ورّاجی!
نقار ملوک و بلقیس دو یار غار، برمیگردد به روزی که وراجی ملوک…!
ملوک این پیرزن ۷۰ ساله با آن صورت گرد و دماق فندقی و ۶،۷ دندان سنگشکنش در آن دهان گلهگشاد، میتوانست یکنفس تا صبح شیرین زبانی کند و هیچ تنابندهای، وسط حرفش حتی یک هوف بیصدا ندمد.
پیرزن که قبراقتر از سنش بود، همیشه پَر حلقش حرف برای گفتن داشت و با سکوت میانهای نداشت؛
از خاطرات دوران کودکی و جوانی خود گرفته تا خاطرهی بیش از نیمی از اهالی زنده یا مرده ده و حکایت و نقالیهای مرحوم پدرش که با آن همه روایت، کمکم ۴، ۵ جلد کَت و کلفت میشد.
یک روز سر سفرهی احسانی یکی از همسایهها، ملوک، مثل همیشه شروع کرد یک بند حرف زدن و نقطه نگذاشته، خاطرهی بعد را وصله کردن که یکهو چشمش به بلقیس افتاد و گویی که فکری به ذهنش خطور کرده باشد رو به زنان دور تا دور اتاق که منتظر نزول آش نذری بودند گفت:
: راستی شما این بِلقی ما را اینطور صم و بکم نبینین.
این ناکسو فقط من میشناسم.
یه بلبلی زیر حنجره خوابونده که فقط خدا میدونه.”
بعد در حالی که با چشم ابرو قمیش آمدن سعی در تشجیع بلقیس داشت، گفت:
“بلقی، اون آهنگ موی سپید گلپا رو بخون، ببینن چه خوانندهای هستی و رو نکردی.”
بعد با خندهی نخودی ادامه داد:
” یعنی گلپا اگه صدای بلقی رو میشنید خدابیامرز نواراشو جمع میکرد میرفت یه گوشه افسرده میشد.”
بلقیس که هُرم نگاه مجلس، داغش کرده بود، بعد از کلی سرخ و سفید شدن و با دندان قروچه گفتنِ نه بابا، ملوک چی میگی و چشم غره رفتن، بالاخره با اصرار جمع که به جای صلوات و حمد و سوره خواندن، داشتند آهنگ موی سپید را زمزمه میکردند و بلقیس خانوم بخون میگفتند، بالاخره با صدای لرزان شروع کرد به خواندن.
همه هاج و واج چشم به دهان باز بلقیس و چشمان بستهاش دوخته بودند.
صدایش با وجود خستگیِ پیری، آمیزهی گوشنوازی بود از صلابت صدای دلکش، تحریرهای سوسن و شینهای گلدرشت عهدیه.
بلقیس که کیفورِ آواز بلبل یک عمر خفته در گلویش بود، یکهو گویی که کسی ضبط را خاموش کرده باشد، صدایش قطع، چشمانش باز و دهانش بسته شد.
“نمیری بِلقی، یاد اونروز و عباس سبیل افتادم که صداتو شنید و مجنون عشقت زد به دل کوه و بیابون …”
ملوک ندانسته راز مگوی چند ساله را فاش کرده بود؛ دلیل ناپدید شدن پهلوان ده…
فهرست
Toggleنی_نوا
۲۹ دی/۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها