روزِ گلِ محمدی 🌸

روزِ گلِ محمدی 🌸

خاطره / طنز

روز بازار هفتگی بود و مادر دو کیلو گل سرخ اعلی خرید.

 گل سرخ هایی که از بویشان مدهوش می‌شدی؛
رنگ و عطر گلها دستت را می‌گرفت و به باغ آرزوها می‌برد.
 
نشستیم به خندان کردنشان.
خیلی‌هایتان با کلمه خندان رفتید توی فکر!
منظورم از خندان کردن این نیست که بنشینم برای گلها جوک و لطیفه تعریف کنیم تا بخندند
یا اینکه قلقلکشان دهیم!

این خندان کردن یک اصطلاح زیبای ترکی برای پرپر کردن گلبرگهای گل است که نمی‌دانم کدام باذوقی اختراعش کرده.

باری نشستیم و گلها را خندان کردیم و شستیم و روی پارچه‌ای پهن کردیم که خشک شوند تا برای تهیه مربا، خوش عطر کردن چای و ریختن در سالادی آب دوغ خیاری، کیکی، پنیری چیزی، استفاده کنيم.

روز بعد
 
هنگام ظهر بود که پدر با یک کیسه نایلون آبی بزرگ به خانه آمد.
گل سرخ بود و این بار از طرف دوست بابا
که این خودش حکایتیست.
 
پدر را با کیسه نایلون در دست اینجا نگهداریم و برویم به چند سال قبل.

از قدیم الایام، دوست پدر که باغ دارد، همیشه به پدر سفارش می‌کرد که گل سرخ خواستید بگویید بیاورم ما داریم.
و پدر هم باتایید مادر 5، 6 کیلویی از دوستش می‌خرید و میاورد خانه.

شاید برای شما هم پیش آمده:
مثلن بگویید که سال دیگر فلان کار را نمی‌کنم یا فلان چیز را نمی‌خرم اما اد سال بعد همان کار را می‌کنید و آن چیز را دوباره می‌خرید.
 
داستان ما هم شبیه همین قضیه بود؛
اولین بار که پدر گل سرخهای دوستش را آورد، دیدیم چه گلهای اخمویی، حتی خنده دارترین جوکها هم به سختی لب از لبشان باز می‌کند.
گلهای تیغ داریکه گلبرگها سفت کاسه گل را چسبیده بودند و ول نمی‌کردند.

مادر گفت دیگر از دوستت گل نخر.

سال بعد، دوست پدر بدون اینکه از قبل تایید پدر را بگیرد کیسه‌ای پر از گُل کرده به محل کار پدر آورد.

پدر ناچار گلها را قبول کرد، اما به دوستش گفت که بگذار هر وقت تمام شد و گفتیم بیاور، چون ما گل داشتیم امابرای اینکه دیگر گلها را آوردی وخراب نشوند می‌برم.

چند سالی، سرمان نمی‌دانم گرم چه شد که گل نگرفتیم و در خانه کمبود گل داشتیم و به جز گلهای دوست بابا گل دیگری پیدا نکردیم.

ناچارن باز هم گلهای دوست بابا آمد به خانه و …

و حالا گویی که گذر زمان، پاک حافظه‌مان را شسته باشد، و یادمان رفته باشد که گلهای دوست بابا، چه گلهای عبوسی بودند، باز هم سفارش گل دادیم!

باری به صحنه پدر با کیسه نایلون آبی بزرگ پر از گل برگردیم.

نشستیم به پرپر کردن و ما که روز قبل گلهایی که به یک پِقی وا می‌رفتند را خندان کرده بودیم حالا گیر گل‌های نچسب بی‌احساسی افتاده بودیم که لبشان به سختی در می‌رفت.

مادر هر 10 دقیقه یکبار می‌گفت عجب اشتباهی کردیم گفتیم گل بیاور، انگار که قحطی گل می‌شود ،خب میرفتم از بازار دیده و می‌خریدم.

مادر و دختر 3.5 ساعتی نشسیتم پای گلها و تمام نشد، پدر و مادر قرار بود بیرون بروند و من خودم نشستم پای این گلهای سرخ سرسخت …

 بالاخره بعد از 3 ساعت پرپر شدن خودم، گلها هم پرپر شدند بعد از شستن، روی پارچه خیلی بزرگی پهنشان کردم.
 
شب شده بود و خوشحال بودم که بالاخره پروژه گلها را به پایان رسانده و مادر زیاد خسته نشده که این شادی دیری نینجامید…

در خانه را زدند
پسر عموی بابا بود
و پس از لحظاتی پدر باز هم با یک کیسه نایلون آبی رنگ بزرگ گل وارد خانه شد.
امان از این کیسه آبی‌های بزرگ!

 خدای من تمام خستگی‌های روز به تنم برگشت.
گل نه!
نه دیگر.
خدای من مگر ما صادرات گل داریم.

 این ها را چه کنیم؟

گلها را با ترشرویی گرفته و در آشپزخانه گذاشتم تا مادر تصممیات آتی را برای اجرا بگیرد.

هنوز 10 دقیقه‌ای نگذشته بود و غم رخداد بر من جاری که باز هم صدای در آمد.

عموجان بود، حدس زدیم که او هم برایمان گل آورده و چه حدس درست لاکرداری.

مصمم رفتم تا هر طور شده از ورود لااقل این گلها به خانه ممانعت به عمل آورم.

گفتم عمو به خدا ما خیلی گل داریم
 10 دقیقه قبل پسر عمو یه کیسه نایلون بزرگ دستمان داد.
که عمو با نهایت لطافت و محبت گفت عب نداره این هم سهم ما و از طرف ما…

بله کیسه به دست، خداحافظی کرده به خانه برگشتم.

فردا باز هم مراسم خندان کردن گل داشتیم و شستن و پهن کردن.

تا چند سال آینده گل خشک برای هر مصرفی داریم، امیدوارم این بار دیگر یادمان باشد که اگر دوست بابا به زور گل برایمان آورد بگوییم از پذیرش هر نوع گل سرخ تا اطلاع ثانوی معذوریم، لطفن اصرار نکنید.

۱۸ خرداد ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *