خانم عزت‌اللهی ومیمون

خانم عزت‌اللهی و 🐒

روز بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودم و افکار مشوش و پریشانی داشتم.

همینطور میمون‌های افکارم در جنگلک ذهنم در حال جیغ و ویغ کردن و از این شاخه به آن شاخه پریدن بودند که یکهو در منتها الیه ذهنم، جایی در دالانی پر پیچ و خم، صدای فسه‌ی کم‌جان مبهمی با لحنی استفسارآمیز به گوش رسید!

چیز مبهمی شبیهِ ها ها هی هو ها و… هووو؟

تنها چیزی که به جز لحن فهمیدم، این بود که صدا، صدای زنانه بود.
با هیسی تمام میمونها را ساکت و ساکن کرده، گوش سپردم تا دوباره صدا را بشنوم.
چشمها را بستم و عدسی چشم را سوی تاریکستان ذهن گرداندم تا دوباره بشنومش که دیدم خبری نشد.

فکر کردم خیالاتی شده‌ام یا شاید صدایی از بیرون بوده و اشتباها آنرا از ذهن خود انگاشته‌ام.

مدتی همان‌طور میمونها فریز شده در ذهنم بودند که دیدم نه جز سکوت صدایی نیست.
آزاد باش دادم و میمون‌ها شروع کردند از سر و کول هم بالا رفتن و من هم هر از گاهی توجهم معطوف یکیشان و مشوش که باز صدا به حرف آمد.

در حال، تمام حس‌گرهای بیرونی را خاموش و حواس پنجگانه را شش‌دانگ به ذهن دادم.

این بار کمی بهتر از قبل شنیده بودمش:
“معلوم هست داری …؟”

ادامه را نشنیدم.
راستی این حرف و صدا چقدر آشنا بود.
کجا شنیده بودمش؟
با شنیدنش رگ پای راستم گرفت.

به نسق قبل و حالتک پدید آمده، سعی کردم تمرکزم را از روی ذهنم بردارم و صدا را بشنوم اما از آنجایی که ناخودآگاه حواسم بود، صدایی ازش در نیامد.

آن‌روز تا شب کلافه بودم و منتظر شنیدنش، اما سکوت عجیبی ذهنم را فرا گرفته بود.

دم خواب که خسته بودم و چشمانم داشت بسته می‌شد، صدایش بلند شد و این بار به وضوح هر چه تمام:
“معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟ میمون!”

اوه خدای من!
صدای خودش بود!
ناظم مدرسه‌مان، خانم عزت اللهی.

زنی که برای خودش یک پا مرد بود.
چشمهای ورقلمیبده‌، صورتی خیلی بزرگ، دماغی که خمیرش خوب ورز نیامده بود و جثه‌ای که هیچ ظرافت زنانه‌ای نداشت و به جایش یک مربع بزرگ بود.

یادم آمد که دوره‌ی ابتدایی چقدر شیطان بودم و وقتی مثل مارمولکِ فیلم مارمولک از دیوار راست بالا می‌رفتم و قد کوتاهش نمی‌رسید پایین بیاورَدم، چقدر با ترکه به پاهایم می‌زد؛
بی راه نبود که پای راستم با شنیدنش، رگ به رگ شد، طفلی یادش افتاد که این صدا چه بلایی به سرش آورده.

یادِ روزی افتادم که روی دیوار مدرسه داشتم شکلک در میاوردم و او آنقدر با ترکه به پایم زد که تا مدتها جایش درد می‌کرد.

گفت:” حواست هست داری چه غلطی می‌کنی میمون؟!
رفتی آن بالا خودت را مضحکه خاص و عام کردی که چه؟”

همین است، هنوز هم عوض نشده، توی کله‌ام میمون دیده باز آمده سر وقتم.

خدابیامرز از میمون بیزار بود، توی فحشهایش همیشه جای خالی با آن پر می‌شد.

حتما میمونهای افکارم را دیده شاکی شده!
اما حرف بی‌راهی هم نیست هر وقت میمون فکرم شروع به ورجه وورجه کرد می‌توانم همین جمله را خرجش کنم و بگویم معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی میمون؟!
احتمالا این‌طوری به خود بیایم و جنگل ذهنم کمی آرام شود.
خدا بیامرزدت که آن طرف هم به فکر تربیت و آرام کردنم هستی.

نی‌_نوا

۸ بهمن/۳

کلمه_بازی

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *