانم افتاده بود:
همهی این علائم را توی فیلمها دیده بودم
و همه به یک نتیجه وحشتناک ختم میشدند…
نه خدای من
امکان ندارد
شاید من کمتر دوستش داشتم اما او عاشق من بود
تا جواب مثبت مرا بگیرد، خود را به هر آب و آتشی زد.
ما با عشق زندگی را شروع کردیم.
ما بهم قول دادیم تا پای مرگ در کنار هم بمانیم.
ما دست هم را گرفتیم و چشم در چشم هم قلبهایمان را بهم گره زدیم.
ما مصمم بودیم که نهال عشقمان را درخت باروری سازیم…
اما حالا این نهال نه تنها سرسبز و بزرگ نشده بود بلکه پژمرده و در حال خشک شدن بود.
سالهای اول ازدواجمان هیچ چیز مشکوکی نظرم را جلب نکرد.
به امسال رسیدیم.
به تحویل سال و اولین مشاجرهی لفظی.
پیام تبریک عید همکارش.
گوشی روی پیشخوان آشپزخانه بود.
صدای اعلان پیام آمد و بعد قسمتی از متن پیام دیده شد:
سلام
صبحت بخیر آقا
سال نوت مبارک
امیدوارم من اولین کسی باشم که عیدو بهت تبریک گفتم…
بقیه پیام را ندیدم، خواستم بازش کنم که حمید حوله به سر، از حمام درآمد.
در حالیکه داشتم سفره را میچیدم گفتم:
خانم مرادی کیه؟
حمید در حالی که موهایش را خشک میکرد با تعجب نگاهم کرد و گفت: چطور؟
گفتم: پیام فرستاده، اونم چه پیامی؟
حمید فورن، گوشی را برداشت و پیام را باز کرد:
اره پیام تبریک سال نوعه.
گفتم: حالا چرا این همه صمیمی و خودمونی؟
حمید اخم کرد و گفت: همکاره، غریبه که نیست، مدل حرف زدنش اینجوریه.
گفتم: اینجور که اون شروع کرده، بعید نیست ته پیام به بوس و قلب برسه.
حمید عصبانی شد و گفت:
زهره روز عیدی، اعصابمو خرد نکن.
گفتم: خب پیامشو نشون بده
حمید گفت: ول کن دختر، تو که این همه حساس نبودی.
گفتم: خب مگه چیه، میخوام ببینم.
حمید که در تلاش بود حرف و فضا را عوض کند:
بس میکنی یا نه، یعنی تو به من اعتماد نداری؟
بحث سر نشون دادن پیام نیست.
بحث سر اعتماده، بدون اعتماد نمیشه زندگی کرد.
اصلن بیا پیامشو حذف کردم تا خیال هر دومون راحت بشه.
بیشتر عصبانی شدم، حتمن حق با من بود که فورن پیام را پاک کرد.
جلوی خودم را گرفتم.
از آن روز به بعد دیگر کسی به نام خانم مرادی نه پیام فرستاد و نه زنگ زد!
فکر میکردم همه چیز حل شده اما نه.
توهم بود.
از همان روزها حمید هی عوض و عوض و عوضی شد.
حالا حس میکردم این من هستم که دارم به هر جانکندن و خفتی، زندگی مشترک را ادامه میدهم.
تا اینکه بالاخره سر صحبت باز شد:
یک شب که مثل همیشه دیر آمده بود و دروغ همیشگیِ اضافه کار بودم را تحویل میداد، پرسیدم:
حمید این ادا و اطوارا چیه؟
منظورتو واضح بگو
اگه میخوای جدا بشیم، قائم موشک بازی لازم نیست.
راحت بگو که دیگه دوستم نداری و میخوای …
حمید که گویی از خدایش باشد گفت:
آفرین به تو که اینقدر باهوش و باجنبهای.
ببین زهره، تو زن خوب و مهربونی هستی، اما مساله اینه که ما اشتباهی همو پیدا کردیم.
و چه خوبه که الان که بچه هم نداریم از هم جدا بشیم و بریم سراغ سرنوشت خودمون.
باور نمیکردم به این سرعت، به این حرفها برسیم.
از درون شکستم.
دوست داشتم بگوید:
خفه شو
این ها چه حرفهایی است که میزنی؟
اما این فقط میتوانست توهم باشد.
مسخ شده بودم، بدون اینکه پلک بزنم، خیره خیره نگاهش کردم.
با لبخند تلخ گفتم:
پس خانم مرادی بالأخره تونست قاپتو بدزده.
گفت: خانم مرادی یا یکی دیگه
چه فرقی میکنه این اتفاق بالأخره میافتاد.
با تعجب و نفرت پرسیدم:
چرا حمید؟
چی داری میگی؟
یعنی میگی اون همه عشق و دوست داشتن و قول دادنا کشک بود؟
تو چته حمید؟
: خب زهره، به نظرم تو از همون اولشم عاشق من نبودی، این عشق یه طرفه بود.
اینو از توی برق چشمات فهمیدم.
بعد عروسیمون.
وقتی ایرج اومد دیدنمون
و برات گل سرخ و سفید آورد
گلایی که تو دوست داشتی.
تو جوری با اون گرم حرف زدن شدی که یک آن با خودم فکر کردم که من چقدر احمقم که فکر کردم دوستم داری و عاشقمی.
با این حرف حمید، فکم افتاد، چشمهایم باز باز شد:
حمید معلومه چی میگی؟
ایرج پسر خالهی منه، ما همسن و سالیم و از بچگی مثل خواهر برادر بودیم.
خب اون مدت زیادی ایران نبود و من دلم براش تنگ شده بود، مثل یه خواهر.
حمید گفت:
نه این دوست داشتن فراتر از مهر و محبت عادی بود.
تو انقدر ذوق زده از خاطراتت با ایرج میگفتی که حسودیم شد، دوست داشتم جای ایرج بودم نه جای خودم…
کم کم به این نتیجه رسیدم که چقدر احمقانه زندگی مشترکمونو شروع کردم.
یادم افتاد که این من بودم که همیشه دلم برات تنگ میشد نه تو.
همون زمونا بود که خانم مرادی اومد شرکت، وقتی که به احساست شک کردم.
اون بر و رو و زیبایی تو رو شاید نداشته باشه.
اما قلبن منو دوست داره.
برق چشای تو وقتی از ایرج میگی رو میتونم تو چشمای اون ببینم وقتی باهام حرف میزنه.
زهره شروع این زندگی اشتباه بود.
ما جفت هم نبودیم.
بدنم یخ کرده بود، در و دیوار داشت دور سرم میچرخید.
شنیدن این حرفها از زبان حمید را حتی به خواب هم نمیتوانستم ببینم.
زبانم قفل شد.
دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
شاید حق با حمید بود.
من او را دوست داشتم اما عاشقش نبودم!
خیلی زود و توافقی از هم جدا شدیم.
طلاقمان مثل بمب توی فامیل صدا کرد.
همه انگشت به دهان مانده بودند که چه شده که دو پرندهی عاشق به طلاق رسیدند.
علت طلاق را عدم تفاهم نامگذاری کردیم و به هیچکس حتی پدر و مادرم توضیح اضافی ندادیم.
مدتی بعد حمید با خانم مرادی ازدواج کرد.
شش ماه بعد ایرج به خواستگاریم آمد، خوشحال بودم فکر میکردم حالا دارد آن اتفاق درست میافتد.
خیال میکردم عاشق ایرج هستم اما بعد از کمی حشر و نشر متوجه شدم که ایرج خیلی عوض شده و شبیه سالهای قبل و خاطرات شیرینمان نیست.
ماندن طولانیمدت در خارج از کشور باعث شده بود، خلق و خویَش غربی شود، مانند ما به مناسبات و چهارچوبهای خانواده چندان متعهد نبود و روشنفکری افراطی داشت.
یعنی اگر ازدواج هم میکردیم باز دوباره باید به طلاق فکر میکردم.
مجردی را به ازدواج ترجیح دادم و پس از مدتی افسردگی به فکر کار افتادم تا هم امرار معاش کنم و هم سرم شلوغ شود تا دیگر فکر و خیال گذشته را نکنم.
خانواده مهربانم ایاق بودند و به تصمیماتم احترام میگذاشتند.
در شرکتی مشغول به کار شدم.
تمام مدت تلاش و دقتم را صرف کار کردم و خیلی طول نکشید که از سمت کارمند به مسئول و بعد هم مدیریت ارتقا پیدا کردم.
حالا زندگی خوبی دارم و وقتی به گذشتهها فکر میکنم میبينم ما آدمها گاه توهم عاشق بودن داریم.
اگر ایرج بعد از ازدواجمان به ما سر نمیزد، آیا من و حمید هنوز هم داشتیم با هم زندگی میکردیم.
آیا آن زمان من به اندازه حالا خوشبخت بودم؟
اگر بعد از به دنیا آمدن بچه به این نتیجه میرسیدم که حمید را نمیخواهم چه؟
۴ اسفند ۱۴۰۳
✍️ نینوا
#ادامه_نویسی
#داستانک
2 پاسخ
چه نتیجهگیری جالبی داشت. خیلی از زندگیها دیگه توس عشق نیست و فقط با هم ادامه میدن. حالا به هر دلیلی که هست
ممنون
با دیدگاهت سایت روشن شد❤️
درسته
میدونی نباید گذاشت همهچی عادی بشه
خیلیا با عشق و دوست داشتن شروع کردن اما به فکر این نبودن و نیستن که این نهال عشق به مراقبت و رسیدگی نیاز داره و کم کم میتونه خشک بشه
و فقط چون بهم عادت کردن پیش هم میمومنن همین😔