ادامه نویسی/ داستانک
به پنجره زل زده و گه گاه به در اتاق نگاه میکند تا ببیند کسی میاید یا نه.
سرفه میکند و به سختی نفسش بالا میاید.
ساعت را نگاه میکند، تا دقایقی دیگر حتمن داروهایش را میاورد.
چند دقیقه بعد در اتاق باز میشود.
پرستار بدون هیچ لبخندی بر لب با سینی کوچک پلاستیکی که چند قرص در آن گذاشته وارد میشود
+ سلام دواهاتوآوردم
_ ممنون
پرستار مثل همیشه کمک میکند تا کمی سر جایش جا به جا شود و بتواند بنشیند.
قرص اول را میخورد و با صدایی که به سختی شنیده میشود:
- میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
- چه خواهشی؟
- میشه لطفن این پنجره رو باز کنی؟ میخوام هوای بیرون بیاد توی اتاقم.
- هوای بیرون؟ شوخی میکنی مگه نه؟
- نه کاملن جدی دارم میگم.
- خب به نظرت اینجا هتله و تو واسه خوشگذرونی اومدی؟
- خب اینکه خواهش بزرگی نیست، خودم نمیتونم از جام بلند شم وگرنه از تو نمیخواستم.
پرستار دستانش را در هم گره کرده، با کمی اخم:
مرد حسابی تو مریضی، ریه هات هر آن داره از کار میفته و هر لحظه به کپسول اکسیژن نیاز داری اونوقت میخوای هوای سرد بیرون بیاد تو اتاق؟؟؟
- خواهش میکنم فقط چند دقیقه، احساس خفگی میکنم.
- من اجازه چنین کاری رو ندارم، منو ببخش. الانم بهتره دیگه زیاد صحبت نکنی و خودتونو اذیت نکنی، چون ممکنه نفست بگیره.
استراحت کن.
پرستار میخواهد برود که پسر دستش را میگیرد.
پرستار با اکراه نگاهی به دستش انداخته میگوید: گفتم نمیشه.
جوان لبخند میزند و میگوید: میشه لطفن چند لحظه صبر کنی و به حرفهام گوش کنی.
پرستار کمی دلش نرم میشود و می گوید: اگه حرفت به جز پنجره است بگو.
مرد با همان صدای گرفته اما این بار کمی امیدارتر:
تو دختر زیبایی هستی و میدونم که ازدواج نکردی.
پرستار که گویی از نرم شدن خودش احساس حماقت میکند از روی صندلی بلند میشود و میگوید: ببین پر رو شدی. اصلن این موضوع به تو چه ربطی داره؟
- عصبانی نشو، شما خانوما عصبانی شدنتونم جذابیت خاص خودش رو برای ما مردا داره.
پرستار حس میکند که دیگر ماندنش در اتاق جایز نیست.
در حینِ رفتن پرستار کمی صدایش را بلند میکند:
نرو… ببین من قبل از اینکه اون اتفاق وحشتناک برام بیفته، یه جهانگرد بودم…
در این لحظه سرفههای سخت پی در پی شروع میشود و نفسش را میبُرد.
نفسش بالا نمیاید.
پرستار فورن، کپسول اکسیژن را وصل میکند.
مثل آب روی آتش، آرام میشود.
پرستار با سری به تاسف، اتاق را ترک میکند.
روز بعد …
ساعت را نگاه میکند، وقتش است، خودش را به خواب میزند.
پرستار با سینی دارو میرسد.
بالای سرش ایستاده، صدایش میکند.
بیدارشو وقت دواهاته.
چشمانش را باز نمیکند.
پرستار بلندترصدایش می کند و باز هم چشمانش را باز نمیکند
این بار پرستار کمی نگران تکانش میدهد.
با لبخند چشمانش را باز کرد.
پرستار با اخم نگاهش کرد:
برای چی خودتو زدی به خواب؟ مگه من باهات شوخی دارم؟
بیا قرصاتو بخور.
- نگران شدی مگه نه؟ قشنگ معلومه از دستم خسته ای؟ کی مرخص میشم ؟
- با این وضع ریه ای که تو داری حالا حالاها باید باشی و خستمون کنی.
- متاسفم. اما میخوام که یه بار دیگه ازت خواهش کنم اون پنجره رو باز کنی.
- اوووف. بازم میخوای حرفای دیروز رو تکرار کنم؟ امروز دکترت بهت سر میزنه میتونی همینو بهش بگی تا حسابی دعوات کنه.
- کاش میتونستی یه چند لحظه خودتو بذاری جای من. هر خواستهای میتونه آخرین خواهش باشه!
من یه عمر کل دنیا رو گشتم و با طبیعت دوست بودم، هوای تازه خیلی میتونه حالمو خوب کنه. - اگه سالم بودی میتونستی بری بیرون و هرچقدر میخوای هوا هورت بکشی اما حالا، تو نیاز به هوای ایزوله داری تا هوای آزاد آقای جهانگرد.
- خب اگه پنجره رو باز نمی کنی، بگو چرا ازدواج نکردی؟
- هدفت چیه؟ چرا میپرسی؟ اصلن تو از کجا میدونی من ازدواج نکردم؟
- خب وقتی با گوشیت حرف میزدی و در کمی باز مونده بود شنیدم، گفتی تنها کسی که داری مادرته و نمیخوای آب تو دلش تکون بخوره، حتمن برای اینکه تنها نمونه ازدواج نمی کنی. درسته؟
- این حرفا به تو نیومده
- چرا شما خانوما هر حرف ما مردا رو بد برداشت میکنین؟ من که نمیخوام ازت خواستگاری بکنم. تازه اونم با این حالم و رفتار گندی که داری…
- واقعن ؟ چقدرافسرده شدم.
خدای من اگه پنجره رو باز کنم میتونه رو نظرت تاثیر داشته باشه؟!
حیف که مریضی و وظیفه پرستاریتو دارم وگرنه حتمن یه کشیده آبدار مهمونت میکردم.
پرستار این را می گوید و با عصبانیت اتاق را ترک میکند.
خنده شیطنت آمیزی کرده به پنجره گرد گرفته اتاق خیره میماند.
ساعاتی بعد، همانطور که پرستار گفته بود دکتر بالای سرش بود.
- خب جهانگرد جوان در چه حالی؟
- بد، دارم خفه میشم.
- بذار ببینم، خب صدای خس خس سینت بهتر شده و اسکن نشون میده که نسبت به قبل کمی بهتری.
- نه از اینکه پنجره اتاقم بسته است احساس خفگی میکنم.
- اوه از اون نظر، خب هوای بیرون سرده و میتونه برات مضر باشه، وقتی خوب شدی میتونی بری بیرون و هرچقدر خواستی تو هوای تازه نفس بکشی.
دکتر داروهای جدیدی نوشت و رفت.
ساعت داروها شد، چشم به در دوخت.
درباز شد، سرپرستار بود.
با تعجب پرسید شما؟
سرپرستار گفت: پرستارت یه مشکلی براش پیش اومده امروز نیست.
برای خودش یا مادرش؟
نمیدونم، فقط میدونم که با عجله رفت .
بهتره دواهاتونو بخورین و استراحت کنین.
آن شب خوابش نبرد.
غم انگیز است که در بستر بیماری افتاده باشی و کسی را هم نداشته باشی که به ملاقاتت بیاید.
در فکر همه چیز بود.
گذشته اش، روزهای خوب بیخیالیش
روزهای تلخ گذشته
مادرش و تمام کس و کاری که از دست داده بود.
روز بعد بی صبرانه منتظر پرستارش بود که سر ساعت وارد اتاق شد.
بدون اینکه حرفی بزند کمک کرد سرجایش بنشیند و قرص را داد دستش.
خوشحال و امیدوار گفت : دیروز که نبودی خیلی ناراحت بودم خیلی، نگرانت بودم.
پرستار بی آنکه جواب دهد، لیوان را به دستش داد و منتظر ماند آب را بخورد.
جوان لیوان آب در دست به پرستار چشم دوخت و با صدای گرفته گفت:
حرفای اونروز من درست بود به جز یه جمله.
پرستار بیتفاوت نگاهش کرد و منتظر خوردن آب شد.
آب را به سمتش گرفت و گفت میشه آب رو خودت بخوری یکم مهربونتر بشی و به حرفام گوش کنی؟
من به عنوان یه مرد جووون تنها خیلی آزادی داشتم و کیف دنیا رو کردم و هیچوقت از بیکسی نرنجیده بودم، اما وقتی اون اتفاق افتاد و اتاقک پر از گاز شد و این بلا سر ریهها و پاهام اومد، فهمیدم نه اونطوری هم که فکر میکردم زندگی ساده نیست.
خیلی بده که کسی رو نداشته باشی که دلش برات بسوزه یا تو دلت براش تنگ بشه.
کاری برات بکنه، کاری براش انجام بدی
دلداریت بده.
تو اولین کسی بودی که ازم مراقبت کردی
پرستارم بودی حتی وقتی مشکلات خودتو داشتی
من حتی اخمای تو رو دوست دارم.
جمله دروغ دیروز این بود که من واقعن دارم ازت خواستگاری میکنم.
و دقیقن شما زنا حق دارین که از سوالای ما مردا بد برداشت کنین.
میدونم که جوابت به این خواستگاری، نه و کاملن بهت حق میدم، یه بیمار ریوی که پاهاش ازکارافتادن به چه کار تو میان؟
یه یار یا وبال گردن؟!
اما خواستم بهت بگم که دوست دارم و تو دختر زیبا و مهربونی هستی حتی اگه دوستم نداشته باشی.
پرستار در بهت بود.
بعد از حرفهایش به آرامی گفت:
خب حرفاتو زدی حالا آبتو بخور.
- باشه. پس آشتی؟
پرستار نگاه معناداری کرد و در حالیکه اتاق را ترک میکرد گفت:
لااقل تا وقتی اینجام همیشه کنارم باش.
پرستار نگاهی کرد و با لبخند در را بست.
خوشحال بود، حس پرنده خوشبختی را داشت که بدون بال در آسمان در حال پرواز است.
اما این خوشحالی طول نینجامید، نگاهی به پاهایش انداخت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
او نفس کشیدن در هواتازه و امکان راه رفتن را از دست داده بود ومعلوم نبود کی بتواند لااقل روی صندلی چرخدار، به دامن طبیعت برود.
دوباره چشم به پنجره دوخت.
مدتی نگذشته بود که صدای آرام باز شدن در بلند شد.
پرستار بود، اما این بار نگاهش با همیشه فرق داشت، مهربانتر شده بود.
جلو آمد، ماسک اکسیژن را نزدیک صورتش آورد و گفت.
شما مردا خیلی زرنگین، بالاخره تونستی جوال مثبتمو بگیری، البته برای باز کردن پنجره منظورمه.
پنجره رو برای چند دقیقه کوتاه باز میکنم، اما میخوام ماسک اکسیژن روی صورتت باشه و نسیم ملایم هوا رو لااقل بتونی حس کنی و اینجوری دلت آروم بشه.
نمیدانست چه بگوید.
پرستار پنجره را خیلی کم باز کرد و هوای سرد و مطبوع بیرون به سرعت به درون خزید.
موهای مرد جوان، در اثر جریان هوا به حرکت درآمد.
چشمانش را بست، حالت مراقبه دست داده بود
آرامش عجیبی در وجودش موج میزد…
لحظاتی گذشت
و پرستار پنجره را بست.
رو به بیمار گفت:
خب من باید برم، راستی به دکتر لوم ندی.
و با لبخند از اتاق خارج شد.
چند روز گذشت…
مادر پرستار در اثر ایست قلبی درگذشت.
به جای او پرستار جدید داروهای مرد جوان را برایش میاورد.
چشمان مرد بیمار همچنان به در بود…
۱ ماه از آن ماجرا گذشت.
پرستار با روحیهای افسرده سر کارش برگشت.
به اتاق بیمار همیشگی رفت.
خشکش زد.
پیرزنی روی تخت خوابیده بود.
به سرعت پیش سرپرستار رفت.
بدون اینکه حرفی بزند سرپرستار با ناراحتی گفت: اوه خدای من حتمن از دیدن مریض جدید، شوکه شدی نه.
خب راستش اون مرد جهانگرد مرموز دو هفته قبل فوت کرد.
خیلی غم انگیز بود، اون هیچ کسو نداشت که به عیادتش بیاد و بعد مرگ حتی دفنش کنه.
به نظر میومد که حالش داره بهتر میشه اما نمیدونم چی شد، اون گاهی داروهاشو هم نمیخورد و با پرستار دعوا میکرد.
بغش گلویش را گرفت.
یاد آخرین روز افتاد و لبخند خوشحالی روی لب مرد جوان.
قبل از اینکه بغضش اشک شود، به سمت راهرو حرکت کرد که سرپرستار صدایش کرد.
راستی آخرین لحظه این توی دست مرد جوون بود ببین میشناسی؟
سر جایش میخکوب شد، خیره خیره به گیره سر چشم دوخت.
یاد روزی افتاد که مرد جوان سرفه های سخت داشت و او در حال تنظیم دستگاه تنفسی گیرهاش از سر باز شد و هر چه گشت پیدایش نکرد.
پرستار جوان هایهای اشک می ریخت…
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
✍️ نی نوا
6 پاسخ
چه پایان دردناکی داشت
آره
خودمم متأثر شدم.
خانم زمانلو با دقت داستان رو خوندم. چهقدر غمانگیز بود. خیلی خلاقانه نوشتید. لذت بردم
ممنونم جناب طاهری بزرگوار
تحسین نویسنده خوشقلمی چون شما ارزشمنده
چقدر غمانگیز تموم شد که …😢
اره خودمم غصم شد