کفاشِ بینظیر
ریشمند بود.
هم ریش داشت و هم ریشهدار بود.
اصالت داشت، هیمنهاش در کلام و رفتارش هویدا بود.
درویش مسلک بود.
میتواسنتی ساعتها بنشینی پای کلامش بیآنکه لحظهای ملول گردی.
کفاشی داشت، کفش میدوخت و کفش مردم را وصله میزد.
دکان تمیزی داشت و تویش پر از کفش و گُل بود.
زیر لب، گاهی چیزی زمزمه میکرد.
گویی که با کفشها اختلاط میکرد.
صبح اگر تَلّی از کفشهای تعمیری توی دکانش میدیدی، عصر کفشهایی بودند همگی نو و واکس زده.
آن روز داشتیم با بچهها توی کوچه فوتبال بازی میکردیم که توپ سمت دروازه آمد و تا خواستم مثل باکاشی زومای فوتبالیستها، خودی نشان دهم، لب کفش تَرَک خوردهام به باز شدن چاک دهان رسید.
مجبور شدم با همان کفشِ لبخند بر کف، بازی را ادامه دهم.
کفش خوبی بود و دلم نمیامد به خاطر این لبخند بیجا، طلاقشم دهم.
کفش به دست، رفتم پیش کفاش مهربان محله:
- آقا ولی
میتوانی کفشم را رو به راه کنی؟
داشت، عصرانه میخورد.
تعارفم کرد.
قاتُق و دوشاب بود.
عطر ریحان و نعنای قاتقش آنقدر دماغم را قلقلک داد که دیگر پای سفره بودم.
دست از خوردن کشید و نگاهی به درز کفش انداخت.
- درستش میکنم.
- برای فردا آماده میشود؟
- انشالله.
کفش آقارضابقال را که تمام کنم کفش ترا میدوزم.
با همان دهان ماستیم گفتم:
آقا ولی، یک چیز بگویم ناراحت نمیشوی؟
- نه، بگو
- شما خسته نمیشوی، همهاش کفشهای بودار مردم را دستت میگیری وصلهشان میزنی؟
لبخند زیبایی بر لبش نشست:
- یک چیز بگویم بین خودمان میماند؟
خوشحال شدم:
- پس چه.
- این کفشها، هر کدام جهانگردی است برای خودش.
من اینجا همکلام جهانگردهای زخمیم. - آقا ولی شوخی نکنید.
واقعا کارتان را دوست دارید؟
کفاش مهربان در حالی که آخرین سوزنها را به آقا رضا بقال که نه کفشش، میزد، گفت:
پدر خدا بیامرزم هم کفاش بود.
از صبح تا شب با ذوق و شوق کنارش مینشستم و او نخ را به کفش میدوخت و مرا به زندگی.
خندیدم.
- یعنی چه؟
آقاولی لبخند شکفتهتری زد و گفت:
یعنی اینکه در زندگی سعی کنی کار خودت را به خوبی انجام دهی؛ آن کار را با تمام قلبت انجام دهی.
میبینی که دکان کوچکی دارم.
کفش وصله میزنم و کفش نو میدوزم.
کفشهایی که میدوزم مشتریهای زیادی دارند.
حتی میتوانم بگویم اگر کفش وصله نمیزدم، شاید خیلی از این کفشهای بینوا امیدی به زندگیشان نبود.
اما پسرم، من با هر سوزنی که به کفش فرو میبرم، دانهی عشقی میکارم، صاحب کفش را با لبخند و حال خوب تجسم میکنم و برایش دعا میکنم.
بعضیها میگویند آقاولی، کفشی که میدوزی خوشیُمن است.
یکی میگفت، رفتم اداره ترفیع گرفتم.
یا آن دیگری میگفت: این بار با کفش نویی که دوختی بالاخره توانستم بلهی عروس خانم را بگیرم.
با چشمانی از تعجب درشت شده گفتم:
واقعا؟
با لبخند گفت: این لطف آنهاست، خدا هر چه بخواهد همان میشود، حالا اینها آن اتفاقات خوب را به وصلههای کفش من وصل کردند.
اما خدا را شکر میکنم، زندگیم به یُمن همین عشقی که به کار بستهام پر از خیر و برکت است.
پسرم، این جمله را از من به یاد دار:
یا کاری را انجام نده یا آنرا با تمام قلب و روحت انجام بده.
که در این صورت اثری که خلق میکنی یا خدمتی که انجام میدهی، بینظیر خواهد بود؛
درست مثل آفرینشگر بزرگ این جهان که همهی ما را با قلب و روحش چنین بینظیر آفریده.
فهرست
Toggleنی_نوا
۱۶ بهمن/۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها