روزی روزگاری در دهی پیرزن بخيلی زندگی میکرد که آب از دستش نمیچکید و خیرش به احدی نمیرسید.
البته خودش چندان گناهی نداشت آب از سرچشمه گل آلود بود؛ پدر و مادر خسیسش جز خساست چیزی یادش نداده بودند.
یعنی اگر مستمند رو به موتی میرفت دم در خانهاش و طلب چند جرعه آب میکرد، بدون اینکه آب توی دلش تکان بخورد، بینوا را دستخالی روانه میکرد.
خیلیها میگفتند که آب پاکی باید بر دست ریخت، چون او درست بشو نیست، آب رفته به جوی بازنمیگردد، عمری خباثت کرده، آخر عمری درست شود؟!
پیرزن چند دختر، پسر و نوه داشت که با آن همه ثروت مادر و مسکینی خود در حکم آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم بودند.
پیرزن با خساست تمام عیارش توانسته بود ثروت زیادی به هم بزند که همه را در صندوق چوبی که قفلش از گردنش آویزان بود، پنهان کرده بود.
هر وقت بچهها میآمدند و میگفتند ننه یک کمکی کن دستمان تنگ است، پیرزن میگفت همه اینها آخر سر به شما میرسد اما حالا نه.
خلاصه که کوزهگری بودند که مجبور بودند از کوزه شکسته آب بخورند.
یک روز یکی از نوههای شیطان با شیطنت خواست با حقهای کلید را از گردن پیرزن درآورد که پیرزن مچش را گرفت و تا میتوانست تنبیهش کرد که فلان فلان شده، سر من را کلاه میگذاری تا از آب گلآلود برای پدر و مادرت ماهی بگیری.
بچههای پیرزن از رفتار مادرشان درمانده شده بودند.
روزی رفتند پیش کدخدا و شکایت مادر پیش او بردند که البته از کدخدا هم آبی برایشان گرم نشد و گفت مشکل خانوادگی باید در خانه حل شود نه اینجا.
بچههای پیرزن به نوه محبوب پیرزن متوسل شدند تا از طریق او دستشان به سکههای پنهانی مادر برسد.
این نوه از همه نوههای دختر پیرزن زیباتر بود و آب زیر پوستش رفته بود و پیرزن خیلی دوستش داشت.
یک روز دختر آمد و با آب و تاب گفت: ننه جان صبح کله سحر موقع اذان خوابت را دیدم.
پیرزن گفت: چه ننه چه؟ زود بگو ببینم چه دیدی؟
آخر پیرزن خیلی به خواب اعتقاد داشت.
دخترک گفت: خواب دیدم یک دزد آمده بود به خانهات و وقتی صندوقچهات را باز کرد چشمانش برقی زد و گفت: آب اینجا نون اینجا کجا برم بِه اینجا.
بعد هم صندوقچه را خالی کرد و د برو که رفتی.
پیرزن از این حرف افتاد به فکر و خیال که وای این خواب راست است و حتمن قرار است یک اتفاقی بیفتد.
از آن شب پیرزن که دنیا را آب میبرد او را خواب، از فکر زیاد نتوانست چشم روی هم بگذارد.
صبح نوه آمد تا ادامه نقشه را اجرا کند.
گفت: چه خبر ننه جان؟ دیشب که اتفاقی نیفتاد؟
پیرزن گفت نه اما نگران نباش ننهات جایی نمیخوابد که زیرش آب برود.
نوه گفت میخواهی چه کار کنی؟
پیرزن گفت: می خواهم سکه ها را با صندوقچه توی باغچه چال کنم.
نوه از شنیدن این حرف حسابی خوشحال شد و برای اینکه از صندوقچه ای که هیچ وقت کلیدش بدستشان نمی رسید خلاص شود، گفت آفرین ننه جان الحق که مامان بزرگ خودم هستی، اما ننه جان یک چیزی، صندوقچه چوبی زیر خاک میپوسد، بهتر است بگذاری توی یک قابلمهای فلزی چیزی درش را هم بگذاری تا سکه ها در امان بمانند.
شب نوبت مرحله بعدی نقشه، بچههای پیرزن به باغچه آمدند تا سکهها را از دل خاک بیرون بکشند.
شروع کردند به کَندن باغچه تا بالاخره قالبمه را پیدا کردند و از خاک بیرون کشیده، به سرعت کیسه را برداشتند و متواری شدند.
به خانه که رسیدند و کیسه را باز کردند، دیدند نقشهشان نقش بر بر آب شده؛ کیسه پر از شن و ماسه است.
رو کردند به دختر یعنی همان نوه پیرزن که این چه وضعی است مگر سکه ها در قابلمه نبود؟ پس کو؟
نوه گفت فردا تهتویش را در میاورم.
صبح نوه پیش مادربزرگ آمد و دید که با آرامش در حال آب دادن به گلهاست و اثری از کند و کاوهای دیشب توی باغچه نیست.
سرآسیمه پرسید: چه خبر ننه؟
مادربزرگ با خنده گفت: هیچ دارم به باغچه آب میدهم تا سکهها تبدیل به درخت طلا شوند.
دختر گفت: شوخی نکن ننه جان. واقعن اتفاقی برای سکهها که نیفتاده.
پیرزن خندید و گفت: نه جایشان امن است، اتفاقن دیشب دزدان آمده بودند اما به جای سکه شن و ماسه دشت کردند و رفتند.
دختر گفت: مگر توی باغچه چالشان نکردی؟
پیرزن با خنده گفت: نه، ببخش دخترم به تو هم نتوانستم بگویم چون ترسیدم شبی نصفه شبی دزدی توی خوابت پیدا شود و تو هم از دهانت دَر برود جای سکه ها را فاش کنی.
مدتها گذشت و القصه پیرزن به هیچکس چیزی نگفت و روزی غفلتن مرگ گریبانش را گرفت.
از آن روز همه اهل و عیالش هر چه به دنبال سکهها گشتند، چیزی دستشان را نگرفت و فهمیدند که باید نانشان را با آب بخورند و منت آبدوغ نکشند و از دسترنج خود بهرهمند شوند.
حتی گویند جویندگان طلای زیادی هم از اقصینقاط دنیا برای یافتن سکهها آمدند اما ناکام برگشتند.
گمانه زنی ها نشان می دهد پیرزن با مکر و نیرنگ سکه ها را توی تابوتی که خودش دستور ساختش را داده بود جاساز کرده، آخر سکه ها به جانش بند بودند.
به دور از فانتزی و آبکی بودن داستان، هدفم از این یادداشت استفاده از ضرب المثل های آبدار بود. 🙂
4 پاسخ
آخر داستانت گفتی به دور از آبکی بودن داستان…
خواستم بگم هیچ آبکی نبود و واو به واوش رو با دقت و حوصله خوندم.
نمیدونم هدفت خودت از داستان چی بود اما برداشتی که من کردم: چشمون جز زور بازوی خودمون به هیچ مال و منال و کمکی نباشه.😅
ممنون سپیده
میدونی که خیلی انرژی خوبی از نظراتت می گیرم.
دقیقن نتیجه گیریت عالی بود، هدف خودم استفاده از ضرب المثلها و آب بستن به متن بود البته نه اون آب، کلمه آب منظورم بود 🙂
جالب بود زهرا جان.
پاینده باشین جانا