سنگهایی که یکهویی پیدایشان میشود 🥏
بعدازظهر روزی تابستانی، در حالیکه صدای بازی پسربچههای شیطان محل با صدای داغانِ غوکی تازه وارد در حوض نقلیخانه، به اوج رسیده بود، سری داشتم پرسودا و غبغبی پر ز غرور.
به آیندهی درخشانی میاندیشیدم که قرار بود برقش چشم همه را بزند.
صدای تشویق حضار، لحظه به لحظه در حال بیشتر شدن بود.
ستارهی سینما بودم و مجری برنامه داشت از افتخارات و خدماتم به هنر و حتی بشریت میگفت.
ماشین آخرین مدل، پنت هاوس، سر و دست شکستن هواداران برای گرفتن عکس و امضا و… داشت به زیبایی هر چه تمام پیش میرفت و خط لبخند در پهنای صورتم در حال وسعت گرفتن بود که به ناگاه، در قلهی آرزوها، سنگی بال پرندهی خیالم را به یکباره شکست و نقش زمینش کرد.
گویی در یک آن، شوک الکتریکی به بدنم وصل شد.
از شدت ضرب و درد، چشمانم از پلک زدن بازایستاده، پر اشک شدند و آن لبخند بزرگ روی صورتم ماسید.
غریزتن، دست بر سرم گذاشته، به سنگی که در کنارم افتاده بود، خیره ماندم.
خونِ روی دستم و سرگیجهای که شروع شد، زبانم را بند آورد و از هوش رفتم.
چند روز بعد
از بیمارستان مرخص شدم اما دچار لکنت و تیکهای عصبی شده بودم.
سنگی که یکی از بچههای شیطان از دستش در رفته و به خانهمان پرت کرده بود و آخرش هم معلوم نشد که کار که بود(از بس دهن همگیشان قرص بود)، مرا شوکه کرده و باعث آسیب جزئی به اعصابم شده بود که بهبودیش مستلزم زمان بود.
منِ پر از آرزوهای شیرینِ دیروز، حالا تنها آرزویم این بود که جملهای را بدون لکنت و پَرشِ عضلات صورت بر زبان آورم.
برایم مستدل شد که سلامتی اولین و بزرگترین نعمت دنیاست که روزی میتواند جای تمام آرزوها را یکجا بگیرد!
فهرست
Toggleنی_نوا
۲۶ دی/۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها