داستانک / ادامه نویسی
بابا جوری به چاقو نگاه می کرد که انگار اولین بار است آن را میبیند.
داستان برمیگردد به نق و نوق های پارسا:
نه من نمیام
من میخوام پیش خانجون بمونم
هر وقت خانه خانجون یعنی مادربزرگ میرفتیم، پارسا یک بامبولی در میاورد و ما مجبور میشدیم با کش و قوس از خانه بیرون بکشیمش.
آن روز هم داستان همان بود.
با هزار آخ و گریه و اشک وناله، بالاخره پارسا را آوردیم بیرون.
آرزوی پارسا این بود که یک شب خانه خانجان بماند.
اما خانه خانجان کوچک بود و از طرفی نمیخواستیم اذیت شود.
خانجان نزدیک 70 سالش بود و به سختی راه می رفت.
اما پارسا از کنار خانجان تا موقع رفتن تکان نمیخورد.
پارسا کوله پشتیش را پر میکرد از انواع جک و جانورهایش تا نشان خانجان بدهد و او را بترساند و ریش ریش بخندد.
آخر خانجان وانمود می کرد که از جانورهای پارسا خیلی می.ترسد و پارسا هم که عاشق ترسیدن و بعد خندیدن خان جان بود.
خلاصه آنشب مثل همیشه پارسای گریان را کشان کشان تا ماشین آوردیم.
کوچه مادر بزرگ شیب داشت و پدر آجر پشت چرخ میگذاشت.
همین که پدر خواست آجر را بردارد گفت واااا…
یعنی چه؟
این چرخ چرا پنچره؟
نگاهی به چرخ پشتی انداخت
آنهم پنچر بود.
کارد میزدی خون بابا درنمیامد.
با خشم و غضب این ور و آن ور را نگاه میکرد ببیند کدام آدم مریضی این کار را کرده.
اما کوچه خلوت خلوت بود.
پدر باسرعت و عصبانیت بالا و پایین کوچه رفت تا ببیند چیز مشکوکی به چشم میخورد یا نه
که چیزی ندید.
در آن موقع از شب در آن حوالی پنچرگیری یا لاستلک فروش نبود و مجبور شدیم تا صبح صبر کنیم تا صبح بابا کارها را ردیف کند.
فکرش را بکنید همه غرق ناراحتی بودیم و پارسا تمام وقت خوشحال بود،آخر به آرزویش رسیده بود و شب را میتوانست پیش خانجان بخوابد.
مامان همه اش به بابا دلداری میداد: عیب نداره سعید، حتمن مصلحت بوده امشب اینجا بمونیم.
و بابا با خشم می گفت : من فردا هزار تا کار دارم اونوقت اینم اضافه شد، اگه فقط دستم به این مردم آزارای بی همه چیز برسه.
آخه بگو ماشین فکسنی ما چی کار به کارتون داشته که اینجور ناکارش کردین…
بالاخره با هزار حرف و فکر، شب را به صبح رساندیم و پدر صبح علی الطلوع چرخهای پنچر را برد و دو چرخ سالم گرفت و ماشین را راه انداخت و به خانه برگشتیم.
ظهر
صدای مادر:
مینا چاقوی دسته سیاه رو ندیدی؟
نه
وا دیروز که اینجا سر جاش بود.حالا چرا نیست؟
نمی دونم مامان…
عصر بود و بابا هم خسته و کوفته از کار زیاد دراز کشیده بود.
پارسا مشغول بازی با بچههای محل بود .
فردا صبح کلاس نقاشی داشت و مثل همیشه مامان کوله پشتیش را از اسباب بازی و جانورها خالی میکرد تا کتاب و دفترش را در آن بگذارد که یکهو گفت :
وااا سعید اینجا رو ببین.
بابا همانطور با چشمان بسته گفت: چیه؟
مامان گفت: ببین چی تو کیف پارساست؟
و این بار بابا به سمت کوله پشتی آمد.
مابین اسباب بازیها، چاقوی سیاه تیز آشپزخانه هم بود…
همه یاد لحظاتی افتادیم که از ماشنی پیاده شدیم و خواستم وارد خانه خانجان شویم.
پارسا دیرتر از همه به خانه آمد و در حالیکه کوله پشتیش روی دوشش بود گفت: بگذارید آن بچه گربه را ببینم بیایم و ما هر چه گفتیم گربه نیست رفته، قبول نکرد و …
بله و به این ترتیب پارسا آرزوی خود را بدین گونه محقق کرده بود.
اما الحق چه زوری داشته که توانسته چاقو را توی چرخها فرو کند!
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا
آخرین دیدگاهها