من ۱: بنویس ،کم نیار
مگر نگفتی آن یک روز را ( منظورش ۱۹ مهر ماه است که یادداشتی در وب سایتم ننوشتم) که رد کردی و ننوشتی را باید هر طور شده جبران کنی؟
پس بفرما بنویس قلم و کاغذت محیاست، کیبورد و صفحه نمایش نیز هم.
دیگر چه میخواهی؟
چشمان من ۲ مظلومانه میگردد و روی ساعت دیواری بالا می روند و روی کتابها فرود میایند و میخواهند من ۱ را دور بزنند که یعنی داریم تلاش میکنیم ها
من ۱: ادای تلاش کردن را در نیاور، بنویس
من ۲: خب باید یک چیزی پیدا کنم که درباره اش بنویسم یا نه
من ۱: تو فقط بنویس، دنبال موضوع و ایده نگرد
من ۲ شروع میکند به نوشتن:
الان دردم این است که از چه بنویسم، خب تمام ایده های سرگردان دور و برم هستند، مطمئنم…
من ۲ توی ذهنش میگوید : هی ایده ها من آماده ام، آیا ایده ای هست که بخواهد در آغوشش بگیرم؟
خبری نمی شود، من ۲ نگاهش را مظلومانه به کتاب سهراب می دوزد، اما این بار خبری از محبت شاعرانه او نیست که بگوید خب خب میخواهی یک صفحه از کتابم را همینطوری باز کنی و بشینی پای نوشتن؟
اصلن بیشتر که دقت میکند انگار سهراب از دو طرف، جلد کتابش را سفت چسبیده که نکند به مخیله اش خطور کند که بخواهد لای کتاب را باز کند.
از خساست سهراب و نگاههای سنگینش لجش میگیرد.
به این نتیجه می رسد که ایده ها با هم متحد شده اند و از دایره درک و کشفش عقب ایستاده اند، گویی ایده ای جرات نمی کند یا نمی خواهد پایش را بگذارد وسط .
میخواهد دست بکشد و با قیافه حق به جانب و البته سرزنشگر به من ۱ بگوید دیدی گفتم . میبینی مشکل از من نیست، ایده ها افتخار همراهی نمی دهند که من ۱ میپرد وسط فکرش و میگوید آقا بنشین چرت و پرت بنویس، بلاخره که تسلیم خواهند شد.
هر چقدر بنویسی شانس به دام انداختن ایده بیشتر و بیشتر میشود.
من ۲ ادای آدمهای مصمم را در می آورد و سری به تایید تکان میدهد و همچنان از در و دیوار و هر چه که قلاب ذهن و چشمش به آن گیر کند مینویسد.
که یکهو ندای سومی که هویتش ناشناخته است می گوید بابا یک کلمه بگذار جلویت درباره اش بنویس دیگر، چرا این همه خودت را می چلانی.
و بعد آرام میگوید :مثلن ساعت مچی و بعد بدون اینکه منتظر واکنش من ها شود از صحنه صداها غیب میشود.
من ۲ میخندد و من ۱ همچنان درگیر یافتن هویت صدا به فکر فرو میرود.
من ۲ مینویسد :
ساعت مچیم ، هر روز مچ وقت کشیهایم را میگیرد . دیروز برای اینکه بفهمد که قدرت دست کیست، از مچم باز کردم و با یک حرکت پرتش کردم توی کشو.
تا مدتی فکر میکردم چیزی گم کرده ام، اما وقتی جای خالیش را میدیدم، میگفتم حقش است این روزها خیلی دارد زبان درازی میکند …
با خام خیالی رفتم سراغ وقت کشیهای هر روزه و دستم را به کشتن خود آلودن که دیدم به هر چه که نگاه میکنم، تنها چیزی که برایم برجسته و تو چشم برو است، زمان است.
گوشی را که باز میکنم چشمم بی اختیار روی ساعت گوشی خشکش میزند.
توی خانه چند بار چشمم میرود مینشیند روی ساعت دیواری خانه و از آن بالا پایین نمی آید.
مادرم گاه و بی گاه اعلان زمان میدهد.
تلویزیون را که باز میکنم( البته مثلن، چون تلویزیون خانه مدتهای مدیدی ست که در خواب ۴ فصل به سر میبرد و به عنوان یک دکوری همیشه خاموش کنج اتاق برای خودش زندگی میکند.( کارشناس از اهمین وقت صحبت میکند و مجری هم انگار کاری جز اعلام وقت هر از چنددقیقه ندارد.))
سراغ کشوی اتاق میروم، و با نگاهی غضب آلود به ساعت مچی زل میزنم، به این فکر میکنم که ساعت فسقلی نفرین هم میکند.
در این حالت با یادآوری سریال کلید اسرار سالهای دور یکهو یک انقلاب ۱۸۰ درجه ای بی سرو صدا در خودم ایجاد کرده و ساعت را با مهربانی برداشته و با لبخندی، بر مچ میبندم و آرام دم گوشش میگویم، فسقلی شیطون باشه تو بردی.
از این به بعد بیشتر حواسم را جمع میکنم تا از وقتم درست استفاده کنم.
باشد؟
خب معلوم است که با این همه تخیل، من ۲ میتواند صدای آرام ساعت مچی را بشنود که ملیح و با ناز میگوید باشه عزیزم.
2 پاسخ
دقیقن باید زمانی که هیچ ایدهای نداریم هم بشینیم و بنویسیم تا بالاخره یه ایده به ذهنمون برسه👌 خیلی وقتا ممکنه چرت و پرت بنویسیم و خودمونم خسته شیم.
آفرین زهرا گلی. راستی ممنون که لینک نوشتههاتو برام گذاشتی تا یه راست بیام اینجا و بخونمشون😉
زنده باشی گلم