دستپاچگی

دستپاچگی!

دستپاچگی!
تمام عمر، همین یک کار را بلد بود.
وقتی سر کلاس، معلم درس می‌پرسید یا توی دانشگاه، استاد فقط اسمش را برای یک حضور و غیاب ساده می‌خواند.
فاجعه‌بارتر از همه نگاه کمی‌طولانی پسری بود برای دادن پیشنهاد آشنایی بیشتر یا حتی فکر کردن به دادن پیشنهاد آشنایی بیشتر که او را تا مرز سکته پیش می‌برد.
حتی وقتی به زور و صلوات فرستادند منشی دفتر اسناد داییش شود، که دیگر جای هیچ نگرانی نبود باز هم دستپاچه بود.

همین ترس و دستپاچگی‌، همه را، دوست و آشنا را از دورش تارانده بود یا نه بهتر است بگوییم به خاطر دلهره‌ی سگ‌وارش از هر کس و ناکس رمیده بود.

غرولندِ پدر و مادر و شنیدن هزار باره‌ی:
“چته، چه مرگته، چرا این‌همه دست و پاتو گم می‌کنی،” هیچ‌وقت کاری از پیش نبرده بود.
خودش هم در عذاب بود.
برای اینکه ترس به جانش نیفتد و گند شرم‌آوری به بار نیاورد، خودش یا خانواده از روبرو شدن با موقعیت‌های جدید معافش می‌کردند.

وقتی دستپاچه می‌شد ضربانش می‌رفت روی ۲۰۰، دهانش خشک می‌شد، رگ گردنش می‌گرفت و تا مدتی دچار لکنت بود و حالتی نزدیک به ایست قلبی دست می‌داد.
می‌گفتند به عمه‌اش رفته، دختری که جوان‌مرگ شد.
دل‌نازک بود، بیشتر از او، سر شوخی و ترساندن برادرش با یک عقرب پلاستیکی، ظهره‌اش ترکید و جابه‌جا تمام کرد.

عاقبت تصمیم گرفت پیش مشاور برود، کاری که مدت‌ها پیش باید انجام می‌داد و ترس مانع می‌شد.

مشاور با شنیدن شرح‌حال و دیدن آن همه اضطراب، به ترس‌‌هایی که از دوران کودکی و نوجوانی در وجودش انباشته شده بود، پی برد، به حادثه‌ای که زندگیش را فلج کرد و نامش شد دستپاچگی، ترس و دلهره.

رخدادی که او را تا حد مرگ ترساند و تب و رنجِ حاصل از آن بیمارش کرد و همه پنداشتند سینه پهلو کرده …
حادثه‌ی یک تعرض …

نی_نوا

۱۱ بهمن/۳

کلمه_بازی

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *