من هنوز سلامتم اگر چه افکار مالیخولیایی، افسردگی و حتی خودکشی از هر سو دام پهن کردهاند.
شبیه معجزه است که با این همه فکر هنوز لبخند بزنی، مهربان باشی و در کل آدم بمانی.
اما این افکار از کجا آمده شروع به وول خوردن در ذهنم کردهاند؟
همه چیز به شنیدههای دوران کودکیم بر میگردد.
وقتی به عنوان ۷امین دختر خانه متولد شدم و بعد از من دیگر مادرم قادر به بارداری نشد!
پدرم از مردان متعصب عشیره بود که از دختر متنفر بود و به خاطر همین تنفر خدا ۷ دختر در دامنش گذاشت.
مادر و خواهرانم از رفتارهای خشن پدرم در زمان نوزادی و کودکی آنقدر گفتند که از پدر رنجیدم.
از دختر بودنم متنفر شدم.
مادر تعریف میکرد که یک روز که زبان به دندان نمیگرفتم و جیغ میکشیدم، پدر مرا در پتو پیچیده بود و میخواست توی رودخانه بیندازد که مادر و خواهرانم از دستش نجاتم دادهاند.
یا چند بار که مریض بودم، دکتر بالای سرم نیاورد تا بمیرم اما من سرتختر از اینها بودم که بمیرم و با داروی گیاهی آشنا و همسایه خوب میشدم.
حالا پدر آن تعصب و کلهشقی گذشته را ندارد اما هنوز هم اهل محبت کردن و با زبان خوش حرف زدن با زن و دخترانش نیست و باز هم با حسرت به پسران مردم نگاه میکند.
دلم برای خودم، خواهرانم و بیشتر از همه مادرم میسوزد.
با وجود اینکه نوجوانم و سن و سال زیادی ندارم، رفتار سرد و تحقیرآمیز پدر و خاطرات تلخ گذشته آنقدر تاثیر تلخی رویم داشته که مثل زنان مسن، گاه مینشینم و به دیوارهای خانه زل میزنم.
به این میاندیشم که چرا به دنیا آمدهام؟
وقتی به این فکر میکنم که پدرم حاضر به مرگم بوده، تمام امیدم برای زندگی از دست میرود.
ده ما امکانات آموزشی ندارد و بیشتر زنان و دختران فقط چند کلاس ابتدایی و نهضت سواد دارند.
تنها تعداد معدودی از خانوادههای متمول و کمی روشنفکر ده هستند که دخترانشان را برای ادامه تحصیل به شهر فرستادهاند.
تا بوده کار پدر زراعت و گلهداری است.
ظهر خسته و کوفته از سر زمین میاید و بعد از خوردن نهار و کمی استراحت دوباره تا شب، روی زمین و باغهایمان کار میکند.
امروز مادر و خواهرها برای جشن عروسی اقوام رفتند و من در خانه ماندم که نهار پدر را آماده کنم.
با همهی ناراحتی از پدرم، هر وقت چهرهی خسته و موهای سپیدش را میبینم از اینکه دخترم و بنیه ضعیفی دارم و مثل یک پسر نمیتوانم کمکش کنم، بغضم میگیرد.
باری داشتم سفره غذا را پهن میکردم که پدر سر رسید.
دست و پایش را شست و بیآنکه به جز سلام و علیک چیزی بگوید نشست پای سفره.
نمیدانم چرا یکهو دلم برایش خیلی سوخت.
با لبخند ومهربانی گفتم، خسته نباشی باباجان!
ما عادت داشتیم همیشه بگوییم بابا و حالا من لفظ جان را که از دلم برآمده بود را هم ته بند بابا آورده بودم.
با تعجب سرش را بالا آورد و گفت: درمانده نباشی دختر.
دوست داشتم او هم یک جان خشک و خالی ضمیمهی دختر کند که البته انتظار زیادی بود.
غذا را سر سفره آوردم.
پدر خیلی گرسنه بود و با ولع غذا را خورد و آخر سر با دستت درد نکند از سر سفره بلند شد.
برایش چای آوردم و کنارش نشستم.
دلم میخواست آزرده خاطریم از این همه سال، دلیل تنفرش از دخترها را بدانم.
چایش را همان رنگی که دوست داشت نه پررنگ و کمرنگ در استکان ریختم و یک استکان هم برایم خودم ریختم.
چای را گذاشتم مقابلش و نشستم کنارش.
پدر از رفتار امروزم متعجب بود البته خودم هم.
استکان چایم را برداشته بیهوا گفتم باباجان، چرا شما این همه از دختر بدتان میاید؟
پدر که خودش را با تیز کردن داس مشغول کرده بود یکهو با این حرف سرش را بلند کرد و بدون اینکه حرفی بزند یا حتی نگاهن کند دوباره مشغول تیز کردن داس شد.
من از این بی جوابی ناراحت نشده، گفتم:
میدانم که پسرها معمولا کمک دست پدرشان هستند و نان آور خانه، اما خب گناه دخترها چیست که دخترند؟
گناه ما چیست بابا؟
در همین لحظه، صدای آخ پدر بلند شد، داس دستش را برید آنهم بدجور.
دست پاچه شدم، نمیدانستم چه کنم.
از دست خودم ناراحت شدم که آن حرف را زدم و حواسش را پرت کردم.
به شتاب رفتم آشپزخانه و تکه پارچهی تمیزی پیدا کردم
موقع آمدن پایم پیچ خورد و با صورت به زمین افتادم، در حالی که سرم را گرفته بودم، به سرعت لنگان لنگان آمدم و شروع کردم به پانسمان دستش.
همانطور که داشتم دستش را میبستم، گرمای نفس پدر را روی سرم حس کردم.
بهتم زد.
برای اولین بار پدر داشت مرا میبوسید.
چشمانم پر از اشک شد.
بغلش کردم.
باور کردنی نبود!
بغلش کردم
پدری که آرزوی مرگ مرا داشت،
پدری که از من نفرت داشت،
پدری که برای یکبار هم نشده ما را در آغوش گرمش نگرفته بود، نبوسیده بود…
حالا پدر هم اشک میریخت.
صحنه رمانتیکی بود که نظیرش هیچگاه در خانه ما اتفاق نیفتاده بود.
پدر گفت: من هر روز به خاطر اعمالی که در گذشته انجام دادهام زجر میکشم.
من به خاطر هر بدی که در حق تو، خواهرانت یا مادرت کردهام هر روز خود را نفرین میکنم.
نفرت جوانی من از دختر جماعت به دوستان عوضیم برمیگردد که یک روز سر دعوا به خواهر و مادرم فحشهای ناموسی دادند.
به فقر و فلاکتی که جورکشش من و پدر بودیم و برادر دیگری نداشتم کمکدستمان باشد.
من از آنروز از دختر بدم آمد و گفتم دختر جز نقطه ضعف یک مرد نیست…
پدر با بغض داشت برایم حرف میزد و من با تمام وجود میشنیدمش.
اخلاق من گند است و نمیتوانم محبتم را به کسی نشان دهم، اما هر روز وقتی از صحرا برمیگردم و صورت ماه تو و خواهرانت را میبینم که هوای پدر و مادرتان را دارید و تا جایی که از دستتان بر میاید نمیگذارید آب توی دلشان تکان بخورد، روزی هزار بار از اعمال گذشتهی خودم پشیمان میشوم.
آن روز خیلی با پدر اختلاط کردیم.
از همانروز بود که گره ابروی پدر کمی باز شد.
آن گره کور …
و حالا که دارم این جملات را مینویسم دیگر آن افکار مالیخولیایی و افسردگی را ندارم و به زندگی امیدوارتر شده.ام.
خبر خوب هم این بین رسید.
چند خیر حاضر شدهاند مدرسه راهنمایی و دبیرستان در ده بسازند و به این ترتیب من و خواهران و دختران دیگر ده میتوانیم درس بخوانیم.
خیلی دلم میخواهد که پزشک شوم که در این صورت اولین دختر پزشک ده خواهم بود و چقدر پدر و مادرم میتوانند به من افتخار کنند.
امیدوارم پدر اجازهی ادامه تحصیل بدهد!
#نی_نوا
۸ آبان ۱۴۰۳
ادامه نویسی/داستانک
آخرین دیدگاهها