خودخوری بی‌خودی!

هر اندازه روز عروسی نزدیک تر می‌شد دلهره و تشویشش بیشتر می‌شد، اما خب اگر فقط تشویش بود به‌جا و طبیعی بود؛
چون به هر حال برای هر کسی و بویژه یک دختر، روز عروسی یکی از بزرگترین اتفاقات عمر است.
اما او در کنار این تشویش هر روز بیش از پیش دچار شک و دودلی می‌شد.

ارتباطش با حامد به جای اینکه بیشتر از قبل شود هر روز داشت کمتر می‌شد.
انگار دیگر حوصله بیرون رفتن نداشت.
هر وقت حامد برای خوردن بستنی یا گردش قرار می‌گذاشت به بهانه‌ای از زیرش در می‌رفت.
گاه سردرد، گاه درس
گاه مادر و …

دیگر آنقدر این نه آوردنها زیاد شده بود که یک روز حامد گفت : مینا معلوم هست چته؟
انگار عوض شدی؟
حس می‌کنم که دیگه مثل قبل بی قرارم نمی‌شی؟
چرا؟

و هر بار مینا در جواب می‌گفت که او حساس شده و نزدیک عروسی این حال متغیر هر دو طبیعی است.

اما در واقعیت همه حرفهایش دروغ بود.
مینا نسبت به حامد بدبین شده بود.
اما جرات گفتن این موضوع را نداشت و
همه چیز زیر سر آن پیام بود:

سلام عزیزم
من چند دقیقه دیگه دم درم
زود باش که دیر نکنیم

پیامی که یکهو ظاهر شد و بعد هم به سرعت پاک
و مینا تا خواست پیام را باز کند در جا فورن حذف شد.

وقتی به حامد زنگ زد که کجاست حامد گفت که در اداره است و سرش هم به شدت شلوغ و شاید نتواند در طی روز به تماسهای بعدیش جواب دهد و همین شک و تردید مینا را به شدت برانگیخت.

اگر همان لحظه سر و کله‌ی خروس بی محل دختر عموی پرحرفش پیدا نمی‌شد جَلدی خود را به اداره حامد می‌رساند و می‌توانست سر و گوشی آب دهد.

بعد از آنروز هر چه تلاش کرد که به گونه‌ای موضوع را مطرح کند نتوانست.

حالا دیگر سه روز تا شب عروسی باقی مانده بود و مینا پر بود از دلهره.

چند بار خواست جریان را با مادرش در میان بگذارد اما چهره شکسته و در عین حال خوشحال مادر برای سر و سامان گرفتنش هر بار لبهایش را بهم دوخت.
یک روز نشست کلی فکر کرد و تصمیم خود را گرفت؛
با حامد قرار گذاشت.

کافی‌شاپ

قبل از صرف بستنیشان، مینا به بهانه شستن دست و رو به سرویس بهداشتی رفت و کیف و گوشیش را روی میز پیش حامد گذاشت.

از توی سرویس بهداشتی با گوشی و سیم کارت دیگر پیام فرستاد:

سلام عزیزم
ساعت چند بیام دنبالت؟
حتمن زود بهم بگو

و بعد از چند دقیقه آرام و بی خیال سر میز برگشت.
نگاهی به حامد انداخت.
گیج و منگ به نظر می‌رسید.

حامد فورن گفت:
با کس دیگه قرار داشتی؟
مینا گفت : نه چطور مگه؟
و حامد که دودل بود بگوید یا نه، ترجیح داد حرفی نزند.

بعد مینا گوشیش را برداشت و بعد از اینکه پیام را دید با کمی تعجب آمیخته به لبخند که البته برای حامد محسوس باشد گوشی را خاموش کرد و توی گیفش گذاشت.

حامد توی خودش نبود.
مینا چند بار پرسید چیزی شده و حامد گفت نه.

حالا ورق برگشته بود و حامد دچار تلاطمات روحی و بدبینی شده بود.

اما حامد به اندازه مینا نتوانست صبوری کند.

شب بی هوا آمد خانه‌شان و گفت که در مورد مراسم عروسی می‌خواهم با مینا آخرین چک لیستها را مرور کنیم.

اتاق مینا

مینا : حامد این موقع شب چرا؟
خب می‌موند صبح با هم یه نگاه مینداختیم، اگر چه ما ده بار چک کردیم.

حامد مستاصل:

مینا راستش من برای چک کردن لیست نیومدم.
من از عصر فکرم درگیره.

مینا: چرا؟
حامد : یعنی تو نمی‌دونی؟

مینا متعجب: چی رو؟

حامد: گوشیتو بیار تا بگم، البته اگه تا حالا پاکش نکرده باشی.
از مامانت که پرسیدم گفت بعد قرارمون جایی نرفتی و خیالم راحت شد، اما خب پس اون پیام؟

مینا گوشیش را آورد و گفت :

به شرطی نشونت می‌دم که تو هم گوشیتیو بدی به من.

حامد : من؟ من چرا؟

مینا : اینشو دیگه بعدن میگم.

و حامد بی معطلی قبول کرد.

حامد پیام‌های گوشی مینا را چک کرد و مینا هم پیامهای گوشی حامد را و …

مینا یکهو زد زیر خنده و البته بعد هم کلی شرمنده شد.
در میان پیامها رسید به پیامی که برایش کابوس شده بود و آرامشس را ربوده بود؛
پیام پاک شده به خواهر حامد ارسال شده بود.

اما در مقابل حامد گیج و مبهوت به دبنال سرِ نخ بود که مینا گفت: نمی‌خواد بگردی.

و بعد گوشی دومش را از توی کشو درآورد و پیام ارسالی را نشان حامد داد.

پیام ارسالی از این گوشی و سیمکارت بود.

حامد: بلا پس خودت اینو برای خودت فرستادی؟
اما خب چرا؟

و مینا پیام حامد را نشان داد و گفت برای این پیام جنابعالی که اشتباهی فرستای و زود پاک کردی؟
اما هنوز یک چیز مبهمه.

تو اونروز با فرشته خواهرت رفتی بیرون، اما چرا به من گفتی که خیلی سرت شلوغه نمی‌تونی به تلفنام جواب بدی؟

حامد با خنده :
اکه‌هی تو اَد اون پیامو دیدی؟
با خودم گفتم این که همیشه پیاما رو دیر جواب میده حتمن اینو ندیده، آخه دختر من سر چند ثانیه پاک کردم تو چطوری زودخوندیش؟
خب راستش یه سورپریز برات دارم که باید فرشته کمکم م.یکرد.

چشمان مینا از شادی برق زد واقعن؟

و بعد هر دو زدند زیر خنده و مینا کلی تأسف خورد که چرا این سو تفاهم را همان اول مطرح نکرد تا این همه مدت خود‌خوری نکند!

۱۱ فروردین ۱۴۰۲

✍️ نی‌نوا

#ادامه_نویسی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *