کلمات تصادفی انتخابی دوستم لیلا:
فربه
کلافه
اسقاطی
خصمانه
فرسوده
هچل
لُمبَر
میکاوید
کفلش
عرشه
طمانینه
اغواکننده
دمر
زمخت
🌿🌿🌿
رضا
کلافه بود.
کَفَلهایش آنقدر درد و کوفتگی داشت که نمیتوانست خودش را پهلو به پهلو کند.
شبیه ماشین اسقاطی فرسودهای بود که چند تصادف از سر گذرانده.
یا کشتی که تمام عرشه و بدنهاش در هم شکسته و در حال غرق است.
به زور و زحمت دمر شد.
فکر نمیکرد توی چنین هچل خصمانهای بیفتد، با وجود مشت و لگدهایی که خورده بود و درد میکشید، حرکات اغوا کننده دختر، لبخند ملیح و ناز و کرشمهها لحظهای از خاطرش دور نمیشد.
صورت چون ماه و دستان لطیف زیبایی که در مقایسه با دستان زمخت فربهاش تمثال پَر و سنگ بود.
غرق در افکار دلپذیر و دردهایش بود که صدای مهربان و با طمأنینه مادرش را شنید.
رضا پسرم…
لمبر کوفتهاش را میشد قائم کند اما جای کبودی مشتهای برادران دختر روی صورتش را چه میتوانست بکند؟
با درد و به آهستگی گفت: بله
که دقایقی بعد در باز شد.
زن وارد اتاق شد.
بهتش زد.
- وای خدای من
خدای من
چی شده؟
کی این بلا رو سرت آورده؟
رضا به سختی و مشقت نیم پهلو شد و با گلوی خشک گفت:
هیچی مادر نترس.
یه دعوای خیابونی کوچیک بود.
مادرش دست به کبودی زیر چشمش برد و گفت:
خدا مرگم بده.
رضا تو که اهل دعوا نبودی آخه چرا؟
سر چی؟؟
در حالیکه وانمود میکرد اتفاق چندان مهمی نیفتاده، گفت: یکی میخواست کیف یه دختر خانومه بدزده، منم سر رسیدم نذاشتم، کتک خوردم.
مادرِنگران سری به تاسف تکان داد و در حالیکه چشمانش درون قلب رضا را میکاوید، گفت: تو رو خدا مراقب باش رضا، اگه چاقویی، تیزی داشت چی؟ هان؟
من چه خاکی به سرم میکردم؟
رضا گفت: ناراحت نباش مادر، چیز مهمی نیست.
و بعد دیگر چیزی نگفت.
از این بت پوشالی مردانگی که برای خود ساخته بود، عُقّش گرفت.
.
چرا حقیقت را نگفت؟
تا آن رضای مردِ سر سخت خیالی تا حالا دم به تله عشق و عاشقی ندادهی ذهن مادر، رنگ نبازد؟!
چرا مثل بچه آدم راستش را نگفت؟
چه عیبی داشت اگر این غرور لعنتی را پیش یگانه عزیزترینش؛ مادر میشکست و میگفت، به جرم عاشقی و دوست داشتن و ابراز این عشق کتک خورده!
حالا دیگر غم ندامت از دروغی که گفته بود هم به رنجوری تنش اضافه شد…
۲۰ شهریور هزار و چهارصد و دو
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها