مردِ کتابخوان!
داستانک
قبلن بی سواد بودم.
هرّ رو از برّ تشخیص نمیدادم.
اما حالا که به خودم نگاه میکنم واقعن باید به عقل و خِردم ببالم.
خب بهتره برم کتاب بخونم.
مرد چاق در حالی که روبدوشانب بنفش ساتنی به تن داشت و دستی به موهای تُنُکش میکشید، همهی این جملات را برای خودش جلوی آینه بلغور کرد و بعد یکراست رفت کتابخانه.
کتابخانه بزرگی نبود.
5 قفسه کتاب که به یُمن نامزدش هر روز داشت بر تعداد کتابها افزوده میشد.
دستش را دراز کرد و یکی از کتابها را برداشت.
خب ببینم کدوم صفحه بودم؟
کتابِ فلسفهی زندگی رواقیون
چند صفحهی اول را پشت سر هم ورق زد تا به صفحه ای که گوشهی بالایش را به عنوان نشان تا زده بود، رسید.
وززز بززززززز ژژژززززز…
مشغول خواندن آرام کتاب شد.
دقایقی نگذشته بود که گویی پشه یا مگسی به تله افتاده باشد، کتاب را به شدت تمام بست.
لبهایش رابه هم فشرد و گفت:
نه زمان خوبی برای مطالعه کتاب فلسفی نیست.
فلسفه، منطق، چیزی که هیچ وقت نفهمیدمشون.
به نظرم رواقیون، آدمهای بیخودی بودن
اصلن فیلسوف جماعت، یه تختهاش کمه، آدمای بیکاری که از زور بیکاری مغزشونو چلوندن مزخرف کشف کردن و بعد با آب و تاب برای همه تعریف کردن.
اونوقت مردم مشنگ فکر نکرده گفتن عجب کشفی کردن…
غرولند کنان کتاب را سر جایش چپاند و به قفسه بالا چشم دوخت.
با انگشت روی کتابها جابه جا میشد که به کتاب کت و کلفتی رسید، کمی مکث کرد و کتاب را برداشت.
داستانهای کوتاه آنتون چخوف
سری به تایید برای خودش تکان داد و پشت میز نشست و شروع کرد به خواندن.
تیتروار داستانها را از نظر گذراند و بالاخره رضایت داد یکی از داستانها را بخواند.
چند جملهای نخوانده بود که خمیازه ها شروع شد.
با بی میلی ورقها را برگرداند تا پایان داستان را ببیند.
لب و لوچه آویزانش نشان میداد که داستان نسبتا بلندی انتخاب کرده که میلی به خواندنش ندارد.
صفحات کتاب را زیر انگشتش بُر داد و به آخر کتاب رسید.
کتاب را بست.
- کی تو این گرما حوصله خوندن داستان داره اونم یه داستان بیمزهی روسی.
کتاب را سلانه سلانه سر جایش گذاشت و بدون اینکه تمایلی برای انتخاب کتاب ناکام بعدی داشته باشد به سوی آشپزخانه روان شد.
یخچال را باز کرد و تکه کیک بزرگی را به همراه نوشیدنی چند میوه برداشت و مشغول خوردن و نوشیدن شد.
در حین خوردن با خودش گفت:
تنها چیز لذت بخش این دنیا فقط خوردنه
از همون اولشم از درس و مدرسه متنفر بودم
چیز بیخودین، زجرآورن، مغز آدم درد می گیره.
اصلن فکرکردن چیز مزخرفیه.
در همین لحظه، گوشیش زنگ خورد:
اوه سلام عزیزم.
خوبی؟
من نه کار خاصی، البته چراااا داشتم کتاب میخوندم.
ممنونم عزیزم، خب خودت میدونی که من حتی لحظه ای رو برای یاد گرفتن از دست نمیدم!
خب راستی، عصر وقت داری بریم گردش؟
باشه، اما میشه این دفعه فقط نوشیدنی بخوریم و خوش باشیم بدون اینکه بخواییم کتاب بخونیم؟!
مکالمه خیلی زود تمام شد.
- لعنتی، آخه میون این همه دختر، چرا باید عاشق یه استاد دانشگاه بشم که همش سرش تو کتابه؟!اونم من، منی که درس و کتاب زجرکشم میکنه.
اکهیییی این بار باید بگم کتاب خوشمزه ترین خوراکیای دنیا رو برام بگیره !
۵ تیر ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا
آخرین دیدگاهها