یکبار دیگر متن استعفا را مرور کرد. آخرین نگاهش را به اتاق و وسایل کارش گرداند. اتاقی که قرار بود آیندهی رویاگونش را بسازد. نمیدانست چگونه توانسته بود این همه در منجلاب فرو رود و یوغ بردگی بر گردن آویزد. چگونه چشم بر همه چیز بسته بود. اگر تا دیروز لبخند و چشمکهای رییس، لبش را به خنده گشوده بودند، حالا جز صحنهی مشمئزکننده، نبودند. هیچوقت به خواب و تعبیرش باور نداشت اما خوابِ دخترک، گویی همان سیلی بزرگی بود که باید بر صورتش نواخته میشد و از خواب بیدارش میکرد. خوابی که دخترک را دهشتزده از خواب پراند: ” بابا خواب دیدم یه اژدهای بزرگ از توی دهنت اومد بیرون. اژدها میخواست منو مامانو بخوره. بابا شبیه هیولا شده بودی.” هنوز هم طنطنهی ملیح اما لرزان و گریهآلود دخترک در گوشش طنینانداز بود. نی_نوا ۲۰ اسفند/۳ کلمه_بازی داستانک @neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها