سرانجامِ یک دراکولا
بیغولهنشین کسی نبود جز دراکولا.
کسی که روزی، رگ را دیده، ندیده، میمکید و قلبِ سنگِ سِر شدهاش، اشک لرزانِ پدر، مادر، پیر یا جوان، فقیر و غریب، نمیشناخت و ولعِ خونخواریش فرو نمینشست.
و اینک دراکولا پیرمردی بود بیمار، مشوش، رنگ پریده با سر و مویی ژولیده و لباسی مندرس، شبیه فاگین پر از مکر داستان الیور.
معلوم نبود طی آن سالها، داروهای کمیاب خونخوار، جان چند نفر را نجات داده، چند نفر را به خاک سیاه نشانده بود یا داروهای تقلبی و تاریخ مصرف گذشتهاش چه بلایی سر بیماران بیچاره آورده و چه جانهایی گرفته بود.
اما هر چه بود همانقدر که جیبهای جانی سنگین و سنگینتر میشد، آهِ سوزناک بینوایان پشت سرش هم بیشتر و بیشتر میشد.
اگر روزی همه در به در، دنبال داروی نجاتبخش به قیمت خون جان خود بودند تا عزیزشان را از مرگ برهانند، حالا این او بود که فلاکت زده، سرآسیمه و پر از التماس به هر دری میزد تا داروی نجات بخش خویش را به چنگ آورد.
دراکولای دیروز، امروز چیزی نبود جز جسدی در حال اضمحلال…
فهرست
Toggleنی_نوا
۲۵دی/۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها