نادر

نادر

داستانک

نمی‌دانم چند روز است در اینجا محبوس شده‌ام.
زمستان است و اتاق سرد، اما من سردی حس نمی‌‌کنم و وجودم داغ است.

آخرین چیزی که در ذهنم نقش بسته، صدای ناله‌اش است و جسم نحیفی که نقش زمین شد.

فکر می کردم زنده است، به سویش دویدم؛ از پشت سرش خون در حال جاری شدن بود…

به چند دقیقه قبلش فکر می‌کنم:

ببین سلیم، من می‌دانم که تو سندسازی کردی.

می‌دانم که آن اثر انگشت کار پدر نیست و تو وقتی خواب بوده یا حالش خوش نبوده انگشتش را زدی پای آن قباله لعنتی.

پدر همیشه می‌گفت آن زمین‌ها را بین هر چهارتایمان به نسبت مساوی تقسیم می‌کند
حالا چطور شد که بعد از مرگش این قباله رو شد؟

سلیم:
آن حرف بود اما این سند است.
جواد، بالا بروید پایین بیایید این اثرانگشت آقاجونه و آن زمین را هم به من داده.

نوع حرف زدن و آن چهره پر از دروغش، آنقدر عصبیم کرد که نفهمیدم چه کار کنم،
دنبال این بودم که اولین چیزی که دم دستم بود را به زمین بکوبم.

مانیتور را از روی میزش برداشتم و دو دستی کوبیدمش زمین و گفتم نمی‌گذاریم از گلویت راحت پایین برود.

و بعد با سرعت و شدت تمام پله‌های لیز را دو تا یکی کردم و آمدم پایین.

او هم که از کارم عصبانی شده بود، بدو بدو آمد دنبالم که پایش لیز خورد و …

تمام ماوقع را برای دادگاه شرح دادم و هنوز پرونده تحت بررسییست

هر روز دارم خودم را سرزنش می کنم که چرا این اتفاق افتاد.

بر فرض که سر همه‌مان کلاه گذاشته بود و خوشحال بود، چرا باید انقدر عصبانیش می‌کردم که غفلتن این اتفاق بیفتد؟

اگر حتی آزاد بشوم چطور می‌توانم در چشم‌های نادر ۵ ساله‌ی رضا نگاه کنم.

نادری که به من می‌گوید عموجون جون.

کاش زمان به عقب برمی‌گشت.

کاش آنروز راهم را سمت اداره سلیم کج نمی‌کردم

کاش با خودم فکر نمی‌کردم که زرنگی کرده

کاش آقاجان قبل رفتنش، ارث و میراث را تقسیم می‌کرد

کاش

کاش

اما دیگر دیر است
چیزی عوض نمی‌شود
دیگر سلیمی وجود ندارد

هیچ کس دیگر نه، فقط امیدوارم نادر من را ببخشد …

۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
✍️ نی‌ نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *