میترا یا زهرا؟

میترا یا زهرا؟

داستانک / خیال

خواب‌آلوده تا خواستم به بدنم کش و قوس بدهم ساقِ پای راستم گرفت.
دردش از خواب بیدارم کرد.

عضله مثل سنگ شده بود، شروع کردم به سرعت ماساژ دادن و تکان دادنش بلکم عضله‌ی هنگ کرده به خود برگردد.

کمی تا قسمتی دردش آرام و قابل تحمل شد.
در گیر و دار پایم بودم که چشمم به تابلویی که روبرویم بود افتاد.

چشمانم گرد شد و فکم افتاد!
عکسی از عروس و داماد جوان بود و جالب آنکه عروس شبیه من بود.

بهت زده مثل فنر از جا پریدم.
یعنی چه؟
چشم به دور تا دور اتاق گرداندم.

خدای من اینجا کجاست؟؟؟

تخت، اتاق، اثاثیه و همه چیز را برای اولین بار می‌‌دیدم.
با وحشت چشمانم را مالیدم.
به رختخوابم دست زدم ببینم واقعی است یا همه خواب است؟
همه چیز واقعی بود.
به سرعت به طرف میز آرایش رفتم تا خود را در آینه ببینم.

خودم بودم اما با موهایی طلایی!

سرآسیمه و مضطرب با چشمانی از حدقه بیرون زده به سمت اتاقهای دیگر به راه افتادم.

آنچنان از ترس و حیرت قلبم به تپیدن افتاده بود که با هر تپش تمام وجودم می‌تپید و می‌لرزید.

خانه بزرگ و زیبایی بود، اما من به جای دیدن زیبایی مترصد مواجهه با رخداد حیرت انگیز جدیدی بودم که می‌توانست در جا سکته‌ام بدهد.

مثل موش آب کشیده آرام قدم بر می‌داشتم که صدایی در جا میخکوبم کرد:

بیداری شدی عزیزم!

صدای مردانه رسایی بود که از یکی از اتاقها شنیده شد.

با رنگی پریده و وحشتی غیر قابل وصف خود را به دیوار چسباندم.

از شدت ترس، لبانم خشک شده بود و صدایم در نمی آمد.
دقایقی در آن حالت مسخ بودم که سوت زنان مردی وارد اتاق شد.

اوه میترا اینجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
چرا رنگت پریده؟ چیزی شده؟!

با وحشتی غیر قابل وصف نگاهش کردم.
میترا؟
من میترا هستم؟
خدای من، چه اتفاقی افتاده؟
چه بلایی سرم آمده؟
من کیستم؟ این مرد کیست؟
چرا هیچ چیز را به یاد نمیاورم؟!

نزدیک تر شد، حالت خوب نیست عزیزم؟
با ترس و اکراه خود را عقب کشیدم.

در تمام مدتی که او نگران سوال می‌کرد من فقط با وحشت و تعجب نگاهش می‌کردم.

احتمالن خوابِ بدی دیدی نه؟
آروم باش، میخوای بشینی؟

با استیصال شروع کردم به اشک ریختن.

به سرعت صندلی را از پشت میز عسلی بیرون کشید و کنارم گذاشت.
بشین عزیزم، بشین و بگو ببینم چی شده؟

همینکه خواست اشکهایم را پاک کند، جیغ کشیدم.

وحشت زده گفت: میترا تو چت شده؟
تو که خوب شده بودی!

این جمله کمی مرا به خود آورد.
با صدای لرزان پرسیدم: مگه من مریض بودم؟

مرد جوان که با این حرف کمی امیدوار شده بود گفت :
بعد از اون تصادف تو حافظتو از دست دادی و به مرور زمان خوب شدی.
یادت نیست، یه ماه پیش دکتر همه داروهاتو قطع کرد و گفت که دیگه خوب خوب شدی؛
اما انگار اشتباه کرده.

به گوشه اتاق خیره ماندم
یاد خوابهایم افتادم،
خوابهای تکراری و رانندگی توی جاده .
یکبار در خودرویی در حال حرکت بودم که راننده نداشت …

همچنان شگفت زده و ترسان نگاهش می‌کردم و منتظر بودم که باز هم بگوید.
خواست دستانم را بگیرد که با وحشت دستانم را عقب کشیدم.

عزیزم، چرا اینطوری می‌کنی؟
چرا میترسی؟ میخوای بریم دکتر؟

چشمان مرد جوان که معصومیت زیبایی داشت پر از اشک شد.

دلم به حالش سوخت، با صدای لرزان گفتم:
متاسفم ولی فکر می‌کنم من یا خوابم و یا توی یه زندگی اشتباهی.

مرد جوان با این حرف بغض کرد و گفت:
میترا تو رو خدا بس کن.
دیگه نایی برای من نمونده.

میترا؟! اما من زهرام و شما رو نمی‌شناسم، برای اولین باره که می‌بینمتون.
این خونه، این فضا همه برا من تازگی دارن.
من اینجا غریبم.
شاید، شاید این زندگی قبلیه که داشتم یا شاید زندگی بعدی…

افکار مشموش به طرز وحشتناکی به ذهنم هجوم آوردند، چشمانم را بستم و شروع کردم های های گریستن
خدای من چه اتفاقی افتاده؟!
خواهش می‌کنم تمومش کن، تمومش کن

یکهو درد ساق پایم شروع شد.
چشمانم را باز کردم، توی اتاق بودم و عضله پایم به شدت گرفته بود…
فورن نگاهی به موهایم انداختم و آنها …

۲۹ خرداد ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *