اسمتو بگو فالتو بگم

داستانک

اسمتو بگو فالتو بگم

اواخر ترم دوم بودم و در حال آماده شدن برای امتحانات که یکی از پسران همکلاسی جلوی بوفه‌ی دانشگاه بی‌هوا، خواستگاری کرد.
پسر بی‌دست و پایی که اغلب صدایش توی کلاس در نمیامد.
تعجب کردم؛
معلوم بود که حسابی توی گلویش گیر گرده‌ام که با آن بی‌دل و جراتی، دل کرده بود بیاید درخواست آشنایی بیشتر بدهد.

بی‌هیچ حرف و حدیثی، ردش کردم و گفتم که فعلا قصد ازدواج ندارم.

بعد از رفتنش یکهو یاد آن زن توی پارک افتادم و با خنده گفتم: مهشید موند ۵ تا دیگه.

مهشید گفت: حرفاشو باور کردی؟
گفتم: نه بابا مگه دیونم.

بَر و روی خوبی داشتم و پسران دانشگاه اغلب مترصد دوستی و آشنایی بودند که البته به هیچ‌کدام پا نمی‌دادم.

ترم بعد را شروع کردیم و یکی از دانشجویان کلاس بالا تو نخم بود.

هر وقت کلاسمان تعطیل می‌شد پشت در بود؛
مانده بودم مرا می‌خواند یا درس را.

پسر خوبی بود کم مانده بود توی دلم بنشیند که فهمیدم دوست دختران زیادی دارد و محلش ندادم.

سال آخر دانشگاه بودیم و بدو بدو برای پایان نامه و التماس اساتید که راهمان بیندازند، یکی از اقوام دور و پسر همسایه همزمان خاطرخواهم شدند.
اولی را خدا را شکر خیلی زود فهمیدیم معتاد است و دست به سر کردیم و پسر همسایه را هم مادر دلش راضی نبود، چون چند بار بددهنی با مادرش را دیده بود و به قول او کسی که با مادرش درست حرف نزند، همسرش را آدم حساب نمی‌کند.

بعد از دانشگاه بی‌معطلی شروع کردم به آماده شدن برای ارشد که پنجمین خواستگار سر رسید.
وضعش توپ بود.
پدرش تاجر بود و از بزرگان بازار که روی اسمش قسم می‌خوردند.
رفتار و سر و وضع و همه‌چیزِ پسر خوب و معقول بود اما نمی‌دانم چرا ته دلم یک جورهایی برای بله گفتن قرص نبود.
پدر و مادر راضی بودند اما من مردد بودم.
همه‌اش دعا می‌کردم و از خدا کمک می‌خواستم تا خودش دلم را مطمئن کند تا اینکه آن شب خواب زن را دیدم:

ترم اول بودم و خیلی زود با مهشید اخت شدم.
رفیق باصفا و بامرامی که حتی به خواب هم نمی‌شد، دید.

اغلب بعد از دانشگاه، می‌رفتیم پارک نزدیک و دلی از عزا در میاوردیم یا اگر درسی زیر دندانمان مزه کرده بود، کتاب و جزوه‌ای ورق می‌زدیم.
اوایل آبان بود و زیر آفتابِ نیمکت پارک، حسابی حالمان خوب که زنی میانسال را مقابل خود دیدیم.
با آن چهری‌ گرد و روشنش سرش را به طرفمان خم کرد و به حالت شیطنتانه گفت:
دانشجو هستین؟
گفتیم : بله.
– افتخار میدین پیشتون بشینم؟
درخواستش با نیم‌کت‌های تقریبا پر پارک، بی‌راه نبود و کمی جمع‌تر نشستیم.
از آن اول، نگاهش روی مهشید بود، آن هم به گونه‌ای حسرت‌بار و ترحم‌آمیز.
مهشید به سویش برگشت و گفت:
چیزی می‌خوایین؟

زن گفت:
نه، اسمت چیه دخترم؟

مهشید
چه اسم قشنگی.

مهشید‌جان می‌خوای درباره‌ی آینده یه چیزایی بدونی؟

مهشید اخمهایش را درهم کشید و گفت:
آهان اسمتو بگو فالتو بگم و از این حرفا دیگه نه؟! فال‌بینین؟


زن خیلی ناز و مودبانه خندید و گفت:
نه من فقط وقتی چیزی به دلم بیفته رو به آدما می‌گم.
داشتم رد می‌شدم که چشمم بهتون افتاد و بعد یه چیزایی رو دیدم.

مهشید گفت: آینده رو قراره من بسازم، پس گفتن شما از آینده‌ای که هنوز نساختم جز شوخی یا اخاذی چیزی نیست.
زن همچنان که با مهربانی به چشمان مهشید خیره بود گفت:
من پولی نمی‌گیرم، من فقط یه واسطم همین.

من که خیلی مشتاق بودم تا حرف‌هایش را درباره آینده بشنوم گفتم:
میشه در مورد من حرف بزنین که قراره چی بشه؟
اسمم سهیلاست.


به سمتم برگشت و با طمأنینه گفت:
خب تو آینده‌ی روشنی داری دخترم، ۶ امین خواستگار همسفر زندگیته و با هم قراره خیلی خوشبخت باشین.


از جایش بلند شد، دست مهشید را گرفت و در حالی که به مردمک چشمش خیره شده بود، گفت:
دخترم تو روح بزرگی داری، روحی که نمی‌‌تونه زیاد اینجا دووم بیاره، از لحظه‌لحظه‌های زندگیت استفاده کن و هیچ‌وقت از سرنوشتت گله نکن، خدا برنامه‌های بهتری برات داره.
او این را گفت و با لبخند خداحافظی کرد و رفت.


بعد از آنروز دیگر هیچ‌وقت او را در پارک ندیدیم.
مدتی فکرمان درگیر حرف‌هایش بود اما بعد دیگر فراموش کرده بودیم تا اینکه شب خوابش را دیدم.

علارغم فشار خانواده‌ی داماد و خانواده‌ی خودم، فرصت خواستم تا در خلوت، فکرهایم را بکنم و از خدا می‌خواستم که خودش کمک کند.

چند روز نگذشته بود که مادربزرگ پسر سکته کرد و مرد.

همه سرشان به سوگواری مشغول شد و نگاه‌ها از من منحرف.

در مراسم مادربزرگ پسر بودیم که میان جمعیت توجهم جلب پسری شد که چشم از من بر نمی‌داشت.
چهره‌ی آرام و جذابی داشت، حس خوبی پیدا کردم.

صمد از همکاران پدر و پسرِ تاجر بود و از داستانِ خواستگاری خبر نداشت.
هنوز که هنوز است نمی‌توانم عشق با نگاه اول را باور کنم اما صمد واقعا در لحظه عاشق و حتی تصمیم گرفته بود.
او فورا موضوع را با خواهرش طرح کرده و به طرفه‌العینی شماره‌‌ خواهرش و مادرم رد و بدل شد.

خیلی زود صمد وارد زندگیم شد و شد همان نیمه‌ی گمشده و یار جانی.

حالا ۱۰ سال از زندگی مشترکمان می‌گذرد و به این فکر می‌کنم که اگر آن شب، آن خواب را نمی‌دیدم و آن زن آنچه به دلش افتاده بود را به ما نمی‌گفت، آن روز حتما به پسر تاجر جواب مثبت می‌دادم و  حالا به احتمال زیاد یک بیوه زن بودم…
چون پسر ۳ سال بعد در تصادفی وحشتناک فوت کرد.

یاد مهشید میفتم که بغضم می‌گیرد، او سرطان گرفت و مدتی قبل پَر کشید.
مهشیدی که در طول بیماری هیچ‌وقت ناامید و غمگین به نظر نرسید.
او در طول بیماری به مسافرتهای زیادی رفت و سعی کرد از لحظه لحظه‌های زندگیش به خوبی استفاده کند، درست همان چیزی که آن زن فالگیر یا فرشته‌ی خدا، گفته بود.

#نی_نوا

داستانک

۲۷ بهمن/۳

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *