فیلمی با پایانی خوب

تا رسیدن به محل فیلمبرداری نیم ساعتی راه بود.

ارشیا موزیک پلیر را روشن کرد، موسیقی جاز از یک خواننده فرانسوی.

مینا سقلمه‌ای به مریم زد:

از این موسیقیا خیلی خوشش میاد.

مریم که مترصد یافتن موضوعی برای صحبت بود، ذوق زده:

اوه خدای من، آهنگ مورد علاقه من.

با این حرف ارشیا صدای موسیقی را کم کرد و با تعجب از توی آینه به مریم نگاه کرد: واقعن؟ فکر می‌کردم غرولند هر سه‌تاتون بلند بشه و مجبور بشم از آرمان بخوام برامون از اهنگای ویگن بخونه.

با این حرف همه به جز مینا که چپ چپ به مریم نگاه می‌کرد خندیدند.

همین ذوق زدگی مریم باب صحبت را گشود وباعث شد ارشیا که شیفته صحبت خصوصن با خانم‌ها بود تا رسیدنشان به لوکیشن یک بند حرف بزند.

آرمان مدام توی گوشیش بود و در حال مرور دیالوگهایش.

مینا هم تمام مدت معذب بود، حس می‌کرد کنار کسی نشسته که نمی‌شناسدش.

آیا او همان مریم بود؟

مریمی که اصلن اهل موسیقی نبود؟

مریمی که سنجیده رفتار می‌کرد؟

حالا همان مریم درخششی در چشمانش بود که بد جور چشم‌های مینا را می‌زد.

بعد از نیم ساعت که برای مریم مثل برق گذشت و برای مینا بیش از یک‌ساعت، به لوکیشن رسیدند.

ارشیا به سمت عوامل فیلم رفت و آرمان هم به دنبالش.

مریم با لبخندی بر لب :

خب بریم آماده شیم.

مینا در حالی‌که با اخم نگاهش می‌کرد:

که تو عاشق این آهنگی نه؟!
واقعن که مریم، از تو بعید بود، چرا اَلَکی گفتی؟

لبخند روی لبِ مریم ماسید اما برای اینکه وجه‌اش را حفظ کند، سرش را بالا گرفت:

ببین مینا من استعداد بازیگری دارم و می‌دونم که می‌تونم یه بازیگر معروف و مطرح بشم و کلی باعث افتخار پدر و مادرم بشم و وضعمون توپ توپ بشه.
اما خب توی این وادی کسی رو ندارم که دستمو بگیره، برای هر کاری باید از راهش وارد شد.
ارشیا میتونه برگه برنده من باشه.

: مریم تو می‌فهمی چی میگی؟
تو از ارشیا چی میدونی؟ از سبک زندگیشون؟
فاصله فرهنگی تو و ارشیا از زمین تا آسمونه.
فکر می‌کردم دختر عاقلی هستی.

مریم با پوزخند:

مینا با این حرفات حس می‌کنم داری بهم حسادت می‌کنی.

مینا سری به تاسف تکاند:
واقعن برای این کوته فکریت متأسفم و برای خودم بیشتر که تو رو به ارشیا معرفی کردم.

با شنیدن این حرف مریم کمی تغییر موضع داد:

خوبه حالا زیاد شلوغش نکن، از آهنگه خوشم اومد گفتم دیگه چی می‌شه مگه؟

مینا آهی کشید:
حالا بیا زودتر بریم واسه گریم که دیر میشه بعدن حرف می‌زنیم.

 

روز دوم از فیلمبرداری بود و آخرین بار که سوار ماشین ارشیا می‌شدند چون برای نظارت بیشتر بر روند فیلمبرداری و امور تدارکاتی، ارشیا زودتر از آنها به محل فیلمبرداری می‌رفت و دیگر همراهشان نبود.

مریم از هر فرصتی برای صحبت استفاده می‌کرد.

از جدیت و هوشمندی ارشیا تعریف می‌کرد و ارشیا هم لذت می‌برد و با آب و تاب از مناسباتش با هنرمندان و کارگردانان مشهور برایش می‌گفت و بدین ترتیب ولع مریم برای ارتباط صمیمی‌تر با او بیشتر می‌شد.

در تمام این لحظات مینا با ترشرویی فقط نگاهشان می‌کرد.

ارشیا سال آخر کارگردانی بود و این دومین فیلمی بود که می‌ساخت.

فیلم، روایت عاشقانه‌ای بود که مینا نقش اولش را بازی می‌کرد.

دختری عاشق پسری هوسباز.

داستانی کلیشه‌ای اما همچنان روی آنتن زندگی.

مریم نقش خواهر عاقل و بالغ مینا را داشت که سعی می‌کرد او را از این عشقِ بر بادده برحذر دارد.

آرمان هم در نقش منفی فیلم.

چند نفر دیگر از همکلاسی‌ها هم نقشهای کمرنگی داشتند.

مریم دوست داشت خودش نقش اول را بازی کند، اما مینا بواسطه سابقه درخشانش در فیلم قبلی که مورد تحسین اساتید دانشگاه قرار گرفته بود، انتخاب اول ارشیا بود.

 

آخرین روز فیلمبرداری

 

قسمت آخر:

مینا واقعیت را می‌فهمد و دست به خودکشی ناکام می‌زند.

مریم خواهرش سربزنگا رسیده و او را به بیمارستان می رساند و آرمان پسر هوس‌باز به خاطر سابقه فریب دختران به زندان می‌افتد.

با تمام شدن کار گویی باری از دوش همه عوامل برداشته شد، ارشیا هم از نتیجه کار راضی بود.

مریم و مینا در حالی که با اکراه تمام با هم قدم بر می‌داشتند به سمت وَن راه افتادند.

برعکس مینا که از تمام شدن کار خوشحال بود مریم غمگین و گرفته به نظر می رسید.
آخرین حرفهای ارشیا را به یاد می‌آورد:
عالی بودی مینا … چقدر حست خوب بود، آفرین دختر.
چرا اینجوری مریم؟
اَه دوباره دوباره
و …

به نظرش غرولندهای ارشیا در سکانسهای قبل به این تند و تیزی و یا آن طمطراق نبود.

اما در واقع نگران این بود که برای کار آینده دعوت نشود؟

و بیشتر از همه برای این غمگین بود که فرصت ارتباط بیشتر با ارشیا تا فیلمی دیگر که اصلن از او دعوت بشود یا نه، به سادگی از دست رفت.

تمام راه تا خانه در فکر بود.

غم بزرگی در دلش سنگینی می‌کرد، حال مغبونی را داشت که فرصت بزرگی را از کف داده.

از وضع مالی ارشیا خبر داشت و می‌دانست ارتباطش با بازیگران و کارگردانان مشهور، می‌تواند کلید طلایی موفقیت او باشد و حداقلش این است که می‌تواند نقشهای کوچکی برایش در فیلم‌ها جور کند تا کم کم جا برای نقش‌های بزرگ و مهم باز شود و به این ترتیب می‌توانست در عرصه سینما بدرخشد و باعث افتخار پدر و مادر پیرش بشود.

اما محقق شدن رویایش به ایجاد ارتباط صمیمانه با او بسته بود که در طول این چند هفته، آنقدر ارشیا غرق کار شد که مجالی برای صحبت و صمیمیت بیرون از حیطه کار فراهم نشد.

 

چند روز بعد

 

پکر و کلافه بود، دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا با ارشیا حرف بزند، مضطرب از دست رفتن رویاهایش بود.

فکر کرد اینکه کار فیلم به کجا رسیده می‌تواند بهانه خوبی برای یک تماس باشد.

شماره را گرفت، زنگ خورد اما ارشیا جواب نداد.

چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت اما جوابی در کار نبود.

می‌دانست که مینا به واسطه برادرش بیشتر از او از ارشیا خبر دارد اما به خاطر میانه شکر آبشان نمی‌خواست به او زنگ بزند.

فردا کلاس داشتند، به امید دیدن ارشیا و یا حداقل مینا و خبر گرفتن از او راهی شد.

وارد کلاس شد مینا را دید که نشسته و مشغول خواندن کتاب است.

دل به دریا زد و با لبخند بی‌روحی در صندلی خالی کنارش نشست.

: سلام چطوری؟

مینا رویش را برگرداند و با تعجب:

سلام مرسی و بعد دوباره به خواندن کتاب ادامه داد.

بی توجهی مینا برایش سنگین بود اما می‌خواست هر طور که شده سراغی از ارشیا بگیرد.

: از فیلم چه خبر؟

مینا بدون اینکه سرش را از کتاب بلند کند:

فیلم هنوز تو مرحله تدوین نهاییه که فکر کنم دیگه تدوینم نشه.

با این جمله چشم‌های مریم درشت شد:

آخه چرا؟

هیچی ارشیا درگیر یه ماجراهاییه.

چه ماجراهایی؟

مینا می‌دانست که مریم نگران ارشیاست و دوست نداشت او را در تعلیق نگهدارد :
خب ارشیا رو توی یکی از پارتیای شبانش گرفتن و از طرفیم با یکی رابطه داشته که بهم زده و حالا که ولش کرده دختره ول کن نیست و ازش شکایت کرده که اغفالش کرده و …

تمام وجود مریم یخ زد.

حس کرد دیگر نمی‌شنود، تصویر خنده‌های ارشیا که تا چند لحظه قبل برایش جذاب و شیرین بود حالا به منفورترین تصویر تبدیل شده بود.

همه رویاهایش در کسری از ثانیه دود شده بود.

با دیدن حال و روز مریم، مینا دلش سوخت، دستان سرد و بی حسش را در دست گرفت و با لحن آرام و مهربانی گفت: من که از اولش گفتم دنیای تو و ارشیا به هم نمی‌خوره، تازه اونوقت من از این کاراش خبر نداشتم …

مریم همچنان در بهت بود.

این تصاویر در ذهنش نقش بسته بود:
پدر و مادر پیری که همیشه از آب‌رویشان ترسیده بودند.
دختری که بی‌گدار به آب زده بود.
پسری با رفتار، حرکات و حرفهای منزجر کننده.
و رویاهایی که بوی سوختگی ‌می‌دادند.

شهرت به چه بهایی؟!

یاد فیلمی که بازی کرده بود افتاد، چه شباهتی و چه پایان آبرومندانه ای.

 

پانویس مهم :

طرح اولیه داستان از دوست نویسنده خوش فکرم خانم فاطمه خلقتی عزیز :

سلام بچه ها من یک طرح داستان اومد توی ذهنم
یک ایده دارم.
طرح داستان رو میگم هرکس تخیل و داستان خودش رو بنویسه، بفرسته
قسمت حادثه در کتاب داستان را هم در نظر بگیریم.
طرح را می‌نویسم هرکس موافق بود داستانش رو بنویسه.
ارشیا پسری خوش تیپ که یکی از علایقش سبکهای خاص موسیقی هست. ارشیا یک کارگردان که برای فیلمش به پیشنهاد یکی از دوستاش بازیگری به اسم مریم را برای یک روز فیلمبرداری انتخاب میکنه.
مریم عاشق بازیگری و از خانواده متوسط و تقریبا مذهبیه، دختر جسوری که میخواهد به هدفش برسه.
در فرآیند زندگی اش به این نتیجه رسیده که چه پدر و مادر ساده لوحی داره، بهتره مثل اونها نباشه
تصمیم میگیره به پیشنهاد دوستش آدم های خاص را برای رسیدن به موفقیت شکار کنه.
بالاخره شرایطی فراهم می‌کنه تا روز فیلمبرداری با ماشین ارشیا به محل فیلمبرداری که از شهر فاصله داره بره.
مریم تصمیم گرفته توی مسیر و تا زمانی که با ارشیا هست نظر ارشیا رو به خودش جلب کنه تا بتونه از ارشیا پلی برای رسیدن به هدفش بسازه.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

10 پاسخ

  1. سلام عزیزم
    داستانت رو کامل خوندم، پانویس خیلی مهم رو هم همین‌طور.
    پیشنهاد جالبی بود. فقط بنظرم ایده کمی طولانی اومد.
    اگه تونستم بنویسم حتمن برات می‌فرستم.☘️❤️

  2. آفرین به شما و فاطمه جان
    طرح داستان خوب بود ولی به نظرم جا داشت یکم طولاتی‌تر بشه و به این زودی تموم نشه. به نظرم دلت زیادی برای مریم سوخته بود همه چی رو زود براش ردیف کردی

    1. ممنونم عزیزم

      حتمن لیلون جان
      اول قصد داشتم خیلی داستان رو پیش ببرم و اتفاقای زیادی رقم بخوره
      اما توی شلوغی و مشغله هایی که داشتم، اون ایده ها کم رنگ شد و حالا دیگه تموم کردن داستان برام مهم بود تا اینکه چطوری تموم بشه .
      چون تبدیل به کار معوقه ای شده بود که هی به روز بعد موکول میشد.
      تصمیم گرفتم در یک حرکت سریع خودم رو در محاصره قرار بدم تا هر جور شده داستانو تموم کنم چون رفته رفته ذوق و ایدم برای ادامه دادن کم رنگ تر میشد.

  3. داستان خوب و زیبا و آموزنده بود قلمت پر بار و نویسا دوست خوبم
    لذت بردم از خواندنش
    خوش بدرخشی عزیزم

    1. سلام به رقیه بانوی عزیز و دوست داشتنی
      خیلی خوش اومدین
      ممنونم عزیز
      خوشحالم که دوست داشتین
      منم آرزوی بهترینها رو براتون دارم

    1. به به صدیقه بانوی عزیزم
      خیلی خوش اومدین
      منور کردیم خونه مجازی منو مهربانوجان
      ممنونم به خاطر این پیام پر از عشق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *