عشقی ممنوعه
دلباختگی جدید ملغمهای بود از تمرد فرمان عقل و سرسپردگی محض دل.
عشقی ممنوعه که حتی در ناب و روحانیترین شکل هم نتیجهای جز سرافکندگی نداشت.
جوان تمام قد در برابر انتقاد و شماتتهای موشکافانهی درونش ایستادگی میکرد و هر روز بر هیزم آتش عشقش افزوده میگردید.
مثل هر روز سبدش پر بود از اغذیه و هله هولههای همیشگی، بهانهای برای دیدن صندوقدار زیبا؛ با چشمانی پر از امید و لبی خندان، سر صحبت را باز کرد اما این بار لبخند هر روزه روی لبهای زن نبود و با سردی کار مشتری همیشگی را راه انداخت.
جوان هنگام رفتن، یادداشت کوچکی روی میز گذاشت و رو به زن گفت: اگر کار مبلمان داشتید در خدمتم.
زن، فورا نگاهی به برگه انداخت:
این شماره تماس من است، لطفا تماس بگیرید، به خداوندی که قلبم به فرمانش در تپیدن است این درخواست نه از هوس، که از سوی دل و عاشقانه است.
زن در حالی که لبش را گاز میگرفت، با جدیت برگه را به سمتش هل داد و گفت:
ممنون ما ۵ سال قبل مبلمانمونو عوض کردیم و خیلی راضی هستیم، ممنون.
جوان، مردد و مستاصل، در حالی که گونههایش سرخ شده بود برای اینکه کسی متوجه نشود برگه را فورا توی جیبش فرو کرد و سری تکان داده، راهی شد.
بعد از رفتن جوان، زن در حالی که اشکی گوشهی چشمش را تر کرده بود به حلقهاش خیره بود.
فهرست
Toggleنی_نوا
۲۸دی/۳
داستانک
کلمه_بازی
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها