رفتنِ مهدی
گیج خیالات بیسروته بود که بشقاب لب پَر شده، دستش را برید.
عصبی و ویشویش گویان، با فشار انگشت سعی کرد جلوی خون را بگیرد.
ظرفها را توی سینک رها کرد و به سرعت به سمت جعبه کمکهای اولیه رفت.
چسب زخم را چسباند، اما گویی بریدگی از دست به قلبش راه یافته بود.
نمیدانست چرا اما در نهانگاه قلبش، سوزش مبهمی حس میکرد، گویی آتشی به دلش افکنده باشند.
دلشورهای که نمیدانست برای چیست یا به بیان بهتر نمیخواست بداند برای چیست!
خواب چند روز پیش را به یاد آورد.
کابوسی که مانند هیچ یک از خوابهایش نبود؛
خوابهای شبحواری که اغلب از یاد میبرد ، اما کابوس آن روز، به وضوحِ تمام مقابل دیدگانش بود.
ضجههایش، دست تقلایی که به سوی مهدی دراز شده بود و مهدی که گویی که او را نمیشنید و لحظه به لحظه با گامهایی بلندتر از او دور و دورتر میشد و در آن شب هولانگیز در بیابانی بیانتها تنهایش گذاشت.
یاد لبخند زیبای مهدی و دلداریش افتاد.
آغوش پرمهر و حرفهای دلانگیزی که تلخکامی آن کابوس را تکسین داده بود.
دلش برای شنیدن صدایش رفت.
شمارهاش را گرفت.
جواب نداد.
دوباره تماس گرفت.
همکارش جواب داد و گفت که برای تعمیر یکی از دستگاهها رفته و کارش به طول انجامیده، آمد میگویم تماس بگیرد.
شوریدهوار به سمت ظرفها رفت تا تمامشان کند، اما دستش به کار نرفت.
در ژرفای قلبش، همچنان آن آتش هولانگیز بر پا بود…
یک هفته بعد
لبخند مهدی در حصار قاب چوبی، همچنان روی لبش بود و نگاه خیرهی غمانگیز او محو آن لبخند…
فهرست
Toggleنی_نوا
۱۳ بهمن/۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها