خوابهای تکراری
شهر متروکه شده و در حال احتضار بود.
صدایی جز پیچیدن باد در خرابه ها و به هم خوردن در و پنجرههای شکسته نبود.
هیچ اثری از زندگی دیده نمیشد.
به سختی پلکهای سنگینش را از هم باز کرد.
گرد و غبار نمیگذاشت خوب ببیند.
در جایش نیم خیز شد.
نگاهی به زمین انداخت.
همه جا سنگ و خاک بود.
او روی تلی از خاک قرار داشت!
وحشت زده از جای جَست.
چشم به اطراف گرداند:
اینجا کجاست؟
من چرا اینجام؟
متوحش و پریشان شروع کرد به این سو و آن سو دویدن.
صدا میزد:
آهای کسی اینجا نیست؟
کسی نیست؟
هیچ صدایی جز زوزهی ناامید کنندهی باد نبود.
به طرف خانه خرابهی نزدیک رفت.
درِ نیمه بازِ شکسته را هل داد؛
بعد از صدای قژی وحشتناک، در باز شد.
از خانه جز چند دیوار ریخته، چیزی به جا نمانده بود.
در حالی که سنگ و آجر، پاهای برهنهاش را میازرد، آرام به سمت اتاقها رفت.
روی دیوارها جای گلوله و خمپاره دیده میشد؛
اسباب، اثاثیه خانه یا واژگون شده بودند یا در اثر انفجار متلاشی.
فهمید در منطقه جنگ زده است و بر وحشتش افزوده شد،
او چگونه سر از اینجا درآورده بود؟
روی مبلِ پارهی وسط اتاق افتاد و به بدبختی مجسمی که گرفتارش شده بود، اندیشید.
در حالی که هق هق گریه سر میداد، سعی کرد آخرین اتفاق را به یاد آورد.
ذهنش از کار افتاده بود.
گیج و منگ به زمین و آسمان، در و دیوار نگاه میکرد تا بلکه چیزی، نشانی از گذشته بیادش بیاید، اما هر چه بیشتر تلاش و تقلا میکرد، کمتر به خاطر میاورد.
گویی تمام اطلاعات ذهنش پاک شده بود.
کم کم احساس تشنگی هم به ترس و گیجیش اضافه شد.
ساعت را نگاه کرد، روی ساعت ۱۰ مانده بود.
کار نمیکرد.
با اندک امید به سمت اتاقهای ویران رفت تا بلکه در کشویی گنجهای، بطری آبی چیزی پیدا کند.
اما امید واهی بود، همه چیز با خاک یکسان شده بود.
ناامید با اندوهی که لحظه به لحظه بر شدتش افزوده میشد، شروع به هایهای گریستن کرد.
سر به زانوان فرو برده و دل شکسته به پهنای صورت اشک میریخت.
خدا را صدا کرده، ضجه میزد.
بعد از مدتی، خسته و بیحال افتاد.
کم کم این فکر در ذهنش قوت گرفت که مرده است و اینجا هم دنیای پس از مرگ است.
چقدر وحشتناک!
با خود فکر کرد:
تنهایی بدون آب و غذا، بدون هیچ همدمی چطور میتوانم زنده بمانم.
اما مگر در دنيای پس از مرگ هم آدمها دوباره میمیرند؟
اگر من مرده باشم که دیگر نباید تشنه شوم…
کمکم شروع به شک کردن کرد که ناگهان…
تصویر شهر و صدای باد همگی محو و سیاهی همه جا را فرا گرفت.
…
بیدار شو.
بیدار شو.
پلکهایش را باز کرد.
روی تخت بود.
چراغهای سقف چشمش را میزدند.
اندکی سر به طرف چپ گرداند.
مردی با روپوش سفید و عینکی بر چشم در حالی که ستارهای در چشمش میدرخشید، با لبخند گفت:
سلام، بالاخره به هوش اومدی.
لبهای خشکش را به سختی از هم باز کرد و گفت:
اینجا کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟
دکتر گفت:
هیچی تو تصادف کردی و حالا هم حالت خوبه، اما مدتی باید همچنان زیر نظر باشی.
راستی تشنته نه؟
…
اتاق دکتر
برگه روی میز:
کاملا محرمانه
نتیجه آزمایش مغزی با امواج جدید Xxxx بر روی بیمار شماره 487 تصادفی:
او در اوج ناامیدی و احساسات منفی، ذهن پردازشگرش را به کار انداخت.
او برای تست تراشه، مناسب است.
چند ماه بعد
ساعت ۱۰ صبح، روی کاناپه خوابش برده بود که سرآسیمه از خواب پرید:
خدای من بازم جنگ و خرابهها،
این خوابای تکراری چه معنایی دارن؟
نی نوا
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها