واحهای در دل کویر
یاد جوانی خویش افتاد؛
آن زمان که چون مَهی زیبا در آسمان قلب بسیاری درخشیده بود.
اَوانی سرمست از وجود پرغرور خویش که بسی دلها خون کرده، اشکها افشانده بود؛
دمی که خود نیز شیفتهی جمالِ دلفریب خویش گشته بود.
اما زیبای ِ دلانگیز، چون غزالی گریزپای از چنگ بسی صیاد، شکارچیانی حتی عاشقپیشه، همواره گریخته بود.
آنچه در کُنه باطنش بود، رهایی بود از هر آنچه رنگ تعلق میپذیرفت، حتی اگر آن چیز، آن رنگ، خود عشق میبود.
اما آن سرشت آزادِ فخرآفرین، با همهی آرزوهای رنگبهرنگی که برایش محقق ساخته بود، لبخندی که نشانده بود، کنون او را غوطهزنان در بحر غم رها ساخته بود؛ غمِ تنهایی بزرگ که روحش را میفسرد.
چون واحهای بود در دل بیابان، واحهای که گذر زمان، هر آن خرمی و زیباییش را به یغما میبرد و شبیهتر به کویرش میکرد.
اینک غزال گریزپای، نه شوق و نه پای رمیدن داشت و نه زیبایی دلفریبی برای هوسِ صیادی برای شکار.
گاهی چقدر زود و ناباورانه دیر میشود؛
برای دوست داشتن،
فرصتِ رخ داد یک عشق،
مشق عشق.
نی نوا
۱۰ اسفند/۳
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها