گندِ زنگِ انشا

گندِ زنگِ انشا

“این خزعبلات چیه نوشتی؟
معلومه کلت پر پِهِنه.
برو گمشو سر جات بتمرگ.
پسره‌ی احمق بی‌شعور.”

این اولین بار نبود که در مقابل طوفان خشم و تحقیرهای معلم انشا قرار می‌گرفتم و آنچه که در نهانگاه ذهن به آن عمیقا اندیشیده و با تفاخر بر کاغذ آورده بودم این‌چنین مورد اصابت پهباد خصمانه‌ قرار می‌گرفت.

البته رفتار به شدت زننده‌ی آقامعلم تماماً برگرفته از کلمات مزخرف یا یک انشای احمقانه‌ی کودکی بی‌عرضه نبود، من هر چقدر نادان و بی‌عرضه، آیا نمی‌توانستم چند خط ساده درباره‌ی تابستانی که گذرانده بودم، بنویسم؟!
در حقیقت موضوع اصلاً انشا و کودن بودن من نبود. کلا من به یکی از شخصیت‌های منفور و عاق شده‌ی داستان آقامعلم جوان تبدیل شده بودم آن هم ناخواسته!

اما گناه من چه بود که قلمِ سرنوشت، یکهو مرا جایی که نباید می‌بودم سبز کرده بود.
جایی برای زدن حرف‌های خاک بر سری.

آن روز زنگ تفریح تمام شده بود و به کلاس آمده بودیم که یکهو یادم افتاد ساعتم را موقع شستن دست‌ها برای آنکه آب تویش نرود لبه آبخوری گذاشته‌ام و یادم رفته بردارم که کاش سیخ توی یادم فرو می‌کردند و یادم نمیفتاد.

با عجله از کلاس بیرون زدم، هیچکس توی حیاط نبود، ساعتم را برداشته می‌خواستم برگردم که صدای خنده‌های گاه ریز و گاه بلند آقا معلم از پشت دیوار آبخوری به گوشم رسید؛
با شنیدن شوخی‌های زننده‌ با نامزدش در آن سوی خط، سرخ و سفید شدم، دست و پایم را گم کردم، خواستم بی‌صدا فلنگ را ببندم که پایم به میله‌ی لعنتی آبخوری خورد و مجال فرار را از دست دادم.

آقامعلم ناگهان سرآسیمه سرش را توی آبخوری کرد و با چهره‌ی سرخ از خشم و شرم نگاهم کرد که کم مانده بود …

از آن روز به بعد دیگر لبخند آقا معلم را ندیدم.
البته نه اینکه کنج عزلت گزیده، برود به حرف‌هایش فکر کند ها نه، دیگر هیچ وقت به روی من یکی نخندید.

گاهی با خودم می‌گویم بروم بگویم آقا به خدا من چیزی نشنیدم، اما بعد فکر می‌کنم این‌طوری کار بدتر از قبل می‌شود و فیلش بیشتر یاد هندوستان کرده، همه‌چیز با وضوح بیشتر یادش میفتد.

اما هیچ چیز را هم ندانم این را خوب می‌دانم که آخر سال بهترین انشا را هم بنویسم ۲۰ نخواهم گرفت، اما می‌دانم رفوزه‌ام هم نخواهد کرد و نهایتا چاره‌ای ندارد جز اینکه با نمره‌ی ۱۰ زهرش را بریزد، این‌طوری لااقل دوباره صورت نکبتم را نمی‌بیند و داغِ گند‌‌زده‌ تازه نمی‌شود.

نی‌_نوا

۲بهمن/۳

کلمه_بازی

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *