لقمهداستان
شهد عشق
زنبور آمد
گل خندید
عشق چون عسل جاری شد
🌿🌿🌿
زمانی که نمیگذرد
پیرمردِ تنهای نشسته روی نیمکت، نگاهی به ساعتش انداخت.
چشم به عابران، درختان و آسمان دوخت.
دوباره به ساعتش نگاه کرد، هیچ حرکت امیدبخشی دیده نمیشد.
🌿🌿🌿
پیام اشتباهی!
مینا با لبخندی بر لب در حال مرورخاطرات بود که پیامی روی گوشی ظاهر شد و در عرض چند ثانیه حذف شد.
همه خاطرات زیبا به یکآن مسخ شد.
“سلام به یهدونه ماه زندگیم زری
پایهای بریم بیرون”
۲۸ آبان هزار و چهارصد و دو
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها